مصاحبه با همسر شهید(قسمت اول)
- توضیحات
- منتشر شده در 08 اسفند 1391
- نوشته شده توسط مدیر
متن حاضر در بردارنده ی قسمت اول از گفتگویی است که در بهمن ماه 1391 با سرکار خانم کبری رحیمی همسر محترمه ی شهید سید علی طباطبائی نیا (سید ماشاءالله درخوشی) انجام گرفته است. لازم به ذکر می باشد ایشان در این بخش به بیان مطالبی از مشخصات خانوادگی و چگونگی آشنایی شهید طباطبائی نیا با ایشان و مراسم ازدواج شان پرداخته اند .
- لطفاً ضمن معرفی خود، مقداری در مورد وضعیت خانوادگی تان توضیح دهید.
این جانب کبری رحیمی فرزند نورالله و متولد سال 1332 شمسی از شهرستان دلیجان می باشم ، پدرم فردی متدین و محترم می باشند و از طریق کشاورزی روزی خانواده را تأمین می نمایند .ایشان چهار دختر و یک پسر داشتند که بنده بزرگ ترین فرزندشان بودم و همین هم باعث شده بود که نسبت به من خیلی علاقه داشته باشند و بارها وجود این علاقه را بر زبان می آوردند و می گفتند : بعد از سه سال که از ازدواج مان گذشته بود ، به دنیا آمدی و شیرینی و نعمت زندگی مان شدی. همین علاقه ی زیاد به بنده هم سبب شده بود که شوهرم را در میان داماد هایشان بیش تر از بقیه دوست داشته باشند و به او احترام خاصی بگذارند .
- چگونه با شهید آشنا شدید و با توجه به نداشتن شناخت قبلی، مراسم خواستگاری و ازدواج چگونه برگزار شد؟
آن سال ها ما با خانواده ی خاله ام به صورت مشترک زندگی می کردیم. در خانه ی ما یک اتاق بود که دختر ها در آن قالی بافی می کردند ؛ ما صبح ها برای بافتن قالی به این اتاق می رفتیم و بعد از چند ساعت کار برای ناهار بر می گشتیم. از طرفی آقا سید علی( ماشاءالله) دو سه روزی بود که از تهران برای دیدن برادرشان که داماد خاله ی من بودند به آن جا آمده بود؛ در آن روزها تازه پانزده سالم تمام شده بود و برای ناهار از اتاق کار بیرون آمده بودم که ایشان من را دیده بودند و از دختر خاله ام که همسر برادرشان بود، پرسیده بودند، آیا این دختر شوهر دارد؟ دختر خاله ام به ایشان گفته بود: او هنوز پانزده سال دارد؛ اگر شما تصور کرده اید سنش بیش تر است شاید به خاطر این باشد که فرزند اول خانواده بوده است و پدر و مادرش خیلی خوب از او مراقبت کرده اند . سید علی به ایشان می گوید: آیا او را به من می دهند؟ این قضیه مربوط است به خرداد سال 1348. شب خاله ام به اتاق ما آمده و درخواست آقا سید علی را مطرح کرده بود ولی با مخالفت شدید پدرم روبرو شد. ایشان گفته بودند: اصلاً این کار ممکن نیست چون دختر ما کوچک است و خواستگار هم غریب؛ تازه شما هم که دخترتان را به غریب داده اید ، من ناراحتم . وقتی سید علی جواب پدرم را دریافت می کنند به تهران بر می گردند؛ زیرا در آن ایام در تهران در شرکت نخ ریسی کار می کردند.
این قضیه گذشت تا حدود یک ماه بعد که دیدیم دوباره به دلیجان آمدند و خاله ام را برای بار دوم واسطه قرار دادند؛ ولی مشکل این بود که پدرم راضی نمی شد، حتی برای این که سید علی را منصرف کند نشانی دو خانواده ی دیگر که دختران خوبی هم داشتند را به ایشان داده بود ولی سید علی دست بردار نبود؛ البته این را بگویم : من به او علاقه پیدا کرده بودم ولی خب در آن سال ها دختر ها کاملاً تابع نظر پدرشان بودند و من به خودم اجازه نمی دادم که در این خصوص چیزی بگویم؛ به خاله ام هم گفته بودم که من دلم می خواهد ولی تا پدرم راضی نشود، نمی توانم قبول کنم .
خب این درخواست ها و پیغام هاآن قدر ادامه پیدا کرد تا این که پدرم را راضی کردند، البته این را هم بگویم در رضایت پدرم سیادت ماشاءالله بی تأثیر نبود. به هر حال قبول کردند ولی سه شرط را در مسیرش قرار دادند تا شاید به خاطر همین شرط ها هم که شده او را منصرف نمایند. اولین شرط این بود که او باید به دلیجان بیاید و در همین جا زندگی کند؛ دوم این که من در دلیجان با آبرو و حیثیت زندگی کرده ام، او هم باید همین گونه با مردم برخورد داشته باشد و سوم هم این که می بایست خانه ای را بخرد و به نام همسرش کند. خاله ام شرط هایی که پدرم مطرح کرده بود را به ایشان اعلام کردند. او به تهران رفت ولی در تیرماه همان سال زندگی اش را جمع کرد و به دلیجان برگشت و برای این که نشان دهد مرد زندگی است همان شب به همراه خاله ام به اتاق ما آمده و به پدرم گفته بودند: اگر من می خواستم زن بگیرم دختر های زیادی در تهران بودند ولی من به دختر شما علاقه دارم، شما چرا قبول نمی کنید ؟ بالاخره پدرم وقتی دیدند با جوان با غیرتی روبه روست تصمیم خودشان را گرفتند و همین هم سبب شد که از همان ایام به او یک علاقه ی خاصی پیدا کنند. ما هم برای این که دوباره پدرم پشیمان نشود، روز چهار شنبه برای خرید به بازار رفتیم و خرید عروسی را انجام دادیم؛ صبح پنج شنبه هم مراسم عقد را برگزار کردیم و شب جمعه هم عروسی برگزار شد. سید ابراهیم ( اخوی شهید) هم در همین زمان کوتاه به بستگان شان در دامغان و گرگان خبر دادند که تعدادی از ایشان هم خودشان را برای مراسم رساندند. از کسانی که یادم هست آمده بودند : مرحوم سید تقی شاهچراغی ( فرزند کربلائی آقا)، مرحوم سید رضا شاهچراغی (شوهر عمه ی سید علی)، سید حسین ( شوهر خواهر سید علی)، مادر و خواهر های ایشان هم بودند ، تقریباً 10 تا 15 نفر از بستگان سید علی در مراسم عروسی حضور داشتند. حضور این میهمانان با توجه به تفاوت رسوم عروسی دامغانی ها با مردم دلیجان برای مردم منطقه ما خیلی جذاب و زیبا بود ، برنامه هایی مثل پول ریختن سر عروس و داماد و چوب بازی و...
این را هم اضافه کنم که مهریه ما هفت هزار تومان بود، البته ایشان به پدرم قول داده بودند که خانه ای را هم بخرند و به نام من نمایند که این کار را هم در همان ایام انجام دادند و اتاقی را روبروی خانه ی خود ما خریدند و آن را به نامم کردند که در همان اتاق هم ساکن شدیم . این آغاز زندگی مشترکی بود که تنها 16 سال و 7 ماه و 10 روز ادامه یافت.
- جهت ایجاد شناخت کامل تر خوانندگان نسبت به خانواده ی پدر ی شهید؛ علاقه مند هستیم، بدانیم شهید طباطبائی نیا در طی سال های پس از ازدواج چه نکاتی را از خانواده ی پدری شان برای شما بیان نموده اند .
یکی از ویژگی های سید علی این بود که به راحتی مطلبی را بیان نمی کردند و از این جهت بسیار خوددار بودند ، مگر این که سئوالی می کردیم و ایشان هم اگر صلاح می دانستند در حد مختصر جواب می دادند. آن طور که در خاطرم هست این طور می گفتند که پدرشان مردی آبرومند بوده است و از طریق شترداری امرار معاش می کرده اند ؛ البته در سن خردسالی پدر شان را که تنها 30
سال داشته اند؛ از دست می دهند .
اما در خصوص مادرشان با توجه به این که من ایشان را دیده ام و از نزدیک درک کرده ام، می توانم بگویم: زنی بود بسیار مهربان و از سادات و با ایمان ؛ از ویژگی هایش این بود که اصلاً کاری به دیگران نداشت و همان طور که می دانید بعد از وفات همسرشان خیلی هم زحمت کشیده اند و از راه پختن نان در خانه های مردم فرزندان شان را بزرگ کردند. ایشان سالی یک مرتبه به دلیجان می آمدند و یک ماه هم می ماندند ، پانزده روز را در خانه ما و پانزده روز دیگر را در خانه ی سید ابراهیم (به صورت یک روز در میان) . فکر می کنم سال 69 یا 70 بود که از دنیا رفتند . حالا که اسمی از ایشان به میان آمد ، اجازه بدهید خاطره ای را هم تعریف کنم . شاید برای اولین بار بود که بعد از شهادت سید علی به دلیجان آمده بودند که روزی مطابق برنامه به خانه ی ماآمدند؛ وقتی وارد خانه شدند درست در جایی نشستند که بالای سرشان عکس شهید نصب شده بود ؛ به من گفتند : عروس جان ( ما را همیشه با همین عنوان خطاب می کردند ) یک قلیان درست کن تا بکشم. من قلیان را که آوردم ایشان تازه شروع کرده بودند به کشیدن قلیان که از جایشان بلند شدند و آمدند روبروی عکس سید علی نشستند . من ابتدا متوجه نشدم که چرا جای خود را عوض کرده اند. در همین زمانی که ایشان جایشان را تغییر می دادند سید حسن و سید محمد ما به خاطر کتاب درسی دعوا افتاده بودند و من تلاش می کردم آرام شان کنم . یک لحظه چشمم افتاد به این پیرزن ، دیدم در حالی که به عکس فرزند شهیدش خیره شده است و گریه می کند، می گوید : فرزندم اسمت علی بود و رفتارت هم مانند علی ( ع) ؛ من یک درخواستی از تو دارم ، از خدا بخواه تا عمر من تمام شود. بعد روکردند به من و گفتند : من نمی توانم یتیمی این بچه ها را ببینم. این قضیه گذشت تا این که ساعت یازده صبح من برای آماده کردن غذا از جایم بلند شدم ؛ گفت : عروس جان چه چیزی می خواهی درست کنی ؟ من هنوز جوابش را نداده بودم که ادامه داد : من نمی توانم تو را هم با این شرائط در جوانی ببینم. به ایشان گفتم : اشکال ندارد ، شما هم باید افتخار کنید که پسر تان در این راه به شهادت رسیده است . وقتی فردا صبح هم می خواست به خانه ی مرحوم سید ابراهیم برود دوباره خطاب به عکس سید علی گفت: ماشاءالله گر من را بردی، می دانم که شهیدی و الّا باورم نمی شود . روز بعد به خانه ی سید ابراهیم رفتم تا او را به خانه مان بیاورم ولی هرچه اصرار کردم گفت : دیگر به خانه ی شما نمی آیم مگر این که ماشاءالله جوا بم را بدهد، او هر وقت به خوابم آمد و قول داد، من هم می آیم . صبح فردای آن روز دیدیم که آمدند و همین که وارد خانه شد گفت : عروس جان! چیزی نمی کشد من از دنیا می روم چون دیشب ماشاءالله به خوابم آمد و گفت : مادر، چون تحمل ناراحتی بچه ها را نداری، قول می دهم که شما را پیش خودم ببرم . شش ماه از این قضیه نگذشته بود که بیمار شد و در بیمارستان دامغان بستری شد . ما از دلیجان برای عیادتش به دامغان رفتیم وقتی درکنار تختش قرار گرفتم، گفت سرت را جلو بیاور. من رفتم نزدیک تر و در گوشم گفت : عروس جان ؛ پسرم شهید بر حق است و من حاجتم را گرفتم ؛ بعد هم به من سفارش کرد، مدیون باشی به بچه ها چیزی بگویی و دعوایشان کنی . درست همان طور که گفته بودند در زمانی کوتاه از دیدن آن خواب از دنیا رفتند و پیکر شان را به خاطر حضور دختران شان در گرگان در آن جا به خاک سپردند؛ این در حالی بود که خودش بارها به من گفته بود: عمر من به مادرم ( بلقیس) می رود و می توانم صد سال عمر کنم .
- یکی از سئوالاتی که در مورد شهید وجود دارد و خوب است از زبان شما بشنویم این است که ایشان چه زمانی تصمیم به تغییر نام خانوادگی شان گرفته اند ؟
مشخصات ایشان در شناسنامه آن طور که در عقدنامه ی ما هم ثبت شده است این گونه بود: سید علی در خوشی متولد اول اردیبهشت 1324 شمسی با شماره ی شناسنامه 9 صادره از حسن آباد دامغان؛
اما مادرشان می گفتند: سید علی در دوران کودکی به قدری زیبا بود و پوست سفیدی داشت که هر کس ایشان را می دید ناخود آگاه لفظ «ماشاءالله» را بر زبان جاری می کرد و همین هم موجب شد که او را ماشاءالله صدا بزنیم و اطرافیان هم با این اسم ایشان را می شناختند . اما درخواست تغییر نام خانوادگی شان به طباطبائی نیا مربوط به آخرین مرخصی بود که به دلیجان آمدند ، به صورتی که چند روز بعد از شهادت شان شناسنامه ی جدید از طریق پست به درب منزل آمد. این را هم اضافه کنم که نام خانوادگی جدیدشان در حقیقت همان نام خانوادگی اصلی ایشان ( تقوی طباطبائی) بوده است که سال ها قبل تغییر کرده بوده است؛ شاید می خواسته اند فرزندان شان با همین فامیلی شناخته شوند و بدانند منسوب به کدام یک از امامان معصوم( علیهم السلام) می باشند .
مصاحبه با همسر شهید(قسمت دوم)
- توضیحات
- منتشر شده در 08 اسفند 1391
- نوشته شده توسط مدیر
آن چه در ادامه می آید بخش دوم از گفت وگویی است که در بهمن ماه 1391 با سرکار خانم کبری رحیمی همسر محترمه ی شهید سید علی طباطبائی نیا ( سید ماشاءالله درخوشی ) صورت پذیرفته است؛ ایشان در این قسمت به بیان خاطراتی از دوران زندگی مشترک با شهید و مطالبی پیرامون روحیات ایشان پرداخته اند.
- لطفاً مقداری در مورد مسافرت هایی که با شهید داشته اید و به طور کلی خاطراتی که از آن دوران دارید مطالبی را بیان نمائید.
اولین مسافرت مان به قم و منزل خاله ی ایشان بود که بعد از دو ماه از ازدواج صورت گرفت و دو روز هم طول کشید،سفر خوبی بود چون اولین سفر من به خارج از دلیجان هم بود . این که می گویم خوش گذشت واقعاً این طور بود چون او مردی بود که در سخاوت و غیرت و شجاعت و مهربانی از نگاه من بی نظیر بود که در ادامه به برخی از این ویژگی ها و خاطراتی که دارم باید اشاره کنم . سفر دوم هم بعد از سه ماه به تهران صورت گرفت که به منزل مرحوم کربلائی سید آقا شاهچراغی از بستگان شهید در تهران رفتیم . آن زمان سید عباس فرزند کربلائی سید آقا ( از دوستان صمیمی شهید) هنوز مجرد بودند و منزلشان در خیابان ولی عصر(عج االله تعالی فرجه الشریف) بود. در آن سفر من دو ماهه باردار بودم و منتظر به دنیا آمدن اولین فرزندمان بودیم ؛ سوار تاکسی بودیم و در حال حرکت که از کنار مغازه ای که خربزه های رسیده ی خوبی داشت؛ گذشتیم. من ناخودآگاه گفتم: چه خربزه های خوبی! تا این جمله را گفتم: آقا سید علی به راننده تاکسی گفتند: آقا بایستید . گفتم برای چه ؟ گفت: می خواهم خربزه بخرم. گفتم : آقا بروید. او اصرار می کرد که توقف کنیم و من می گفتم: برویم. وقتی اصرار من را دیدند گفتند: ببین اگر مدیون خودت بشوی تقصیر من نیست، خود شما نگذاشتی و این جمله را سه بار تکرار کردند. سفر های دیگر ما هم به دامغان بود؛ یک بار هم به مشهد رفتیم که در آن جا به من گفتند: با توجه به این که برای اولین بار است به مشهد می آیی هرچه دلت می خواهد از امام رضا طلب کن که من هم به ایشان گفتم: تنها خواسته ی من فرزند سالم است و خب امام رضا (علیه السلام) هم عنایت کردند و الحمد لله تمام شان هم سالم به دنیا آمدند.
- خداوند به شما هفت فرزند عنایت کردند که یقیناً از احساسات وعواطف شهید در این زمینه نکاتی هست که به یاد داشته باشید.
بله؛ خداوند به ما هفت فرزند روزی کرد که با فاصله ی کمی از یکدیگر به دنیا آمده اند؛ یعنی فرزند اول مان سید حسین متولد 1350 و فرزند دوم سیده فاطمه متولد 1351 و سومی سید محمد است که متولد 1352 می باشد (آقا سید علی شناسنامه سید محمد و سیده فاطمه را با هم گرفتند و به خاطر همین هم تاریخ ولادت سیده فاطمه در شناسنامه 1352 ثبت شده است) فرزند چهارم ما سید حسن است که متولد 1353 و فرزند بعدی هم سیده زهرا در خرداد 1356به دنیا آمده است که البته درشناسنامه 1355 ثبت گردیده است، فرزند ششم سیده مرجان متولد شهریور ماه 1359 و آخرین فرزند ما هم که سیده سعیده می باشد در 17 تیرماه 1362 متولد شده اند . البته آقا سید علی در زمانی که منتظر بچه ی اول مان بودیم ؛ آرزوی این را داشت که اولین فرزند مان دختر باشد و با وجود این که ما اطلاعی هم از دختر یا پسر بودن فرزندی که در راه بود نداشتیم، ولی ایشان گوشواره ای را خریده بود و به من هم نگفته بودند ولی بعد از تولد سید حسین به من گفتند که من منتظر دختر بودم و آرزو داشتم که اولین فرزندِ مان دختر باشد. هنگامی که هر یک از بچه ها به دنیا می آمدند با این که فاصله ی بین آن ها خیلی کم بود ولی چنان خوش حال می شدند که انگار ده سال است منتظر تولدش بوده است . او به بچه ها خیلی وابسته بود و به آن ها علاقه داشتند؛ هرکاری هم می توانست برای بچه ها انجام می داد و نهایت سعی و تلاشش را می کرد تا بچه ها مشکلی نداشته باشند؛ به خاطر همین هم بخشی از وصیت نامه شان را به سفارش در خصوص بچه ها اختصاص داده اند.
- با توجه به این که شهید در زمینه ی شغل، کارهای متعددی را انجام داده اند، اشاره ای در این خصوص هم داشته باشید.
ظاهراً ایشان پانزده ساله بوده اند که برای کار از دامغان به تهران آمده اند ، البته در مدتی هم که دامغان بوده اند در زمینه ی تعمیر موتور ماشین های سنگین و هم چنین دریک اتوبوس شاگردی کرده بوده اند. اما وقتی به تهران می روند ، آن طور که خودشان می گفتند مدتی را در کار خرید و فروش وسایل خانگی و نیز در شرکت نخ ریسی کار می کرده اند تا این که قضیه ازدواج ما صورت پذیرفت که تهران را ترک کردند و به دلیجان آمدند . در دلیجان هم همان طور که در سند ازدواج مان ثبت شده است به شغل رانندگی مشغول شدند و سپس برای چند سال در شرکت زیمنس ایران وآلمان در کار برق وارد شدند. ماجرای ورودشان به شرکت هم بدین صورت بود : ما دوستی داشتیم که درکار برق بود و بواسطه ی ایشان سید علی هم برق کشی را یاد گرفت؛ به صورتی که در این کار مهارت پیدا کرد. یک روز خانه بودیم که آقایی به درب منزل آمد و به سید علی گفت: دو نفر که یکی ایرانی و دیگری آلمانی هستند به کافه ی یکی از دلیجانی ها آمده اند و از ما در مورد یک برق کار ماهر سئوال کرده اند و ما هم شما را معرفی کرده ایم ؛ اگر شما مایل به کار برای این شرکت هستید بیاید و با آن ها صحبت کنید ؛ سید علی هم رفته بودند و با آن ها به توافق رسیدند؛ این شرکت دفترش در تهران بود ولی در شهرهای مختلف پروژه هایی را قبول می کرد و آن را انجام می داد. با ورود به شرکت سفر های متعدد و طولانی سید علی هم شروع شد؛ یک سال آباده ، دو ماه بندر عباس ، چهار ماه در زاهدان و... البته در کارش پیشرفت خیلی خوبی پیدا کرده بود به صورتی که مهندسین خارجی جلوی خانه می آمدند و او را برای کار می بردند . ورود او به شرکت در سال 56 بود وهمکاری اش هم تا آخر 59 ادامه یافت. تا این که عید به مرخصی آمدند و دوباره برا ی انجام پروژه ای به کردستان رفتند ، ارتباط ما هم با ایشان در مسافرت هایی که می رفتند از طریق تلفنی بود که در منزل پدرم بود. از سفرشان به کردستان چهار یا پنج روز بیش تر نگذشته بود که دیدیم برگشتند؛ پرسیدم چرا به این زودی آمدید؟ گفتند: درکردستان در موتور خانه ای کار می کردم ، شاگردی که آن جا بود از کومله ها بود. او به امام خمینی توهین کرد و من هم طاقت نیاوردم، او را هول دادم که پرت شد و محکم به بغل موتور خانه خورد . مهندس شرکت وقتی این صحنه را دید به من گفت : با توجه به وقوع انقلاب و دشمنی هایی که هست، نباید برخورد ی پیش بیاید و باید تحمل کنی؛ ولی من نمی توانستم در مقابل بی احترامی به امام صبر کنم ، به همین خاطر تصمیم گرفته ام این کار را رها کنم.
این ماجرا و علاقه ی به امام (ره) باعث شد از شرکت برق بیرون بیایند و تصمیم گرفتند که برا ی کار به گرگان برویم چون شوهر خواهرشان آن جا بودند و می خواستند همراه ایشان درکار پرورش دام وارد شوند. 3 سال و 2 ماه هم آن جا بودیم تا این که در سال 64 نامه ای از برادرم به دست مان رسید . محتوای نامه این بود که شخصی در دلیجان کارخانه گچ احداث کرده است و برای نصب موتور کارخانه به دنبال یک برق کار می گردد و سراغ شما را گرفته است . این قضیه سبب شد برا ی دیدن کار دوباره به دلیجان برگردیم که ایشان هم کار را پسندیدند و در آن جا مشغول شدند ولی هنوز ده روز از شروع کار نگذشته بود که حادثه ی وحشتناکی اتفاق افتاد . ایشان برا ی کار روی موتور، برق دستگاه را قطع می کنند و مشغول به کار می شوند ولی یکی از کارگران که از علت قطع برق آگاه نبوده اند مجدداً برق را وصل می کند که باعث آتش سوزی در موتور خانه و سوختن بسیار شدید سید علی می شود ، سوختگی آن قدر شدید بود که پزشکان او را به تهران منتقل کردند و در بیمارستان سوانح وسوختگی شهید مطهری بستری شدند . خواست خداوند متعال بود که او زنده بماند چون شدت سوختگی خیلی زیاد بود و هر کس که او را می دید امیدی به زنده ماندن ایشان نداشت . البته برای قدر دانی هم که هست باید بگویم : حضور دختر خاله ی ایشان، خانم دکتر پری نائینی درآن بیمارستان در مسیر بهبودی او خیلی مؤثر بود و ایشان برای سید علی خیلی زحمت کشیدند. به هر حال 6 ماه را در بیمارستان گذراندند تا این که مرخص شدند و به خانه آمدند و مدت 40 روز هم در خانه بستری بودند، ما خیلی در این مدت سختی کشیدیم مخصوصاً پدرم که هر دو هفته باید ایشان را برای ادامه درمان به تهران می بردند.
آرام آرام در حال بهبودی بودند که یک شب، من را از خواب بیدار کردند و گفتند : داروهای من را بیاور . وقتی از رختخواب برخاستم و به ساعت نگاه کردم، ساعت 30 /1 نیمه شب بود، رفتم و داروهای شان را آوردم. همین طور که نشسته بودند و داروها را می خوردند، گفتند : می خواهم چیزی را به شما بگویم.گفتم : بفرمایید. گفت : من می خواهم به جبهه بروم .گفتم : با این وضعیت ؟ در جوابم گفت :امشب خوابی دیده ام؛ در خواب شخصی که به نظر می رسید امام خمینی بودند؛ به من فرمودند: شما خو ب شده اید و باید برای دفاع از کشور عازم جبهه شوید .
خدا را شاهد می گیرم وقتی عازم جبهه شدند هنوز حالشان کاملاً خوب نشده بود و آثار سوختگی در بدنشان مخصوصاً دو انگشت دستشان کاملاً مشهود بود، شاهد من این ماجرا می باشد: بنیاد شهید تا به حال دو بار همسران شهدای دلیجان را به مناطق جنگی برده است، یک بار به جنوب و بار دیگرکه دخترهایم نیز همراه من بودند به منطقه غرب و کرمانشاه . دفعه ی اول که ما را به جنوب بردند در منطقه شلمچه آقایی مشغول بیان وضعیت منطقه در زمان جنگ بودند؛ در اثناء صحبت های ایشان نگاه من به عکس هایی از رزمندگان افتاد که برروی تابلویی نصب شده بودند، همین طور که به این عکس ها نگاه می کردم، دیدم رزمنده ای دستش را روی تابلویی قرار داده است و انگشتانش را به علامت پیروزی باز کرده است. وقتی چشمم به عکس افتاد به همسران شهیدانی که در اطرافم بودند، گفتم: این عکس شوهر من است و این در حالی بود که من هنوز در تصویر دقت نکرده بودم ولی از روی انگشتان سوخته ی دستش او را شناخته بودم.
- آن چه که در شخصیت شهید طباطبائی نیا به چشم می آید صفات برجسته ای است که ایشان را ممتازکرده اند و شما هم به برخی از این صفات اشاره کرده اید ، در صورت امکان مقداری بیش تر در این زمینه توضیح دهید.
همان طور که قبلاً هم گفتم سید علی برخی از صفات خوب را در حد اعلی در خود داشت مثلاً شجاعت را و یا غیرت و بخشش و گشاده دستی را که می توانم بگویم در این موردکم نظیر بود و من کسی را به سخاوت ایشان ندیده ام . بگذارید با ذکر چند خاطره گوشه ای از صفات برجسته ی این مرد را بیان کرده باشم. اولین خاطره مربوط است به احسان و بخشش ایشان؛ در یکی از سفر هایی که به تهران داشتیم، در هنگام برگشت به ترمینال مسافربری آمده بودیم تا سوار اتوبوس شویم ، همین طور که به سمت اتوبوس می آمدیم یک لحظه دیدم که سید علی نیستند، نگران شدم ، چند لحظه بعد پیدایشان شد ولی با تعجب مشاهده کردم که کُت شان نیست . گفتم : کُت تان کجاست ؟ گفتند : اجازه بده سوار ماشین بشویم ماجرایش را تعریف می کنم. وقتی سوار شدیم و ماشین آماده حرکت می شد دوباره سئوال کردم؛ در جوابم گفت : هنگامی که به سمت اتوبوس می آمدیم یک نفر را کنار خیابان دیدم که خوابیده است و لباس مناسبی بر تن ندارد، همان طور که خوابیده بودکُتم را در آوردم و روی او انداختم. در قضیه ی دیگری هم یادم هست که برای گرفتن حقوق شان که آن زمان سه تومان بود به دو دهک ( منطقه ای بین سلفچگان و دلیجان ) رفته بودند وقتی آمدند متوجه شدیم که نصف حقوق شان را به فقیر داده اند وقتی از او علت این کارش را پرسیدیم تنها در جواب مان گفت: دیدم چیزی ندارم که به او بدهم به همین خاطر حقوقم را با او نصف کردم . البته این ها جدای از کارهای خیری بود که به یاد پدرشان انجام می دادند و برخی ا ز مایحتاج فقرا مثل قند و چای را تهیه می کردند و توسط بچه ها به خانه هایشان می فرستادند . این را هم اضافه کنم، هر مسافرتی که می رفتند برای مادرم سوغاتی می آوردند، وقتی به ایشان می گفتم : شما در همه ی سفرهای تان برا ی من سوغات نمی آورید ولی برای مادرم هدیه ای تهیه می کنید؟! در جوابم می گفت : مادر ت زحمت بزرگ کردن تو را کشیده است و می بایست ما قدر دان او باشیم . حتی آن روزها که روز زن هم خیلی مرسوم نبود او در روز ولادت حضرت زهرا (سلام الله علیها ) به دیدن مادرم می رفتند و عید را تبریک می گفتند. از ویژگی های دیگر ایشان شجاعت بود که در این زمینه خاطرات فراوانی هست که به بعضی از آن ها اشاره کرده ام ولی این خاطره را به نقل از روحانی بزرگوار حاج آقا کاظم زاده (پدر شهیدان احمد و محمد کاظم زاده) می گویم. حاج آقا کاظم زاده بعد از شهادت سید علی تعریف می کردند که یک بار من و شهید سید علی همسفر شدیم، مقصد من قم بود و ایشان هم می خواست به تهران برود. ما مدتی را در دلیجان به انتظار اتوبوس ماندیم ولی اتوبوسی نیامد ؛ لذا تصمیم گرفتیم با یک کامیون مسیر را طی کنیم. سوار کامیون شدیم و مقداری از مسیر را هم رفته بودیم که راننده کامیون گفت: کرایه تان را بدهید. پرسیدیم : کرایه چقدر می شود ؟ راننده گفت :کرایه هریک از شما دو ریال می شود . سید علی به راننده کامیون گفتند : خب کرایه من دو ریال می شود ولی چرا کرایه ی این آقای روحانی دو ریال بشود با این که ایشان زودتر از من در قم پیاده می شوند. هر چه ایشان اصرار کردند، راننده قبول نمی کرد و به تعبیر خودمانی می خواست زور بگوید. یک دنده گی راننده آن قدر ادامه پیدا کرد که کار به نزاع کشید؛ جالب این جا بود که سید علی در یک لحظه از داخل کامیون چوبی را برداشت و شروع کرد به دعوا کردن و البته همه می دانندکه سید علی کسی نبود که کتک بخورد . نکته ی دیگر درمورد ایشان این است که انسان خون گرمی بود و اهل مراوده با دیگران و بسیار صمیمی با مردم بودند و همین هم باعث شده بود در بین مردم دلیجان محبوب گردند. از جبهه هم که نامه می نوشتند اسم یکایک اقوام را می آوردند و از حال آن ها می پرسیدند و حتی در آن شرایط هم دست از شوخی برنمی داشتند به عنوان مثال خانمی عروس عمه ی من بودند؛ آقا سید علی در نامه ای که برای ما نوشته اند حال او را پرسیده بودند و به شوخی سئوال کرده بودند: گوهر هنوز زنده است؟!
- در زندگی به چه کارهایی علاقه داشتند؟
یکی از علائق ایشان مطالعه بود و به این کار خیلی علاقه داشتند . ما تا چند سال قبل هم کتاب هایی که ایشان می خواندند را نگه داشته بودیم که نمی دانم پسرمان آن ها را به کجا تحویل دادند . اهل مطالعه ی کتاب های شهید مطهری و شهید دستغیب بودند و نیز رساله ی حضرت آیۀ الله مرعشی نجفی را هم زیاد می خواندند چون مقلد ایشان بودند . اهل دنبال کردن اخبار بودند و در همان سال هایی که من هنوز نام امام خمینی ( ره ) را نشنیده بودم ایشان از امام (ره) و نهضت شان می گفتند. اهل شرکت در مجالس عزاداری سیدالشهدا( علیه السلام ) بودند، ایشان عادت داشت در ایام محرم کلاه سبزی بر سر می کردند که ما هنوز آن کلاه را به همراه یک دست کت و شلوار شان که در عیدی پوشیده بودند نگه داشته ایم . اهل قرائت قرآن هم بودند؛ قرآن بزرگی را خریده بودند و از روی آن قرآن را می خواندند؛ ما این قرآن را هم به عنوان یادگار حفظ کرده ایم.
مصاحبه با پسر دایی شهید
- توضیحات
- منتشر شده در 08 اسفند 1391
- نوشته شده توسط مدیر
گفت وگوی ذیل در دیماه 1391با آقای سید عباس شاهچراغی از بستگان شهید سید علی طباطبائی نیا(سید ماشاءالله درخوشی) صورت گرفته است؛ ایشان در این مصاحبه به بیان خاطرات و نکات مهمی از دوران نوجوانی و چگونگی شهادت این شهید گرانقدر پرداخته اند.
- با توجه به شناخت بسیار کم مردم حتی هم روستایی های این شهید بزرگوار از وضعیت خانوادگی ایشان لطفاً در ابتدای گفت و گو در این خصوص نکاتی را بیان فرمایید.
اگر بخواهیم به صورت منظم مطالبی را در این باره بیان نماییم؛می توان گفت : نام و نام خانوادگی پدر شهید، مرحوم سید محمد علی تقوی طباطبائی بوده است که به جهت فرار از سربازی در دوره ی پهلوی به اتفاق برادران شان فامیلی خود را تغییر می دهند و هر کدام نام خانوادگی جدیدی را انتخاب می کنند و ایشان هم فامیلی «درخوشی» را اختیار می کند. خب اگر از هر فردی نسبت به صفات این پدر سئوال کنید، اولین ویژگی ایشان را شجاعت می گوید. آقای سید حسن تقوی نقل می کردند؛ شخصی در دعواهای قدیم یکه تاز بود و کسی حریف او نمی شد تا این که سید محمد علی ( پدر شهید) تبری به سر او زده بود و او را مغلوب خود کرده بود و به همین خاطر هم به زندان افتاد ولی بعد از مدتی از زندان فرار کرد که در حین فرار تیری به او اصابت نمود. محل زندگی ایشان و خانواده شان متشکل از چهار فرزند و همسرشان، در حسن آباد بوده است ولی پس از مدتی و به شهر مهاجرت می نمایند و در محله شاه( محله ی امام (ره) و در خانه مرحوم حاج علی اصغر لطفی ساکن می شوند. متأسفانه ایشان در سنین جوانی ظاهراً بر اثر شنا کردن و خوردن هندوانه مسمومیتی پیدا می کنند و بر اثر همین بیماری نیز از دنیا می روند.
اما مادر شهید، خانم سیده آمنه شاهچراغی فرزند سید عباس (سید عباس میر باقر) بودند که عمه ی ما هم می شدند. زن زحمت کشی که پس از وفات همسر از طریق نانوایی زندگی دو پسر و دو دختر خود را اداره می کرد . ایشان تقریباً هشتاد سال زندگی کردند و در روستای میان دره گرگان که محل زندگی دختران شان می باشد به خاک سپرده شدند.
و اما شهید عزیز،ماشاءالله؛ همان طور که اشاره کردم درکودکی پدر شان را از دست دادند ولی این حادثه باعث نشد که درس را رها نماید لذا دوره ابتدایی را در دبستان هاتف (شهید عالمی) پشت سر گذاشت و مدرک ششم ابتدایی را گرفت که در آن سال ها مدرک بسیار خوبی بود. اگر بخواهید مقایسه نمایید این مطلب را در نظر داشته باشید، مرحوم پدر ما می گفت : معمولاً در آن زمان کسی را به عنوان مسئول ایستگاه راه آهن دامغان انتخاب می کردند که مدرک ششم ابتدایی را داشت یعنی چیزی شبیه لیسانس حالا ارزش داشته است .
- ایشان از چه دوره ای وارد عرصه ی کار شدند و چه کارهایی را انجام داده بودند؟
با وجود این که بعد از فوت پدرشان مشکلات زیادی از حیث مخارج و تأمین هزینه ها ی زندگی داشتند تا 12 یا 13 سالگی مشغول درس بودند ولی در همین سالها بود که وارد عرصه ی کار شدند و درآمدی هم داشتند ، آن طور که من یادم هست یک مدت در مغازه ی آقای عبدالله منشی زاده که پسر دایی مادرشان بود مشغول به کار شدند و به قول معروف شاگردی می کردند، آقای منشی زاده در زمینه تعمیر ماشین های سنگین کار می کرد و ماشاءالله هم در این زمینه چیز های زیادی یاد گرفته بود . خاطره ای هم مربوط به همین ایام از شجاعت و دلیری او دارم که لازم است ثبت گردد ؛ یک روز به دیدنش رفته بودم؛ هوا خیلی سرد بود و جلوی مغازه در ظرفی هیزم ریخته بود وآتش روشن کرده بود ، وقتی به آن جا رسیدم ماشاءالله در حال کار بود ؛ بعد از این که مدتی کار کرده بود دست هایش خیلی سرد شده بود و به همین خاطر سراغ آتش آمد تا دست هایش را گرم کند ؛ غافل از این که دست ها کاملاً روغنی است و ممکن است برایش خطر داشته باشد ، چشمتان روز بد نبیند ، همین که دستش را روی آتش گرفت آتش تمام سطح دست را فراگرفت ، حالا ببینید در سن نوجوانی چه روحیه ای داشت، اگر هر کس جای او بود دست و پایش را گم می کرد و شاید موجب آتش سوزی در مغازه هم می شد ولی ماشاءالله تا با این وضعیت مواجه شد بدون این که خودش را ببازد در حالی که دست هایش در آتش می سوخت ،آن ها را بین پاهایش قرار داد و به این وسیله آتش را خاموش کرد. بنده سال ها در جنگ بوده ام و جوان های شجاع زیادی را در دوره ی دفاع مقدس و نیز سال ها ی قبل از آن دیده ام ولی به جرأت می گویم کمترکسی را به شهامت و دلیری او دیده ام. درکار بعدی اش مدتی شاگرد سرویس منطقه قهاب شد، مرحوم آقای سید ابراهیم شاهچراغی(دایی شهید) راننده بود و او شاگرد ماشین. چند سالی هم در این کار بود که تنها برادرشان مرحوم سید ابراهیم درخوشی که او هم پس از جنگ و با مجروحیت بسیار زیاد به شهادت رسید (اگر چه نام او را به عنوان شهید ثبت نکرده اند) برای کار به دلیجان رفت و در آن جا ازدواج کرد که این ماجرا سبب آشنایی وکم کم مهاجرت ماشاءالله به دلیجان گردید. او مدتی هم در آن جا در کار برق بودند. در همین ایام هم با دختر خاله ی همسر برادرشان ازدواج کرد و در دلیجان ماندگار شد .
- آن طور که معروف هست شهید ماشاءالله یک شخصیت متفاوتی داشته است یعنی در دوره ی نوجوانی و آغاز جوانی یک نوع از رفتار و خلقیات را داشته است که در سال های پس از انقلاب دچار تحولی عمیق می گردند؛ لطفا در این مورد هم توضیحی بیان نمایید.
قبل از این که وارد این موضوع شوم باید دو نکته را عرض کنم: یکی این که کسانی که دوره ی پهلوی را درک کرده اند می دانندکه شرائط برای انحراف جوانان فراهم بود و حاکمان فاسد پهلوی هم نه تنها کاری برای اصلاح جامعه انجام نمی دادنند بلکه خود مروج فساد و تباهی جوانان بودند لذا اگر کسی مبتلا به این گونه از مشکلات هم می گشت چیز عجیبی نبود کما این که خیلی از جوانان در آن دوران غرق در مفاسد اخلاقی و رفتاری شدند ؛ نکته دوم هم این است که اگر چه گذشت تاریخ این امکان را به ما می دهد تا نکاتی را به صورت صریح بیان کنیم ولی تقاضای من از خوانندگان خاطرات مربوط به این شهید عزیز این است که گفت وگو را تا پایان دنبال نمایند تا خدای ناکرده برداشت خطایی نسبت به شهید و مقام بلند ایشان در ذهن شکل نگیرد و ببینند که چگونه یک جوان با آن شیطنت ها دچار تحول می شود و همان طور که در ادامه خواهم گفت معلم برای خیل عظیمی از عاشقانش می گردد. بله ؛ همان طور که شما فرمودید شرایط نابسامان جامعه در آن دوران و محروم شدن از وجود پدر باعث شد که ماشاءالله در دوره ی نوجوانی کارهایی را انجام دهد که موجب مشکلاتی هم می گردید؛ یادم نمی رود در مسیر دامغان به روستای عبیر آباد و در کنار جاده درختان زیادی را کاشته بودند و فردی هم محافظت از آن ها را بر عهده داشت، با این وضعیت کسی جرأت نزدیک شدن به درخت ها را نداشت ولی ماشاءالله بواسطه ی همان شهامتی که داشت بالای درخت ها می رفت و شاخه های خشک درخت را می برید و به عنوان هیزم می آورد؛ یک روز دیدم ناراحت است.پرسیدم چرا گرفته ای؟ در جوابم گفت: من بالای درخت بودم، آقایی که محافظ درخت ها بود از راه رسید و شروع به داد و بیداد کردن نمود، من هم که عصبانی شده بودم اره را از همان بالا پرتاب کردم که به سر او خورد و مصدوم شد. قضیه دیگر این که او همیشه یک چاقوی ضامن دار داشت که نوکش شکسته بود؛ البته این را بگویم در زمان جوانی ما معمولاً این کارها مرسوم بود و معمولاً جوان ها پنجه بکس و چاقو داشتند که این هم به خاطر عدم وجود شرایط مناسب رشد وکار جوانان بود. پرسیدم: چرا نوک چاقویت شکسته است ؟ گفت: خودم آن را شکسته ام؛ چون می ترسم در دعوایی وارد شوم و از روی عصبانیت کاری کنم که برای خودم و دیگران گرفتاری ایجاد نمایم . قضیه ی دیگری را هم بگویم تا با شیطنت های او بیشتر آشنا شوید و این مقدمه ای باشد برای بیان چگونگی تحول اخلاقی این عزیز . یک باغی در فیروز آباد بود که برای آقای منشی زاده بود و ماشاءالله هم که شاگرد مغازه ایشان بود؛ ماشاءالله به فیروز آباد رفته بود و ما به همراه خانواده مان در عبدالله آباد زندگی می کردیم . پدرم به من گفت : به سراغ ماشاءالله برو و او را به عبدالله آباد بیاور. من سوار الاغی شدم و به آن جا رفتم. وقتی که به روستای فیروز آباد رسیدم او را سوار الاغ کردم و دو تایی به سمت عبدالله آباد حرکت کردیم؛ در مسیری که می آمدیم شاخه های درختان باغ هایی که در مسیر بود و پسته ی آن ها از دست او در امان نبودند. من به او گفتم : این کار خطر دارد؛ او در جواب گفت: سنگ، سر شاه را بر می گرداند؛ کنایه از این که کسی جرأت ندارد چیزی بگوید . وقتی هم به روستای عبدالله آباد رسیدیم به شوخی به پدرم می گفت : درب برای خانه یا جای دیگر نمی خواهید، فیروزآباد پر است از این درب ها ، چون صاحب خانه های فیروز آباد نیستند و من می توانم آن ها را برای شما بیاورم . این ها خلاصه ای بود از چند خاطره در مورد کارهای او در آن دوران که عمدتاً مربوط به نوجوانی او می شد. حقیقتاً داستان زندگی او را باید تنظیم کرد و آن را در اختیار دیگران و مخصوصاً جوان ها قرار داد .
- با توجه به صمیمت و ارتباط نزدیک بین شما فکر می کنید چه علت و یا عواملی باعث تحول در وجود ایشان گردید؟
این شرائط کماکان ادامه داشت تا این که از دامغان رفتند و ارتباط ما کمتر شد ولی هنگامی که برای تشییع پیکر ایشان به دلیجان رفتم که خود داستان مفصلی دارد و در ادامه خواهم گفت، مرحوم حجت الاسلام والمسملیمن نویسی امام جمعه ی وقت دلیجان در حالی که بلند بلند گریه می کردند به خود بنده گفتند : من شهید طباطبائی نیا را نشناختم او به ما چیز های زیادی را آموخت ، چون او برای گرفتن تأییدیه از من برای حضور در جبهه مراجعه کرد ولی من به او تأییدیه ندادم.
یک بار من از همسر ایشان سئوال کردم چطور شد که ماشاء الله سرانجامی این چنین باشکوه داشت ؟ ایشان نکته مهمی را بیان کردند : گفتند: ظاهراً دو یا سه سال قبل از شهادت شان با کتاب های شهید مطهری و شهید دستغیب آشنا شدند و این کتاب ها را بر می داشت و به داخل اتاقی می رفت و در آن جا این کتاب ها را مطالعه می کرد، این کتاب ها در تغییر روحیات ایشان نقش اساسی داشتند . عجیب این است که نه تنها خودش برگشت بلکه خیلی ها را برگرداند که در ادامه باید بدان اشاره نمایم .
- با توجه به حضورشما در مناطق جنگی آیا هیچ گاه با ایشان در جبهه برخوردی داشته اید ؟
به سئوال خوبی اشاره کردید، ماجرایی را که در بخش قبل وعده آن را داده م و خود داستان مفصلی دارد مربوط به علاقه ای بود که برای دیدن ایشان داشتم.از آن جایی که ما هم سن و سال بودیم و تفاوت سنی مان تنها ده روز بود لذا با هم یک رفاقت خاصی داشتیم. بنده در سال های دفاع مقدس به عنوان مسئول تبلیغات قرارگاه حمزه سیدالشهدا که مربوط به جهاد سازندگی بود فعالیت می کردم. در زمان جنگ ، جهاد سازندگی چند قرار گاه داشت که در برخی از این قرار گاه ها جهاد سازندگی چند استان مشارکت داشتند و کارهای مربوط به ایجاد راه و پل و سنگر و خاکریز و این قبیل کارها را انجام می دادند. من درمنطقه بودم که متوجه شدم شهید ماشاءالله از جهاد سازندگی اراک به عنوان راننده بولدوزر به منطقه آمده است و از آن جایی که استان اراک هم از استان های زیر مجموعه ی قرارگاه حمزه بود تصمیم گرفتم به دیدنش بروم و بعد از مدت ها او را زیارت کنم و درعین حال وظیفه ی تبلیغی خودم را هم دنبال نمایم. لذا حرکت کردم ولی وقتی به محل استقرار ایشان رسیدم ، متوجه شدم که ماشاءالله برای مرخصی به دلیجان رفته است. همان جا تصمیم گرفتم به دلیجان بروم و او را هر طور شده ملاقات کنم، لذا به سمت دلیجان حرکت کردم ولی وقتی که به دلیجان رسیدم، گفتند: ماشاءالله به منطقه برگشته است! . چه کار می توانستم بکنم جز این که به منطقه برگردم و او را در همان جا ببینم . بعد از یک صله ی رحم خیلی کوتاه به منطقه برگشتم و برای دیدار با او دوباره به محل مأموریتش در منطقه مریوان و پنجوین رفتم؛ ولی این بار وقتی به آن جا رسیدم با خبر شهادت ماشاءالله روبرو شدم؛ بله او شهید شده بود و پیکر مطّهرش را شب قبل از رسیدن من به منطقه به دلیجان منتقل کرده بودند . خیلی برایم سخت بود ولی چاره ای جز تسلیم در برابر خواست الهی نبود، این بار هم توفیق دیدار او را از دست داده بودم .
- آیا از چگونگی شهادت ایشان هم چیزی در خاطرتان هست؟
همان موقع از برخی از دوستان و همرزمانش سئوال کردم که ماشاء الله چگونه به شهادت رسیده است ؟ ایشان گفتند : قرار بود خاکریزی زده شود که دقیقاً در مقابل دشمن قرار داشت؛ 8 نفر از بچه های جهاد یکی بعد از دیگری پشت بولدوزر نشستند ولی همه ی آن ها با تیر مستقیم دشمن شهید شدند .کار به جایی رسیده بود که دیگرکسی برای قرار گرفتن پشت دستگاه بولدوزر و اتمام کار نبود؛ در همین شرایط ماشاءالله با شجاعت هر چه تمام تر به سراغ دستگاه می رود ، البته یک نفر دیگر از بچه ها هم به عنوان کمک ایشان او را همراهی می کند. ماشاءالله بولدوزر را به حرکت در می آورد و یکی پس از دیگری بیل های خاک را روی هم می ریزد در حالی که دشمن هم در مقابل در صدد مقابله بر آمده بود ؛ ولی او با شجاعت و دلیری با ریختن آخرین بیلِ، احداث خاکریز را به اتمام می رساند . دوستش که درآخرین لحظات در کنار ماشاءالله بوده است نقل می کرد که من از ماشین پایین آمدم و به ماشاءالله نگاه کردم که هنوز پشت فرمان بود ، دیدم سرش را خم کرده و به قسمت آمپر نگاه می کند. به او گفتم : حالا چه وقت نگاه کردن به آمپر است؟ دیدم جوابی نداد؛ وقتی دقیق تر نگاه کردم متوجه شدم که یک ترکش وارد گلوی او شده است و با این وضعیت پس از چند ساعت کار سخت به آرزوی خود رسیده است و به مقام شهادت دست یافته است .
حکایت دیدار ما به این جا رسیده بود که بعد از چند بار تلاش برای دیدن ماشاءالله موفق به زیارتش نشدم ، ولی نباید خسته می شدم ، لذا با خودم گفتم حالا که نتوانستم او را ببینم باید برای تشییع پیکرش دوباره به دلیجان برگردم و در مراسم تدفین این قهرمان همیشه سرافراز شرکت کنم. به همین خاطر دوباره به دلیجان برگشتم ؛ ولی هنگامی وارد شهر شدم که تشییع پیکر مطهر شهید عزیز سید علی طباطبائی نیا بر روی دوش مردم با صفای دلیجان شروع شده بود . آن چیزی که بنده در این تشییع دیدم و بیان خاطرات از دوران های مختلف زندگی ایشان مقدمه ای بوده است تا آن را بیان کنم این است که خدا را شاهد می گیریم جوان های لات و به تعبیر آن روزها سوسول و کبوتر بازهای شهر آن چنان تشییع جنازه ای انجام دادند که هیچ گاه از ذهن من محو نمی شود ، همه شان آمده بودند ، این تابوت را بالا می انداختند و می گرفتند. گریه می کردند و می گفتند: ماشاءالله برای ما تبدیل به یک الگو شد، او به ما یاد داد که چگونه باید زندگی کرد و چگونه می توان بر اشتباهات خط بطلان کشید. خب مراسم تشییع این گونه ادامه پیدا کرد تا این که پیکر ایشان به گلزار شهدای شهر رسید، در آن جا نمی دانم چه کسی بنده را معرفی کرده بود، لذا اعلان کردند یکی از بستگان شهید که مسئول تبلیغات قرارگاه حمزه می باشد از منطقه آمده اند و در مراسم حضور دارند ؛ همین اعلان هم باعث شد که برای قرائت وصیت نامه ی شهید ماشاءالله، بنده را به جایگاه دعوت نمایند که این توفیق نصیبم شد در آن مراسم و برای اولین بار وصیت نامه ی ایشان را قرائت کنم؛ وصیتی که قسمت پایانی آن با این اشعار که روضه هم بود به آخر می رسید:
بر مزار ما غریبان نِی چراغی، نِی گُلی نِی پر پروانه سوزد، نِی صدای بلبلی
- با تشکر از این که پیشنهاد ما را پذیرفتید و در مصاحبه شرکت فرمودید.
مصاحبه با همسر شهید(قسمت سوم)
- توضیحات
- منتشر شده در 01 فروردين 786
- نوشته شده توسط مدیر
متن ذیل قسمت پایانی مصاحبه ای است که در بهمن ماه 1391 با سرکار خانم کبری رحیمی همسر محترمه ی شهید سید علی طباطبائی نیا (سید ماشاءالله درخوشی) انجام گرفته است. ایشان دراین بخش به بیان مطالبی در باره ی حضور در جبهه و وقایعی که منجر به شهادت همسر شان گردیده است ، پرداخته اند.
- شما درمطالب قبل ( قسمت دوم مصاحبه) خاطره ی مربوط به خواب دیدن و سفارشی که به ایشان جهت حضور در جبهه شده بود را ذکر کردید ، لطفاً از چگونگی فراهم شدن مقدمات حضور شان در مناطق جنگی و دفعات آن نکاتی را بیان فرمائید.
هنگامی که متوجه تصمیمش شدم و فهمیدم در عقیده ای که دارد، مصمم می باشد؛ بدون این که متوجه شود نزد امام جمعه ی دلیجان، حاج آقا نویسی رفتم و به ایشان گفتم : من 7 تا بچه دارم که از سه سال تا پانزده سال هستند ولی با این وضعیت شوهرم تصمیم به رفتن جبهه گرفته است و از ایشان خواستم که مانع رفتن سید علی شود. از طرفی سید علی هم که برا ی ثبت نام مراجعه کرده بودند می بایست تأییدیه ای از امام جمعه می گرفتند ولی وقتی به حاج آقا نویسی مراجعه کرده بودند ، به ایشان تأییدیه نداده بودند؛ لذا وقتی به خانه آمدند ؛ گفتنند: من برای گرفتن تأییدیه به دفتر حاج آقا نویسی رفتم ولی ایشان به من تأییدیه ندادند. ما وقتی این را شنیدیم خیلی خوش حال شدیم و خیال کردیم که دیگر از رفتن به جبهه منصرف می شود ولی همان موقع رفته بودند و به دخترمان که سیزده ساله بود گفته بودند : دخترم؛ ساک من را آماده کن. او هم آمد و قضیه را به من گفت؛ من در جوابش گفتم: نه؛ بابا نمی رود، شوخی می کند. ولی بدون این که متوجه شویم ساکش را جمع کرده بود و صبح زود راه افتاد. گفتم: کجا می روید؟ گفتند: جهاد یا سپاه؛ و از طریق سپاه هم اعزام شدند که 4 ماه و 10 روز در منطقه جنوب بودند. البته دو بار هم مرخصی آمدند؛ یک بار که تازه رفته بودند، پس از چند روز برگشتند و پتویی هم روی دوشش بود. گفتم: چرا برگشتید؟ شما که تنها 20 روز در منطقه بودید؟ گفتند: بمبارانی در منطقه شد و ما تعدادی مجروح و شهید داشتیم؛ من پیکر شهدا و مجروحین را به عقب منتقل کردم، همین ماجرا باعث شد فرمانده ی ما به من 5 روز تشویقی و این پتو را نیز هدیه بدهند.
دفعه دوم که مرخصی آمدند، رفتند جهاد سازندگی و درخواست اعزام از طریق جهاد را کرده بودند ؛ ظاهراً گفته بودند: دوست دارم برای بچه های رزمنده سنگر بسازم. رئیس جهاد هم موضوع را به پدرم گفته بودند و چون در آن روزها تنها دو نفر در جهاد دلیجان ثبت نام کرده بودند ، مجبور می شوند به اراک بروند و از طریق جهاد آن جا به همراه دیگر رزمندگان اعزام شوند. البته حضورشان در جبهه پس از گذراندن یک دوره ی طولانی کار با بولدوزر بود که 4 ماه هم طول کشید. وقتی دوره ی آموزشی را با موفقیت سپری کردند به جبهه ی غرب و منطقه ی مریوان اعزام شدند؛ این سفر که منجر به شهادت ایشان هم گردید 6 ماه و 15 روز طول کشید؛ در این مدت هم هرچند وقت یک بار به مرخصی می آمدند.(مجموع دوره آموزشی و حضور در منطقه ازچهاردهم فروردین 65 تا 11 اسفندماه همان سال ادامه داشته است) این دومین بار وآخرین باری بود که به جبهه می رفتند. مرخصی آخر که آمدند، باید ده روز می ماندند ولی تازه پنج روز شده بود ، در حالی که قند می شکستند و به من کمک می کردند،گفتند: لباس هایم را بشویید چون باید بروم. من گفتم : شما قرار بود 10 روز بمانید چرا به این زودی می خواهید برگردید ؟ گفتند : قرار است عملیاتی شروع شود و باید جهت ساختن سنگر برگردم . هیچ وقت یادم نمی رود شبی که صبحش می خواستند بروند دو بار به من گفتند : نگران نباش، من شهید نمی شوم و این ضرب المثل را تکرار می کردند که بادمجان بم آفت ندارد. ولی تنها دو روز از رفتن شان گذشته بود که در حال احداث خاکریز تیری به کنار گوش شان اصابت می کند و از ناحیه ی گلو خارج می شود و موجب شهادت ایشان می شود. البته طبق گفته ی برخی از هم رزمان شان بدن مجروح شان را به بیمارستان صحرایی منتقل می کنند اما پس از 4 یا 5 ساعت که درآن جا بستری بوده اند به شهادت می رسند. هنگامی که ساک و وسایلشان را برای ما آوردند، نامه ای درآن بود که به صورت نیمه درآمده بود و مقداری هم زرد شده بود که گمان می کنم هنگام شهادت همراه شان بوده است .
- از چه راهی خبر شهادت ایشان را دریافت کردید؟
من عادت داشتم بچه ها را برای شست و شو صبح زود روز های جمعه به حمام می بردم و یکی یکی آن ها را روانه ی خانه می کردم . یک روز که طبق برنامه این کار را انجام داده بودم و با وسایل بچه ها به خانه می آمدم وقتی به نزدیک خانه رسیدم دیدم جلوی خانه شلوغ است . سئوال کردم چه خبر شده است ؟ دختر خاله ام که خانم سید ابراهیم( برادر شهید) هستند، جلو آمدند و گفتند : وسایل و لباس بچه ها را به من بده ولی همین طور که صحبت می کردند سرش را هم پایین انداخته بود تا من متوجه گریه کردنش نشوم. پدرم جلو آمد و گفتند : سید علی زخمی شده است . گفتم : نه او شهید شده است . همان موقع آقایان احمدی و نوروزی هم ازجهاد از راه رسیدند و خبر را دادند .
- از لحظه ی روبرو شدن با پیکر غرقه به خون عزیزتان و مراسم تشییع چه نکته ای دریادتان مانده است؟
وقتی برای خداحافظی کنار پیکرش رفتیم، خطاب به اوگفتم : من در این سال هایی که با هم بودیم سختی های زیادی را متحمل شده ام، چه آن وقت که مریض شدی و یا زمانی که برای کار به شهر های دور می رفتی ولی با تمام این اوضاع شما را حلال کردم؛ حالا هم از شما می خواهم اگر من چیزی گفته ام که باعث ناراحتی شما شده است من را ببخشید، جمله ی دیگری هم که در هنگام خداحافظی به ایشان گفتم این بود که به هر حال این رسمش نبود با 7 تا بچه من را تنها بگذاری ... (گریه همسر شهید)
مراسم تشییع هم با عظمت برگزار شد و مردم، خیلی خوب در مراسم حضور پیدا کردند این هم به دلیل محبت زیاد سید علی و ارتباط زیاد ایشان با مردم بود .
- حضور شهید را در فضای خانه و مخصوصاً هنگام بروز سختی ها و مشکلات چگونه می یابید؟
حضور شهید یک امر روشن و مسلم است؛ البته در این سال ها یک نحوه ارتباط از طریق خواب بوده است که در سال های اول بیش تر بود. مثلاً سفر اولی که می خواستم به سوریه بروم، دخترمان آمد و گفتند: من اسم شما را از طریق آموزش و پروش برای سوریه نوشته ام. به او گفتم: مادر، الان نمی توانم، چون پولش را ندارم . همان شب آقا سید علی به خوابم آمد و در حالی که اسمم را صدا می زدند ؛ گفتند: کبری، ساکت را بردار می خواهم تو را به سوریه ببرم. صبح جریان خواب را به یکی از روحانیون ساکن دلیجان تعریف کردم. ایشان گفتند: مطمئن باش که شهید با شماست و نباید نگرانی داشته باشی. گهگاهی هم که از برخی مسائل خسته می شوم و سختی های زندگی ناتوانم می کند به سراغ عکسش می روم و با او صحبت می کنم و درد دل می کنم ، می دانم که کاملاً از شرائط ما مطلع است ؛ این ماجرا را هم به عنوان شاهد دیگری بر حضور ایشان بیان کنم؛ یک موقعی بود که من باید وسایل ازدواج سه تا از بچه ها را در زمانی نزدیک به هم مهیا می کردم یعنی شرائط به گونه ای شده بود که دو تا از دختر ها و یکی از پسرها را باید در ظرف دو یا سه ماه سر و سامان می دادم. خب این خیلی سخت است که یک زن و آن هم با شرائط ما بخواهد چنین کاری را انجام دهد ، طبیعی است که فشار زیادی را باید تحمل می کردم و همه ی بار هم روی دوش خودم بود و عادت هم نداشتم از پدر و مادرم کمکی بگیرم ، البته تنها کسی که در این اوضاع همواره همراهم بوده است و ما را تنها نگذاشته است خواهرم هست که خیلی نسبت به ما محبت دارد. خب به هر وضعیتی که بود مراسم ازدواج دو تا را برگزار کردیم ولی برای سومی که دختر هم بود، دیدم نمی توانم؛ حقیقتش این است که دست مان خالی خالی بود و هیچ راهی هم جلوی مان نبود که مثلاً قرض کنیم و بتوانم او را با آبرو روانه ی خانه ی بخت کنم. دیدم هیچ چاره ای ندارم و کاملاً احساس درماندگی می کردم، بغض کرده بودم، با همین وضعیت به سمت عکسش رفتم و همین طور که ایستاده بودم و گریه می کردم،گفتم: من هیچ راهی به ذهنم نمی رسد، خودت باید یک کاری بکنی ... به جده اش فاطمه ی زهرا قسم ، همان شب به خوابم آمد، دیدم لباسی که با آن به جبهه رفته بود را به تن دارد.گفت: چرا ناراحتی و گریه می کنی؟ گفتم : چون باید همه ی این مشکلات را به تنهایی حل کنم . در جوابم گفت : نگران نباش، صبح برو بانک ملی و از رئیس بانک آقای اسماعیلی تقاضای پانصد هزار تومان وام کن، ایشان قبول می کند. این قضیه مربوط به 17 سال قبل است. صبح طبق گفته ی شهید به سمت بانک ملی رفتم و دیدم آقای اسماعیلی پشت میزش نشسته است. گفتم: من برا ی در خواست 500 هزار تومان وام جهت ازدواج دخترم آمده ام ، شخصی شما را معرفی کرده و گفته اند بیایم این جا. گفت : چه کسی من را معرفی کرده؟ گفتم اگر با وام موافقت کردید به شما می گویم و الا خیر. سئوال کردند آیا در بانک حساب هم دارید گفتم : بله ، وقتی دیدم شرائط ظاهراً مناسب است گفتم ما یک میلیون می خواهیم ولی کسی که معرفی کرده 500 هزار تومان گفته بوده است. ایشان گفتند : ما همان 500 تومان را می دهیم و شما می توانید هفته ی آینده آن را بگیرید. به ایشان گفتم: کسی که شما را معرفی کرده است همسر شهیدم بوده اند. ایشان از فامیلی شهید سئوال کردند.گفتم: سید علی درخوشی. تا این را گفتم : دستش را روی پیشانی اش گذاشت و گفتند: بله؛ او آدمی بود که لیاقت شهادت را داشت، بعد خاطره ای را با این مضمون نقل کردند؛ ظاهراً یک بار آقا سید علی یک چک 3 هزار تومانی را برده بودند بانک ولی کارمند بانک به ایشان اشتباهاً 30 هزار تومان پول داده بودند . ایشان وقتی متوجه اشتباه کارمند می شوند پول را به بانک برگردانده بوده اند و آقای اسماعیلی را هم در جریان گذاشته بودند .
- شما در این سال ها سختی های زیاد و طاقت فرسایی را متحمل شده اید ، می خواهیم بدانیم چه چیزی برای خانواده ی شهدا خیلی سخت و سنگین می باشد؟
تا شخصی در این شرایط قرار نداشته باشد، نمی داندکه پدر و مادر و همسر و یا فرزند شهید چه می کشد و اصلاً درک این وضعیت برایش غیر ممکن است ، خب چون شما سئوال کردید، باید بگویم آن چیزی که انسان را خیلی اذیت می کند این است که اگر چه اکثریت مردم نسبت به ما محبت دارند ولی وقتی حتی برای یک بار هم که باشد با گوشه و کنایه فردی روبرو می شویم، شاید سخت ترین لحظه ها را در مقابل خود احساس می کنیم، وقتی با همان شرایطی که برای شما تعریف کردم می خواستم وسایل ازدواج بچه ها را فراهم کنم، گاهی می شنیدم که بعضی ها می گفتند : خودش که ندارد ، بنیاد شهید همه ی خرج عروسی را می دهد و لذا غصه ای هم نمی خورد. این حرف ها برای انسان خیلی دشوار و سنگین است، بگذریم ...
- با تشکر از این که با حوصله به سئوالات متعدد ما پاسخ دادید و با امید به این که همه ی ما بتوانیم قدردان شهدا باشیم .
نماز
- توضیحات
- منتشر شده در 21 آبان 1391
- نوشته شده توسط مدیر
«نماز اول وقت»
تازه از منطقه برگشته بودم. به همراه یکی از دوستان راهی سمنان شدیم تا ماشاءالله را ببینیم، حسابی دلتنگش شده بودم؛ حوالی ظهر رسیدیم سمنان، زمین تفتیده و آفتاب داغ بود، گرمایَش حال و هوای جنوب را زنده می کرد. رفتیم پادگانی که ماشاءالله در آن دوره آموزشی اش را می گذراند. می دانستم از دیدن ما خوشحال می شود؛ همیشه عاشق دوست و فامیلش بود.
کمی منتظر ماندیم تا بیاید. پس از اندکی، ماشاءالله با آن صورت زیبا و چهره ی همیشه خندانش به استقبال مان آمد. هنوز مشغول سلام و احوالپرسی بودیم که صدای اذان ظهر از بلندگوی پادگان بلند شد .
ماشاءالله گفت: ببخشید، وقت نماز است، باید بروم.
با تعجب گفتم: ما برای دیدن تو این همه راه را آمده ایم، آنوقت ...
میان حرفم دوید و جواب داد: دایی جان؛ اول وقت است ... ؛ دیر می شود. این را گفت و رفت.
«به نقل از دایی شهید ماشاءالله حاجی کمالی »
«مسجد جامع»
علاقه مندی بیش از حدش به نماز جمعه و جماعت، او را از محله مان در باسکول تا مسجدجامع که آن روزها پاتوق بچه های جبهه ای بود، می کشاند. این عشق موجب شده بود که سختی این کار، هیچگاه مانع پیمودن این مسیر نسبتاً طولانی، آن هم با پای پیاده نشود.
" به نقل از پدر شهید محمد حسن واحدی"
«برپا دارنده ی نماز»
محمد حسن تنها اهل خواندن نماز نبود بلکه اهل اقامه ی نماز بود، چون چند کار را در مورد نماز انجام می داد که ما کمتر توفیق آن را داریم؛
- نمازش را می خواند.
- و آن را اول وقت هم می خواند.
- به جماعت هم به جا می آورد.
- کار مهم دیگرش این بود که اهل دعوت دیگران به نماز بود؛ خودش می گفت: به بچه هایی که در راه مسجد می بینم؛ می گویم: بیایید باهم به نماز برویم.
خوب است این جمله را هم به این خاطره ضمیمه کنید؛هر وقت بنده از جبهه می آمدم و توفیق حضور در مسجد جامع را پیدا می کردم او را در حالی که حداقل ده دقیقه به برپایی نماز بود در انتظار اقامه ی نماز می دیدم و این ها همه در شرایطی بود که به شدت مجروح بود و باید در خانه استراحت می کرد.
"به نقل از داماد خانوده شهید محمد حسن واحدی"
«از کودکی»
در آن سال ها مرحوم کربلائی سید علی اکبر داودالموسوی نماز جماعت را در حسن آباد اقامه می کردند و تعداد انگشت شماری هم در مسجد حاضر می شدند.
خدا پدرم را بیامرزد؛ من و سید حسن را همراه خود می برد که باعث آشنایی ما با نماز جماعت از سنین طفولیت گردید؛ برخی از سوره های قرآن را هم در همان ایام حفظ کردیم.
«به نقل از حجت الاسلام و المسلمین سید حسین تقوی برادر شهید پاسدار سید حسن تقوی»
«از نوجوانی»
ارتباط با مسجد را از نوجوانی تجربه کرده بود. منزل ما هم نزدیک مسجد بود و مخصوصاً شب ها میتوانست نمازش را با جماعت بخواند. گهگاه به ما هم میگفت:
- چرا به صورت مرتب در نماز شرکت نمی کنید؟!؛ حیف است روحانی باشد و جماعت را از دست بدهید.
نسبت به سایر تکالیف دینیاش هم همینطور بود؛ با این که کار می کرد و گرفتن روزه برایش خیلی سخت بود، اما یادم نمی آید روزه اش را خورده باشد.
«به نقل از آقای سید علی شاهچراغی پدر شهید سید حسن شاهچراغی»