شهید سید محمد تقی شاهچراغ: هدف و مقصودم از جبهه آمدن این است: 1- رضای حق 2- لبیک به ندای امام امت امید مستضعفان جهان 3- آزادی کربلا 4- تکلیف شرعی را اداء کرده باشم... با خداوند پیمان می بندم که در تمام عاشوراها و در تمام کربلاها با حسین (ع) همراه باشم و سنگر او را خالی نکنم تا هنگامی که همه احکام اسلام در زیر پرچم اسلامی امام زمان (عج) به اجرا درآید.

مصاحبه با خواهر شهید

مطالب ذیل محصول مصاحبه هایی است که در سال های گذشته با سرکار خانم سیده زهرا شاهچراغ خواهر بزرگوارshaidan-13 روحانی شهید سید حسن شاهچراغ (فرزند سید عباس) صورت گرفته است که در بردارنده ی مطالب مهمی از روحیات و علائق این شهید بزرگوار می باشد.

-    اگر از فعالیت های شهید سید حسن در سال های شکل گیری و پس از انقلاب اسلامی مطلبی در خاطر دارید بیان نمائید.

سید حسن با این که در دوره ی مبارزه با رژیم ستمشاهی سنّ کمی داشت ولی همراه پدرم در راهپیمایی ها شرکت می کرد و شعار مرگ بر شاه را سر می داد. در این زمینه گهگاه شیپوری را نیز همراه خود می برد و به وسیله ی آن مردم را تشویق به شعار دادن علیه رژیم می کرد. هم چنین از کارهایی که انجام می داد نوشتن شعار بر روی دیوار ها علیه رژیم پهلوی بود. بعد از پیروزی انقلاب نیز هر کاری که از دستش بر می آمد جهت حفظ انقلاب اسلامی انجام می داد؛ یادم هست وقتی آقای رجایی و دکتر باهنر به شهادت رسیدند چنان گریه می کرد که انگار عزیزی از نزدیکانش را از دست داده است.

-    در مصاحبه هایی که با خانواده ی شما داشته ایم معمولاً به برنامه های متعدد شهید سید حسن در ماه محرم و رمضان اشاره شده است؛ اگر شما نیز در این رابطه مطلبی به خاطر دارید مطرح نمائید.

ماه محرم که می رسید سید حسن آرام و قرار نداشت و با جدیت و عشق و علاقه ای وصف ناشدنی به خدمت در مراسم عزاداری حضرت سید الشهداء می پرداخت. برایش هم فرقی نداشت که کار در آبدارخانه ی حسینیه و پذیرایی از عزاداران باشد یا نوحه خوانی و مداحی در دسته ی سینه زنی. سید حسن معمولاً از اولین کسانی بود که وارد حسینیه می شد و از آخرین افرادی بود که از آن جا بیرون می آمد.کلاً  به ماه های رمضان و محرم علاقه ی خاصی داشت. شب‌های ماه رمضان معمولاً نمی‌خوابید و تا صبح بیدار می ماند. برنامه اش هم این طور بود: بعد از خواندن نماز مغرب و عشاء مقدار کمی افطار می‌کرد و سپس برای پدر و مادرم به صورت آرام دعای افتتاح را ‌می‌خواند چون در مسجد دعای افتتاح تندتر خوانده می شد و ایشان نمی توانستند اذکار را به درستی بیان کنند. ما هم کنار سید حسن  می‌نشستیم وکلمه به کلمه دعا را می خواندیم. بعد هم بلافاصله راهی مسجد می گردید که به گمانم قبل از دیگران وارد مسجد می‌ شدند. بعد از برنامه ی مسجد به جلسه ی قرائت قرآن که از دیر باز در حسن آباد مرسوم بوده و تا سحر طول می‌کشیده است، می رفتند و دقایقی قبل از اذان صبح به خانه بر می گشتند تا همراه پدرم مراسم سحرخوانی را روی پشت بام منزل داشته باشند.پدرم سحرخوانی می‌کردند و ایشان که با یک قیف و قطعه ای از شیلنگ، شیپوری درست کرده بودند محکم در شیلنگ می‌دمیدند و با صدایی که ایجاد می شد مردم را بیدار می کردند. البته گاهی هم از یک حلب خالی 17 کیلویی روغن استفاده می کردند و با کوبیدن دو قطعه چوب بر روی آن و با ایجاد صدایی شبیه به طبل مردم را بیدار می کردند. خلاصه خیلی تلاش می کردند تا کسی از همسایه ها خواب نماند؛ به همین خاطر اگر برق خانه ای خاموش می ماند به مادرم می گفتند فلانی ها بیدار نشده اند و از ایشان می خواست هر طورشده صدای شان کند. بعد از خوردن سحری دعای سحر را آرام آرام می خواند تا ما بتوانیم همراه شان تکرار نماییم و سپس به مسجد می‌رفت و پشت بلندگو دعا را دوباره تکرار می کردند و بعد از نماز صبح جهت استراحت به منزل برمی گشتند.

-    ظاهراً ایشان به کارهای فنّی هم علاقه داشته اند؛ در این باره چیزی در خاطر دارید.

سید حسن استعداد عجیبی در تعمیر وسایل برقی وکار در زمینه ی وسایل الکترونیکی داشت به همین جهت وقتی به حسن آباد می آمد اغلب بستگان وآشنایان وسایل برقی منزل شان را برای تعمیر به سید حسن می سپردند که ایشان هم با دقت آن ها را درست می کرد. در همین رابطه خوب است به این ماجرا اشاره داشته باشم: در مدرسه ی علمیه دماوندگهگاه و به علت خستگی خواب می‌ماند و نماز شب را از دست می داد؛ لذا دست به ابتکار جالبی زده و بر روی ضبط صوتی که با پس انداز شهریه خریده بود صدای استادشان که طلاب را برای نماز شب بیدار می‌کردند را ضبط کرده و دستگاه ضبط صوت را به ساعتی وصل نموده بودند. به صورتی که در زمان مشخص ضبط روشن می شد و صدا را در حجره پخش می کرد. جالب این جاست یک بار استادشان طبق معمول برای صدا زدن طلاب رفته بودند و دیده بودند کسی سید حسن را صدا می‌زند. وقتی  درب حجره را باز می کنند متوجه ابتکار سید حسن می شوند.
 ایشان  واقعاً خلاقیت عجیبی داشت و ذوقش در کارهای فنی زیاد بود؛ اگر بخواهم شاهد دیگری در این زمینه بیاورم می توانم به این ماجرا اشاره داشته باشم. من سال دوم راهنمایی بودم و معلم مان گفته بود با کمک بزرگ ترها وسیله ای را برای درس علوم بسازیم. وقتی از مدرسه آمدم هر چه فکر کردم دیدم نمی توانم آن  را درست کنم. هوا تاریک شده و کم کم نا امید می شدم که سید حسن از دماوند آمدند. من که حسابی خوشحال شده بودم قضیه را با ایشان در میان گذاشتم و گفتم: فردا باید این وسیله را تحویل بدهم. بلافاصله هم رفتم وکتابم را آوردم و نشان شان دادم. سید حسن وقتی کتاب را دیدند با این که تازه از مسافرت برگشته و خیلی هم خسته بود سوار موتورسیکلت پدرم شدند و از خانه رفتند. اما وقتی که برگشتند دیدم وسایلی که برای ساختن آن دستگاه لازم بود را فراهم کرده و با خود آورده است. یادم هست آن شب تقریباً تا ساعت سه نصف شب بیدار ماندند و آن را با دقت درست کردند.صبح که به مدرسه رفتم و آن وسیله را به معلم مان نشان دادم تعجب کرده بود و مرتب سئوال می کرد: چطوری این را درست کرده ای؟!. نکته ی جالب این بود دستگاهی که سید حسن ساخته بود آن قدر دقیق کار می کرد که معلم مان آن را در آزمایشگاه مدرسه گذاشتند و برای آموزش بچه ها از آن استفاده می کردند.

به عکاسی و ضبط صدای اشخاص هم علاقه داشتند به همین خاطر سراغ افرادی که پیر بودند می رفتند و از آن ها عکس می گرفتند و صدای ایشان را ضبط می کردند. مادربزرگی داشتیم که پیر بود و به دلیل سکته فلج شده بود؛ تنها کسی که از او عکس داشت و و با او صحبت کرده و صدایش را ضبط کرده بود سید حسن بود. سید حسن خیلی مهربان و دلسوز بود. به دوستان و فامیل هم علاقه ی زیادی داشت .

-    از عزیمت شان به جبهه هم چیزی در خاطر دارید؟

مسئولین و اساتید مدرسه با رفتن سید حسن مخالفت کرده بودند اما ایشان صد تا صلوات نذر کرده بود که اسمش در قرعه‌کشی باشد و بتواند به جبهه برود. وقتی انتخاب شد خیلی خوشحال شده بودند و با سپاه محمد رسول الله(صلی الله علیه وآله) به جبهه حق علیه باطل اعزام شدند. سید حسن به جبهه علاقه ی زیادی داشت به همین خاطر هر وقت که از دماوند می آمدند در این باره با ما صحبت می کردند به طوری که می توانم بگویم به نحوی ما را آماده ی رسیدن خبر شهادتش کرده بود. حتی در آخرین نوحه ای که در مدرسه ی علمیه ی دماوند و در جمع دوستانش خوانده بود گفته بودند: دعا کنید من شهید بشوم.

-    سال ها پس از رفتن به جبهه، شاهد بازگشت بقایای پیکر شهید سید حسن به حسن آباد بوده اید، خواهشمند است در این رابطه نیز مطالبی را بیان نمایید.

وقتی بعد از گذشت سیزده سال پیکر شهید سید حسن را به روستا آوردند جوانان حسن آباد به سر وسینه می‌زدند و با سر دادن شعارهایی با ایشان پیمان می بستند که رهرو راهشان باشند. وضعیت عجیبی بر روستا حاکم بود؛ همه دوست داشتند به جای او می بودند و به این عزت و افتخار دست پیدا می کردند. به ما می‌گفتند: خوش‌به‌حال تان که خانواده‌ی شهید هستید و موجب تسلای خاطر ما می شدند.
هم چنین در اولین شب به خاک سپاری پیکر سید حسن، مراسم زیارت عاشورا بر سر مزار ایشان برگزار گردید. نکته ی عجیبی که برای اولین بار به چشمم می دیدم این بود که جوان ها صورت شان را روی خاک می گذاشتند و اشک می ریختند. واقعاً معنویت موج می زد، همگی آرزو داشتند که سید حسن شفاعت شان کند. عجیب این بود این کارها را کسانی انجام می دادند که هیچ کدام سید حسن را ندیده و تنها اسمی از او شنیده بودند.

-    باتشکر از این که در این مصاحبه شرکت کردید.