شجاعت
- توضیحات
- منتشر شده در 18 -2569
- نوشته شده توسط مدیر
«انقلابیِ شجاع»
با تعدادی از خانم های همسایه رفته بودیم تظاهرات؛ راهپیمایی تازه آغاز شده بود و مردم دسته دسته می آمدند. ماشاءالله هم همراه دوستان انقلابی اش آمده بود. شعارها که شدت گرفت؛ نیروهای رژیم پهلوی شروع کردند به تیراندازی؛ صدای جیغ و فریاد زن و مرد به گوش می رسید؛ پناه بگیرید ... فرار کنید...
دوان دوان خودمان را به تکیه دبّاغان رسانده و پشت نخل بزرگ حسینیه پناه گرفتیم. یک دفعه یاد ماشاءالله افتادم. دلشوره داشتم وسراغش را از زن های همسایه می گرفتم .
- کسی ماشاءالله، پسرم؛ را ندیده؟ تیر نخورده باشه؟!
- ناراحت نباش خانم جان! ماشاءالله که بچه نیست.
می خواستم بگویم؛گلوله که کوچک و بزرگ نمی شناسد؛ دیدم ماشاءالله یک جوان زخمی را روی دوشش گذاشته و داخل تکیه آمد. پسر آقا ابوطالب بود که تیر خورده بود و ماشاءالله توی آن گیر و دار نجاتش داده بود.
«به نقل از مادر شهید ماشاءالله حاجی کمالی»
«جایزه»
چند روز بیشتر از رفتنش به منطقه نمی گذشت که برگشت. پتویی هم روی دوشش بود! هم خوشحال بودم و هم متعجب!
- این دفعه خیلی زود برگشتی؟! قرار نبود به این زودی بیایی؟!
- هواپیماهای عراق مکان استقرارمان را بمباران کردند که تعدادی از بچه ها شهید و مجروح شدند. من خیلی تلاش کردم تا پیکر مجروحین و شهدا روی زمین نماند، خدا را شکر موفق هم شدم. برای همین فرمانده مان یک پتو و مرخصی پنج روزه را برایم در نظر گرفت.
«به نقل از همسر شهید سید علی[ماشاءالله] طباطبائی نیا»
«یکه و تنها»
ماشین را از کارخانه تحویل گرفتم و راه افتادم به سمت گرگان1تا سفر اولم را با صله ی رَحِم شروع کرده باشم. زمانی که به روستای محل سکونت شان رسیدم با صحنه ی عجیبی روبرو شدم. ماشاءالله تک و تنها وسط کوچه ایستاده بود و به این طرف و آن طرف نگاه می کرد. خدایا این وقت روز ماشاءالله این جا چه می کند؟!
چشمش که به من افتاد خیلی خوشحال شد. پرسیدم: پسر عمو،چه خبرشده؟!
- هیچی، نگران نباش.
وقتی به خانه رفتیم تازه فهمیدم ماشاءالله با گروهی از مردم روستا اختلاف داشته و برای دعوا داخل کوچه ایستاده بود. جالب این بود کسی جرأت نمی کرد از خانه بیرون بیاید و به او حمله کند.
این را هم بگویم: ظاهراً حق با او بود، چون برای دفاع از دامادشان که روحانی بودند و جسارتی به ایشان شده بود اقدام کرده بود.
«به نقل از آقای سید تقی طباطبائی اصل پسر عموی شهید سید علی[ماشاءالله] طباطبائی نیا»
1- شهید طباطبائی نیا مدتی را در گرگان زندگی می کردند.
«تیری برگلو»
یکی از دوستانش می گفت: در معرض آتش مستقیم دشمن بودیم و هیچ کاری از دست مان برنمی آمد. باید خاکریزی زده می شد؛ مثل همیشه بچه های جهاد دست به کار شدند و همین طور که خاک ها را جابجا می کردند یکی بعد از دیگری شهید می شدند تا این که هشتمین نفر هم به شهادت رسید.
همهمه ها شروع شده بود:
- خاکریز نیمه تمام می مانَد.
- به آخر نمی رسد.
- ...
بچه ها ناامید شده بودند که به یک باره سیدعلی به راه افتاد و خودش را به بولدوزر رسانید. همه می گفتند: این مرد جگر شیر دارد!
.......................
وقتی آخرین بیل را روی خاکریز خالی کرد از کنار ماشین، او را دیدم که به آمپر دستگاه خیره شده بود.
با خودم گفتم: حالا چه وقت نگاه به آمپر است؟! رفتم که صدایش بزنم ولی نتوانستم؛ تیر به گلوی سیدعلی نشسته بود.
«به نقل از آقای سید عباس شاهچراغی پسر دایی شهید سید علی[ماشاءالله] طباطبائی نیا»
«اطفاء حریق»
نوجوانی هایش در تعمیرگاه موتور های سنگین، شاگردی می کرد و مهارت خوبی به دست آورده بود. خاطره ی من هم مربوط به همان سال هاست.
زمستانِ دامغان از راه رسیده بود و سوز سرما تا استخوان ها می رسید. به سراغش رفتم تا او را ببینم. همین که به محل کارش رسیدم کنار ظرف آتشی که جلوی مغازه بود نشستم.
بعد از مدتی باز و بسته کردن قطعات زمخت موتور به سمت آتش آمد تا دست هایش که آغشته به روغن بود و از شدت سرما مثل یخ شده بود را گرم کند. چشم تان روز بد نبیند، همین که دستش را روی آتش گرفت، به یک باره تمام سطح دستش شعله ور شد. هول شده بودم و نمی دانستم چه کار کنم... اما ماشاءالله خودش را نباخت؛ بلافاصله دست ها را بین پاهایش گذاشت و آتش را خاموش کرد.
با خودم فکر می کردم اگر این حادثه برای هر کس دیگری اتفاق افتاده بود هم خودش را می سوزاند و هم مغازه را؛ او چه دلی داشت ...
«به نقل از آقای سید عباس شاهچراغی پسر دایی شهید سید علی[ماشاءالله] طباطبائی نیا»
«فردا می آیم!»
بگذارید همه از قول من بشنوند که در دل دامادم چیزی به نام «ترس» وجود نداشت.
....................
در زمین کشاورزی با کسی که با او هم آب بودیم دعوایم شده بود و از این بابت خیلی ناراحت بودم، چون طرف می خواست حقم را ضایع کند.
آقا سیدعلی، شب میهمان مان بود که ماجرا را برایش تعریف کردم. قصدی نداشتم، خواستم درد دلی کرده باشم. هنوز صحبتم تمام نشده بود که در جوابم گفت: می خواهی فردا بیایم و حسابش را کف دستش بگذارم.
- نه؛ ممنون. خودم حلّش می کنم.
می دانستم اگر بیاید گرفتاری جدیدی درست می کند!!
«به نقل از پدر خانم شهید سید علی[ماشاءالله] طباطبائی نیا»
«پنج کوه»
پدرم او را به روستایی فرستاده و سفارش کرده بود، زود برگردد ولی شب شد و خبری از او نشد.خیلی دلواپس و نگران بودیم؛ کاری هم نمی توانستیم انجام دهیم جز این که منتظر بمانیم چون هوا تاریک بود و کویر هم بی انتها.
تا این که صبح؛ موقعی که هوا در حال روشن شدن بود، خسته از راه رسید.پدرم گفت:
- پسر؛کجا بودی؟!
سید حسن گفت:
- تقریباً 20کیلومتر از مسیر را طی کرده بودم که راه را گم کردم؛ شب شده بود و نمی توانستم کاری انجام دهم. اما می دانستم نباید توقف کنم؛ به همین خاطر به راه رفتن ادامه دادم تا این که نیمه های شب خودم را سینه ی پنج کوه1دیدم وکمی امیدوار شدم. بعد هم حاشیه ی کویر را ادامه داده و به حسن آباد رسیدم...الان هم خیلی خسته ام.
این شجاعت و مقاومتی بود که ما در نوجوانی از او دیدیم.
«به نقل از حجت الاسلام و المسلمین سید حسین تقوی برادر شهید پاسدار سید حسن تقوی»
1- کوهی در جنوب دامغان
«زندان بیرجند»
حمله ی رژیم پهلوی به مدرسه ی فیضیه - در سال 1354 ه.ش - تعداد زیادی روحانی از جمله چند تن از طلاب حسن آبادی حوزه علمیه ی قم را به زندان انداخت.
...................................
چند روز از بازداشت مان در زندان قصر می گذشت که برخی را به زندان بیرجند منتقل کردند. شرائط سخت تر شده بود و چیزی در اختیار نداشتیم، نه پول و نه غذایی برای خوردن؛ حتی مانده بودیم چطور به خانواده ها خبر دهیم؛ در این شرائط نماینده ای از طرف حضرت آیۀ الله العظمی گلپایگانی(ره) آمدند و مقداری پول بین طلاب توزیع کردند که موجب گشایشی در وضع مان شد.
یک بار هم سید حسن در همان خفقان خودش را به بیرجند رساند و توانست با من ملاقات داشته باشد که گمانم یک ساعت به طول انجامید. کلی صحبت کردیم، او از وضع خانواده و پدر و مادر گفت که در آن شرائط تأثیر خوبی بر روحیه ی من داشت؛ این را هم اضافه کنم: به گمانم سید حسن در آن زمان سرباز بود که نشان از جسارتش دارد.
«به نقل از حجت الاسلام و المسلمین سید حسین تقوی برادر شهیدپاسدار سید حسن تقوی»
«باوَرَت نمی شود»
نه قدّ و هیکلی داشت، نه سنّی؛ اما جرأتش، جبران همه را می کرد... فکرش را که می کنی باورت نمی شود دانش آموز کلاس دوم راهنمایی این طور شجاع و دلیر.
هر روز بچه ها را دور خودش جمع می کرد و بدون هیچ گونه ترس و وحشتی از خیانت خانواده ی پهلوی می گفت. بعد هم راه می افتادند و روی دیوارها شعار «مرگ بر شاه» می نوشتند و در تظاهرات شرکت می کردند. این شعارشان یادم مانده است:
وای زین گرگان که دعوی شبانی می کنند مارَند و ادّعای پاسبانی می کنند
«به نقل از مرحوم نوروز واحدی برادر شهید محمد رضا واحدی»
«هفتسنگ»
اگر از هر کسی که او را می شناخت، بخواهید یکی از ویژگیهای مهمّ سیّد حسن را بگوید، حتماً از شجاعتش خواهد گفت، چون واقعاً دلیر بود.
شما حتماً هفت سنگ بازی کردهاید- اگر چه حالا بازی بچهها هم عوض شده است- در این بازی، انسان باید توپ را در هوا بگیرد. یادم هست موقع بازی، قدرت دست سید حسن به حدّی بود که وقتی توپ کُرکی هفت سنگ را به سمت کسی پرت می کرد گرفتنش خیلی سخت میشد، اگر به کسی هم برخورد می کرد بندهی خدا سُرخ میشد!.
«به نقل از آقای علی جوادی نژاد از دوستان شهید سیّد حسن شاهچراغی(فرزند سید علی)»
«الله اکبر»
باید از یک کانال آب، آن هم در روز روشن و در وضعیتی که دشمن در مسیری به طول پانصد متر، سنگرهایی به عمق یک متر را در فواصل ده متر از هم، حفرکرده بود، میگذشتیم.
اما همین که حرکتمان را شروع کردیم، آتش خمپاره دشمن، هر دو گردان را زمینگیرکرد؛ تعداد زیادی هم شهید و مجروح شده بودند.
.............
تا این که از قرارگاه دستور رسید:
- دو دسته، همراه هم و با سرعت از خاکریزها عبور کرده و به سمت دشمن بروند، تا مشخص شود دشمن چه عکس العملی انجام می دهد! ...
یک دسته از گردان کربلا شاهرود و دستهی دوم از گردان موسی بن جعفر علیه السلام دامغان آماده اجرای دستور شدند.
من و سید حسن به فرماندهی آقای هراتی، با صدای الله اکبر به قلب دشمن زدیم؛ خدا شاهد است همین که صدای الله اکبر بچهها بلند شد، عراقی ها پا گذاشتند به فرار؛ حتی وقتی پشت خاکریز عراق رسیدیم هنوز برخی از نیروهای دشمن متوجّه حضور ما نشده بودند.
...............
جالب این بود وقتی به دجله رسیدیم، روحیهی بچهها آن قدر خوب بود که اصرار میکردند با قایق از دجله عبور کنیم و جاده العماره - بصره را هم بگیریم. اما فرمانده عملیات میگفت: همین جا پدافند کنید و برای خودتان سنگر درست کنید!.
«به نقل از آقای محمد رضا خراسانی از دوستان شهید سید حسن شاهچراغی(فرزند سید علی)»
«بدون درنگ»
پدرم1 دستگاه خرمن کوب داشت و سید حسن هم کمکش میکرد؛ البته جدای از این، ارتباط دوستانه ای بینشان برقرار بود و همین هم باعث شده بود سید حسن علاقهی خاصی به من داشته باشد؛ یعنی هرکجا می رفت، من را که آن موقع شش، هفت ساله بودم، با خودش می برد؛ حتی زمانی که می خواست جبهه برود، میآمد خانهی ما و با من خداحافظی می کرد.
زندگیام را هم مدیون او هستم، چون یک بار داخل حوض بزرگی افتادم که سید حسن موقع کار از آن آب بر می داشت. تصورش را بکنید یک بچهی شش، هفت ساله داخل حوضی به ارتفاع دو متر؛ هیچ کاری از دستم بر نمی آمد و در حال غرق شدن بودم که سید حسن متوجه شد و بدون حتی لحظه ای درنگ، خودش را داخل آب انداخت و نجاتم داد.
یادم هست، پدرم به خاطر کاری که برای من انجام داده بود، هدیهای به او داد.
«به نقل از سید حسین شمسی نژاد از بستگان شهید سید حسن شاهچراغ(فرزند سید علی)»
1-شهید مجتبی شمسی نژاد دایی شهید سید حسن شاهچراغ
شاهد
- توضیحات
- منتشر شده در 21 آبان 1391
- نوشته شده توسط مدیر
«حضور ماشاءالله»
عاشق امام حسین(ع) و پای ثابت مداحی سالار شهیدان در هیأت بود. اَجرش را هم با شهادت در راه خدا گرفت و آقا اباعبدالله(ع) را وقت شهادت زیارت کرد. خوشا به حالش که آرزو به دل نماند. اما مادرش که عاشق زیارت کربلای حسین بود هرچه می کرد مقدمات سفر فراهم نمی شد. خلاصه مادر شهید بود و دلسوخته .
یک شب خواهرم، ماشاءالله را در خواب می بیند که می گوید: مادر جان! همه چیز فراهم شده است. فردا بروید و ثبت نام کنید.
فردا وقتی رفتند، مشکل سفر برطرف شده بود.
به حضور شهدا که همیشه ناظر بر ما و خانواده شان هستند، ایمان آوردم.
«به نقل از دایی شهید ماشاءالله حاجی کمالی»
«مراقب ما»
شبیه یک مداد درشت که پر از تیغ و خار بود به دنبالم می آمد. وحشت زده به این طرف و آن طرف می دویدم. از پاهایم خون می چکید . نمی دانستم چه کار کنم.
- خواهر عزیزم!
ماشاءالله با آن چهره مهربان و همیشه خندانش به طرفم آمد. دستانش را باز کرد و مرا در آغوش گرفت.
هقهق کنان کمک خواستم.
- تو که نمازت قضا نمی شد، تو که همیشه قرآن می خواندی. چرا کاری می کنی که خدا قهرش بیاید؟! چرا عمرت را با چیزهایی که خدا دوست ندارد تباه می کنی؟! چرا ...
از خواب بیدار شدم. حیران بودم؛ به خودم که آمدم، تازه تعبیر کابوس را فهمیدم. روزقبل به خانه یکی از فامیل ها رفته بودیم که فیلم نامناسبی برای مان گذاشت؛ من از اتاق بیرون هم آمده بودم ولی ماشاءالله به خوابم آمده بود تا خیلی چیزها را به من بفهماند.
«به نقل از خواهر شهید ماشاءالله حاجی کمالی»
«ساکَت را بردار!»
یک روز دخترم با خوشحالی وارد خانه شد؛ فریادکنان صدایم می زد.
- چی شده عزیزم؟!
نفس نفس زنان جواب داد: من از طریق آموزش و پرورش می توانم اسم شما را برای سوریه بنویسم. فقط باید ...
میان حرفش دویدم و گفتم: ممنونم عزیزم ولی ...؛ واقعیتش جور کردن هزینه اش برای ما ممکن نیست.
جمله ام آب سردی بود بر ذوق و شوقش؛ انتظار چنین جوابی را نداشت اما باید حقیقت را می گفتم.
همان شب، آقا سیدعلی به خوابم آمد.
- خانم! برو ساکت را بردار، می خواهم تو را به زیارت ببرم.
از خواب بیدار شدم؛ حسابی تعجب کرده بودم.
چند روزی نگذشت که آقا سیدعلی مقدمات سفر را مهیا کرد و توفیق زیارت بارگاه حضرت زینب (سلام الله علیها) نصیب مان شد.
«به نقل از همسر شهید سید علی[ماشاءالله] طباطبائی نیا»
«جهیزیه»
تاریخ ازدواج سه تا از بچه های مان به هم نزدیک شده و حسابی مشکل درست کرده بود؛ نوبت سومی که رسید دیگر دست مان خالیِ خالی بود؛ نمی دانستم چه طور جهیزیه اش را جور کنم. هرچه هم فکر می کردم راهی پیدا نمی شد. یک روز که حسابی دلم گرفته بود به طرف عکسش رفتم و گریه افتادم؛ گفتم: خودت رفتی و من را با مشکلات تنها گذاشتی! من چه کار کنم؟ چند روز دیگر عروسی دخترمان است ...
به جده اش زهرای مرضیه(س) قَسم همان شب به خوابم آمد، با همان لباسی که به جبهه رفته بود.
- چرا گریه می کنی؟
- آقا سیدعلی! با این وضعیت چه کار می توانم بکنم؟
- نگران نباش! اول صبح برو بانک ملی و از آقای اسماعیلی تقاضای 500 هزار تومان وام کن؛ موافقت می کند.
صبح همان طور که گفته بود رفتم بانک و آقای اسماعیلی را پیدا کردم.
- کسی مرا فرستاده تا از شما تقاضای 500 هزار تومان وام کنم.
- چه کسی؟
- اگر موافقت کردید، می گویم و الا معذورم.
بعد از این که قبول کردند من هم ماجرا را تعریف کردم. آقای اسماعیلی تا قضیه را شنید، گفت: شهید طباطبائی نیا؟! آری، می شناسمش؛ حقا که او لیاقت شهادت را داشت. یک بار که برای کار بانکی آمده بودند اینجا، کارمند ما به اشتباه پول زیادی را به ایشان داده بود. همین که متوجه شدند پول را به من برگرداندند.
«به نقل از همسر شهید سید علی[ماشاءالله] طباطبائی نیا»
«بخشی از سخنان مهم شهید موسوی دامغانی پیرامون دشمنی آمریکا و لزوم مراقبت از انقلاب اسلامی»
- توضیحات
- منتشر شده در 12 اسفند 1392
- نوشته شده توسط مدیر
نشرح: شهید حجت الاسلام المسلمین سید ابوالقاسم موسوی دامغانی - نماینده ی مردم شهرستان رامهرمز در مجلس شورای اسلامی - درجمع بستگان خویش سخنان بسیار مهمی پیرامون مقام و مرتبه ی شهید و ضرورت انجام وظیفه ی آحاد مردم در قبال انقلاب اسلامی و مراقبت از آن ایراد نموده اند که بخشی از آن منتشر می گردد. انشاءالله صوت و متن کامل این سخنرانی بزودی در بخش وصیت نامه ی آن شهید والامقام در اختیار علاقه مندان به نظام اسلامی قرار خواهد گرفت.
شایان ذکر است این روحانی انقلابی و مجاهد در روز اول اسفند سال 1364هجری شمسی همراه با تعدادی از مسئولین نظام اسلامی هم چون شهید آیۀ الله شیخ فضل الله محلاتی نماینده ی حضرت امام (ره) درسپاه پاسداران انقلاب اسلامی و شهید سید حسن شاهچراغی نماینده ی مردم دامغان در مجلس شورای اسلامی و سرپرست مؤسسه ی کیهان در حمله ی جنگنده های عراق به هواپیمای ایشان در نزدیکی شهر اهواز به شهادت رسیدند.
سند افتخار
- توضیحات
- منتشر شده در 01 فروردين 806
- نوشته شده توسط مدیر
آن چه در ذیل می آید؛ گزارشی است به قلم فرزند شهید والامقام حضرت حجت الاسلام و المسلمین موسوی دامغانی و جانباز دوران دفاع مقدس ، حجت الاسلام والمسلمین سید محمد باقر داودالموسوی از چگونگی دریافت دست نوشته ی مقام معظم رهبری که در تابستان 1380 و در آستانه ی اولین نکوداشت شهدای روستای حسن آباد دامغان، به منظور تجلیل از مقام شامخ شهیدان و مردم متدین شهرستان دامغان توسط معظم له صادر گردیده است .
سند افتخار
زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست . ( مقام معظم رهبری)
گرامی داشت یاد و راه شهیدان، وظیفه ی زینبیّونی است که بار امانت رسالت خطیر و سعادت آفرین حسینیان زمان بر دوششان سنگینی می کند. رسالت راست قامتان جاودانه ی تاریخ که با ایثار جانشان، پایداری درخت تناور ارزش های والای انسانی را بیمه کردند و با نثار خونشان، حیات این شجره ی عزّت آفرین که میراث گران بهای الهی در دست نسل امروز ما می باشد ، را جاویدان ساختند.
ستاد یادواره ی شهدای حسن آباد دامغان ، اگرچه دیر هنگام، از سوی کانون فرهنگی هنری شهیدین و با هدف زنده نگه داشتن انگیزه ی جهاد در راه خدا و پاس داشت یاد و راه ایثارگرانی که نماد جاودانه ی این باور در دوران ما بودند؛ تشکیل گردید.
لاله های بوستان ولایت که با ایمان به امام راحل (رضوان الله علیه) - سلاله ی رسول خدا و تکیه زده بر جایگاه ولایت فقیه و جانشینی امام زمان (ارواحنا العالمین له الفداء) - و راه او پا در مسیر جهاد و شهادت نهادند و شاه بیت شعار همراه با شعور الهی شان «با ولایت تا شهادت» بود، همواره تبعیت از ولیّ فقیه را به هم سنگران خود و امت اسلامی توصیه می کردند.
از همین روی، خادمان شهدای حسن آباد دامغان، در گیر و دار فراهم سازی مقدّمات برگزاری نخستین یادواره ی این گلگون کفنان، به الهام الاهی و هدایت ارواح مطهّر شهیدان - که در تمامی مراحل کار، عنایت شان مشهود و ملموس بود- بر آن شدند تا مُهر تأیید ولایت امر و جانشین امام عصر (صلوات الله علیه)، حضرت آیت الله العظمی خامنه ای (حفظه الله) را بر تارک این نکو داشت به یادگار بگذارند و دست نوشته ی مبارک ولیّ امر مسلمین را زینت بخش این گرامی داشت سازند. افتخاری که گر چه در بادی امر، بلند پروازانه و دست نیافتنی می نمود؛ اما باور ارتباط قلبی دو سویه ی میان شهیدان و ولیّ امر و یقین به عنایت خاص حضرت آقا به شهیدان و ایثارگران و تجلیل و پاس داشت یاد و راه آنان ، ما را نسبت به وصول به این آرزو امیدوارتر می ساخت و بر تحقق آن تحریص مان می نمود.
موضوع را با حضرت حجۀ الاسلام و المسلمین تقوی، ریاست محترم شورای سیاست گذاری ائمه ی جمعه در میان نهادیم و از ایشان خواهش کردیم تا موضوع یادواره ی شهدای حسن آباد را با حضرت آقا در میان بگذارند و از ایشان درخواست مرقومه ای نمایند. این پیشنهاد خادمان شهدا با استقبال و تشویق ایشان مواجه گردید . جناب آقای تقوی پذیرفتند که پیگیر این موضوع باشند و پیشنهاد دادند که اطلاعیه ای مزیّن به تصاویر شهدای والامقام را به دست ایشان برسانیم تا ایشان با عرضه ی آن به محضر رهبر معظم انقلاب، درخواست مان را خدمت ایشان مطرح نمایند.
این طرح و تأیید آن از سوی جناب آقای تقوی و امید بر تحقّق آن، انگیزه ی جدیدی بر پیگیری امور اجرایی یادواره در جمع ما ایجاد نمود و جنبش تازه ای در کار به وجود آمد. واحد اطلاع رسانی یادواره با جدیت پیگیر طراحی و چاپ طرح تبلیغاتی یادواره گردید و در زمانی کوتاه و با تلاش و همّت عزیزان، طرح نهایی پوستر آماده و به جناب آقای تقوی تحویل داده شد.
دوستان، سخت سرگرم کارهای مربوط به یادواره بودند که مژده ی مسرّت آفرین دریافت دست نوشته ی حضرت آقا به ما رسید و موجب مزید امتنان الهی بر خادمان شهدا گردید.
پس از اطلاع از عنایت رهبر معظم انقلاب به شهدا و ایثارگران شهرستان دامغان، به اتفاق برادر ارجمندم، جناب حجۀ الاسلام والمسلمین سید حسین شاهچراغی به منظور تشکر از حمایت ها و پیگیری حضرت حجۀ الاسلام و المسلمین تقوی در ثبت این افتخار تاریخی، خدمت ایشان رسیدیم و ضمن تشکر از زحمات ایشان، گزارشی از روند کار ارائه گردید.
ایشان پس از استماع گزارش روند اجرایی یادواره، پیشنهادی دادند که شیرینی کام ما را که به دریافت مرقومه ی حضرت آیت الله خامنه ای شهد آگین گشته بود، تکمیل کرد.
پیشنهادی که باورمان را به یقین آورد ، کارمان مورد تأیید شهیدان بوده و آن را به عنوان قدردانی شهیدان عزیز از دست اندرکاران یادواره تلقی کردیم.
پیشنهاد ایشان چه بود؟
اصلا فکرش را هم نمی کردیم!
جناب آقای تقوی که خوشنودی از روند کار، در سیمای شان کاملاً مشهود بود؛ پیشنهاد دادند تا در نماز جماعت ظهر دفتر مقام معظم رهبری که به امامت حضرت ایشان برقرار بود حضور یابیم و مستقیماً از بذل عنایت حضرت آقا قدردانی نماییم.
در خدمت جناب آقای تقوی و به اتفاق آقای شاهچراغی توفیق الهی رفیق گردید و به زیارت رهبر معظم انقلاب حضرت آیت الله العظمی خامنه ای شرف یاب گردیدیم و نماز جماعت را به امامت پیشوای امت اسلامی اقامه کردیم.
پس از نماز، حضرت آقا رو به جمع حاضر کردند و حضّار، یک به یک به عرض ارادت پرداختند؛ ما که بر این توفیق به خود می بالیدیم ؛ یک باره با دیدن لبخند مقتدا و دل آرام شهدای عزیز تمام خستگی های اجرایی و نامرادی های پیش آمده در مسیر برپایی یادواره، از ذهن مان زدوده شد و شیرینی دیدار رضایت مندانه ی ولی امر مسلمین از نکو داشت یاد شهدا جای آن نشست ؛ فرصت را مغتنم شمرده و ضمن معرفی اعضای ستاد یادواره ی شهدای حسن آباد دامغان به محضر رهبر معظم انقلاب، توضیحاتی پیرامون زادگاه شهیدان والامقام حجج اسلام و المسلمین موسوی دامغانی و شاهچراغی و برگزاری نخستین یادواره ی شهدای روستای حسن آباد خدمت معظم له ارائه دادیم و به نمایندگی از ایثارگران شهرستان دامغان از محضر ایشان بابت عنایت ویژه شان به دارالمؤمنین دامغان و شهدای والامقام آن دیار قدردانی و تشکر نمودیم و رهبر معظم انقلاب "حفظه الله" نیز ضمن تجلیل از شهیدان گران قدر شهرستان دامغان، به ویژه شهیدین عزیز شاهچراغی و موسوی دامغانی، نکاتی پیرامون عظمت گرامی داشت یاد شهدا بیان فرمودند و این دیدار خاطره انگیز به عنوان شیرین ترین خاطره ی خدمت به آیین شهادت در ذهن دست اندرکاران یادواره ثبت گردید.
اینک این یادگار گران بها – دستنوشته ی رهبر معظم انقلاب - به عنوان سند افتخار مضاعف برای دار المؤمنین دامغان و مردان جهاد و شهادت این شهر و نیز شهیدان والامقام و خاندان معزّز آن راست قامتان جاودانه و تمامی حسرت به کامان شهادت، در تاریخ این دیار ثبت می گردد و ستاد یادواره ی شهدای حسن آباد دامغان به خود می بالد که دلیل این افتخار گردیده و آن را شاهدی بر قبول حُسن ، در خدمت به شهیدان و راه ماندگار آنان می داند.
ستاد یادواره ی شهدای حسن آباد دامغان - فروردین 1381