شهید سید محمد تقی شاهچراغ: هدف و مقصودم از جبهه آمدن این است: 1- رضای حق 2- لبیک به ندای امام امت امید مستضعفان جهان 3- آزادی کربلا 4- تکلیف شرعی را اداء کرده باشم... با خداوند پیمان می بندم که در تمام عاشوراها و در تمام کربلاها با حسین (ع) همراه باشم و سنگر او را خالی نکنم تا هنگامی که همه احکام اسلام در زیر پرچم اسلامی امام زمان (عج) به اجرا درآید.

Back شما اینجا هستید: نشرح ستارگان پرفروغ شهید سید حسن شاهچراغ (ف.سید عباس) مصاحبه ها مصاحبه با یکی از دوستان شهید

مصاحبه با یکی از دوستان شهید

متن ذیل توسط آقای نقی عباسیان از دوستان روحانی شهید سید حسن شاهچراغ(فرزند سید عباس) در اختیار ما قرارshaidan-13 گرفته است که به جهت اهمیت و زیبایی آن در ادامه می آید. امیدواریم علاقه مندان به فرهنگ شهادت در صورت دانستن نکاتی از زندگی شهیدان عزیز دفاع مقدس آن را مکتوب و ارسال نموده تا بتوان مجموعه ای هر چه پر محتواتر و ارزشمند تر در راستای حفظ آثار و نکوداشت شهیدان عزیزمان داشته باشیم.

-    اگر مطلبی درباره ی شهید سید حسن شاهچراغ(فرزند سید عباس) در خاطر دارید، بیان فرمائید.

بنده تنها یک  نکته پیرامون دوره ی نوجوانی ایشان در خاطر دارم که به نظرم بازگو کردن آن جهت ثبت در  پایگاه اینترنتی نشرح مفید باشد. در سال های ابتدایی انقلاب اسلامی شهید حجت الاسلام و المسلمین موسوی دامغانی نماز جمعه را هر هفته در یکی از روستاهای منطقه قهاب برگزار می کردند که مردم روستاهای جنوب شهر نیز با شور و شعف در این اجتماع سیاسی و دینی شرکت می کردند. یادم هست  هفته ی آخر ماه رمضان بود و طبق نوبت، نماز جمعه در روستای خورزان برگزار می گردید. طبیعی بود که مردم اعم از پیر و جوان و حتی بچه ها راهی خورزان شده بودند تا در مراسم نماز جمعه شرکت کنند. قرار هم بر این بود که پس از اقامه ی نماز جمعه به سمت شهر برویم تا در مراسم راهپیمایی روز قدس حضور داشته باشیم. البته اقامه ی نماز جمعه در خورزان و شرکت در راهپیمایی به صورتی تنظیم شده بودکه مشکلی برای روزه ی افراد ایجاد ننماید.
هنگامی که  نماز جمعه به پایان رسید مردم با شور و حرارتی خاص و با زبان روزه به سمت شهر(دامغان) حرکت کردند. جوان تر ها پیاده راه افتادند تا وسایل نقلیه ای که افراد مُسن تر را  سوار کرده بود، برگردند و در میانه ی راه سوار شوند. من نیز به اتفاق چند نفر دیگر از بچه ها که از حسن آباد پیاده خودمان را به خورزان رسانده بودیم به سمت شهر راه افتادیم تا این که هر طور که بود خودمان را به شهر رساندیم؛ اما وقتی به دامغان رسیدیم دیگر طاقت مان تمام شده بود و نتوانستیم تشنگی و گرسنگی را تحمل کنیم؛ به همین خاطر مجبور شدیم روزه را بشکنیم و چیزی بخوریم.خوشبختانه آن موقع هیچ کدام از ما به سن تکلیف نرسیده بودیم و مشکلی از این جهت نداشتیم. اما نکته ای که  همه ی این  مقدمات را برای بیان آن ذکر کرده ام این بود که در میان جمع ما تنها کسی که حاضر نشد روزه اش را بخورد و صبر و استقامت نمود شهید سید حسن بود؛ ایشان با وجود این که از حیث سن هم از همه ی ما کوچک تر بود اما تا غروب آفتاب صبر کردند؛ اصرار هم کردیم ولی حرف مان را نپذیرفت. آن روز واقعاً از صبر و طاقت ایشان در راه انجام دستور خداوند متعال متعجب و حیرت زده شده بودیم و نمی توانستیم درک کنیم که چطور یک نوجوان یازده، دوازده ساله در مسیر اطاعت امر الهی این گونه مقاومت نماید.

-    با سپاس از شما به سبب بیان این خاطره ی زیبا و بسیار مهم.