شهید سید محمد تقی شاهچراغ: هدف و مقصودم از جبهه آمدن این است: 1- رضای حق 2- لبیک به ندای امام امت امید مستضعفان جهان 3- آزادی کربلا 4- تکلیف شرعی را اداء کرده باشم... با خداوند پیمان می بندم که در تمام عاشوراها و در تمام کربلاها با حسین (ع) همراه باشم و سنگر او را خالی نکنم تا هنگامی که همه احکام اسلام در زیر پرچم اسلامی امام زمان (عج) به اجرا درآید.

Back شما اینجا هستید: نشرح خاطرات ویژگی ها حوادث

حوادث

«هدف گیری»

اسلحه، نزدیک بود دو دفعه کار دست ما بدهد.
یک بار در حسن آباد با پدرم مشغول صحبت بود که دستش روی ماشه ی کُلت رفت و شلیک کرد. تیر به نزدیکی انگشت بزرگ پایش اصابت کرده بود؛ ما از صدای شلیک گلوله در حالی که حسابی ترسیده بودیم به سمت حیاط دویدیم. از طرف دیگر هم سید حسن پایش را چسبیده و دوان دوان به طرف حیاط می آمد؛ پدرم ماشینی گرفتند و او را به شهر برده و پانسمان کردند؛ خوشبختانه به خیر گذشت.
یک بار هم گلوله در اسلحه گیر کرده و ایشان بدون اطلاع از این مسئله انگشتش را روی ماشه قرار داده بود. تیر از شیشه ی پنجره گذشته و دیوار اتاق را سوراخ کرده بود. در این حادثه هم خدا را شکر کسی آسیب ندید؛ ما هم بعد از گذشت چند روز متوجه هدف گیری او شدیم چون آن موقع به کسی نگفته بود. 

«به نقل از خانم سیده فاطمه تقوی خواهر شهید پاسدار سید حسن تقوی»

«نوشابه»

پسر دایی ام می گفت: غروب که می شد در شهر دور می زدیم و چیزی می خوردیم. یک روز وارد مغازه ای شدیم و از صاحب مغازه خواستیم دو تا نوشابه باز کند. بنده ی خدا درب نوشابه ها را که باز کرد متوجّه شدیم پول نداریم. در فکر بودیم چطور به مغازه دار حقیقت را بگوییم که شیشه ی نوشابه هم از دست احمد افتاد و شکست؛ یعنی قوز بالای قوز.
امّا نمی دانم چه اتّفاقی افتاد که صاحب مغازه متوجّه شد پول نداریم و خجالت همه ی وجودمان را فرا گرفته است؛ بنده ی خدا گفت: اشکال نداره؛ پول شیشه را هم نمی خواهم.  

از حرفش چنان خوشحال شده بودیم که انگار دنیا را به ما داده است.

«به نقل از آقای علی قربعلی برادر شهید احمد قربعلی»

«پارچ آب»

به همراه سید حسن، خسته و کوفته از میدان تیر برگشته بودیم و با این حال باید مقابل درب آسایشگاه نگهبانی می‌دادیم؛ اما جای نگرانی نبود؛ چون خیلی به خودمان سختی ندادیم؛ یعنی همین که جلوی درب ساختمان نشستیم به خواب عمیقی فرو رفتیم؛ انگار نه انگار که نگهبانیم!.
........................
در خواب خوشی بودیم که به یک‌باره پارچی پر از آب، روی سرمان خالی شد. چشم‌مان را که باز کردیم، فهمیدیم عجب دسته گلی ... ؛ از طرفی هم داد و فریاد فرمانده بلند بود:
-    این جا، من آب روی سرتان ریختم، امّا آن جا سر از بدن‌تان جدا می کنند...!.

«به نقل از آقای علی جوادی نژاد از دوستان شهید سیّد حسن شاهچراغی(فرزند سید علی)»

«رادیوی شکسته»


سید حسن و برادرم، محمد1 خیلی صمیمی بودند؛ معمولاً در خورزان2 با هم بودند، جبهه هم همین طور.
ایشان تعریف می‌کرد: سید حسن رادیویی داشت که شب و روز کنارش بود و اخبار را دنبال می‌کرد و به بچه ها می‌رساند. اما یک روز که با سید حسن در جاده خندق -  جزیره مجنون - قدم می زدیم و او در حال گوش دادن به رادیو بود، خمپاره ای در نزدیکی ما به زمین خورد که ما را محکم به زمین کوبید.
فرود آمدن خمپاره و موج انفجار، باعث شد اعصاب سید حسن مقداری به هم بریزد و از طرفی رادیو هم شکسته و خراب شود.
خب این حادثه گذشت تا این که سید حسن، بعد از مدتی به من گفت:
-    محمد، رادیویم را ندیدی؟!
عجیب این بود وقتی جریان خمپاره و خُرد شدن رادیو را به او گفتم، اصرار داشت که اصلاً ممکن نیست چنین مسأله‌ای پیش آمده باشد؛ یعنی باورش نمی‌شد.

«به نقل ازآقای علی خراسانی از دوستان شهید سید حسن شاهچراغی(فرزند سید علی)»


1- روحانی شهید محمد خراسانی
2- روستایی در شهرستان دامغان