شهید سید محمد تقی شاهچراغ: هدف و مقصودم از جبهه آمدن این است: 1- رضای حق 2- لبیک به ندای امام امت امید مستضعفان جهان 3- آزادی کربلا 4- تکلیف شرعی را اداء کرده باشم... با خداوند پیمان می بندم که در تمام عاشوراها و در تمام کربلاها با حسین (ع) همراه باشم و سنگر او را خالی نکنم تا هنگامی که همه احکام اسلام در زیر پرچم اسلامی امام زمان (عج) به اجرا درآید.

مصاحبه با پدر شهید

 

shahidan-12متن ذیل بر اساس دو مصاحبه که در سال های 1380 و 1391 هجری شمسی توسط ستاد یادواره ی شهدای روستاهای حسن آباد وخورزان شهرستان دامغان با آقای سید علی شاهچراغی پدر بزرگوار شهید سید حسن شاهچراغی انجام گرفته است، تنظیم شده است. ایشان در این گفت و گو ها به نکات مفیدی از دوره ی کودکی تا شهادت فرزندشان اشاره داشته اند.

-    لطفاً ضمن معرفی خودتان، بفرمائید چرا نام سید حسن را برای ایشان انتخاب کردید؛ آیا این نام گذاری دلیل خاصی داشته است؟

اینجانب سید علی شاهچراغی فرزند سید جواد و متولد سال 1325هجری شمسی در روستای حسن آباد می باشم  و هم اکنون نیز ساکن روستای خورزان از توابع شهرستان دامغان هستم.
در مورد ولادت شهید سید حسن حقیقت این است، وقتی خداوند ایشان را به ما داد، من در سمنان بودم و زمانی که از مسافرت برگشتم؛گفتند که نزد پدر و مادرم رفته اند و از ایشان سئوال کرده اند: دوست دارید اسم پسری که به دنیا آمده است را چه بگذاریم؟ ایشان هم گفته بودند:هر چه را که  مادر و پدرش انتخاب کنند همان خوب است. بدین ترتیب می بایست خودمان نامش را انتخاب می کردیم و بهترین نام را «حسن» دیدیم، چون در خانواده های ما معمولاً این طور بود که نام حسن و حسین را به جهت مقام و منزلت دو سید جوانان اهل بهشت امام حسن وامام حسین ( علیهما السلام) روی پسران شان می گذاشتند یعنی پدرم، دو برادرش سید حسن(پدر حاج آقا سید طاهر وسید مسیح و سید محمد و آقای سید موسی شاهچراغی بودند؛ البته من عمو سید حسن را ندیده بودم) و سید حسین بودند؛ همین طور حاج آقا سید مسیح و سید محمد هم نام فرزندان شان را سیدحسن و سید حسین گذاشته بودند؛
من در زمانی که هنوز ازدواج نکرده بودم با خودم عهد کردم  اگر بعد از ازدواج، خدا پسری به ما عنایت کرد این سنت را ادامه دهم و  به همین خاطر اسم این طفل  را سید حسن گذاشتیم؛ حتی یک بار پسر عمویم آقا سید موسی این مطلب را در هنگام ازدواجم از من پرسید که آیا بر سر عهدت هستی؟.

-    شما چند  فرزند دارید و مقداری از رفتار بچه ها مخصوصاً شهید در محیط خانه بگویید؟

خداوند به  ما هشت فرزند داده است، شش پسر و دو تا دختر؛ فرزند بزرگ مان هم سید حسن بود که شهید شدند. از نظر اخلاقی بچه های ما از ابتدا تا الان خوب بوده اند و ما از آن ها راضی هستیم؛ یعنی اصلاً کاری که موجب ناراحتی ما بشود را انجام نداده اند و این باعث افتخار ماست؛ اگر من یا مادرشان از ایشان چیزی خواسته ایم که فلان کار را انجام بدهید، هیچ گاه نگفته اند: نمی کنیم؛ تا خدای ناکرده موجب مشکلی گردد؛ فرزندان مان ازکوچک ترین شان که سید محمد باشد تا بزرگ ترین شان که سید حسن بوده است همیشه احترام ما را نگه داشته اند؛ البته این را هم باید بگویم : ما هم همین گونه با آن ها برخورد کرده ایم  و به بچه های مان  تا آن جا که در توان مان بوده است، احترام گذاشته ایم؛ اعتقاد من این است که پدر و مادر باید احترام شان را خودشان نگه دارند و بی مورد در کار بچه ها دخالت نداشته باشند. البته ارتباط بچه ها با مادرشان خیلی بیش تر از ارتباط شان با من بوده است یعنی از سید حسن گرفته تا بچه های دیگربه مادرشان  علاقه ی خاصی دارند؛  نسبت به من هم محبت دارند ولی با مادرشان  ارتباط عاطفی خاصی داشته اند.

-    مقداری از ویژگی های رفتاری شهید سید حسن مخصوصاً از برخورد شهید با بستگان و ارتباط با آن ها هم بفرمائید.

سید حسن از حیث اخلاق خیلی خوب بود؛ به نحوه ی برخوردش با ما که پدر و مادرش بودیم اشاره کردم؛ نسبت به بستگان هم همین طور بودند؛ یعنی واقعاً به آن ها علاقه داشت. با توجه به این که ما ساکن روستای خورزان هستیم، خیلی از اوقات از من می خواستند که برای دیدن اقوام به حسن آباد ( روستای پدری مان) برویم؛ چه آن موقع که هنوز سن شان کم بود و به مدرسه می رفتند و چه آن زمان که از جبهه برای مرخصی می آمدند؛ جزء برنامه های شان بود که به حسن آباد بروند و به عمو ها و دیگر بستگان سر بزنند؛ مقید بودند به زیارت اهل قبور بروند؛ مخصوصاً قبر پدربزرگ  و مادر بزرگ شان که آن جاست؛ در خورزان هم که بستگان مادری ایشان هستند؛ خانه ی بزرگترها بویژه منزل دایی شان سر می زدند. سید حسن  با همه خوب بود؛ با همه ی بستگان.

-    شهید سید حسن چند سال درس خوانده بودند؟

  دبستان را در روستای خورزان گذراندند و وقتی مدرک ابتدایی را گرفتند، دیگر مدرسه را ادامه ندادند. دلیل این که مدرسه را رها کردند این بودکه ما  عیال وار بودیم و با مشکلی که در دست من وجود داشت و نمی توانستم به راحتی کاری انجام دهم، به من گفتند: من دیگر به مدرسه نمی روم و می خواهم کار کنم و به شما در مخارج خانه کمک کنم؛  این جور شد که درس را رها کردند و مدتی را پیش آقای طالبی در احداث جاده معصوم آباد، روی تراکتور کار کردند و بعد هم وارد  منابع طبیعی شدند که یک سال و اندی هم در این کار بودند.
-    از برنامه های دینی و اجتماعی شان در دوره ی نوجوانی هم اگر مطلبی هست ؛ ذکر نمائید.
 در دوره ی نوجوانی اش با مسجد در ارتباط بود؛ نماز جماعتش ترک نمی شد؛ مخصوصاً شب ها که مقید بود به مسجد برود؛ البته خانه ی ما هم نزدیک  مسجد بود و این زمینه ی خوبی را برای ارتباط او با مسجد فراهم می کرد، به صورتی که برخی از اوقات به ما هم تذکر می داد چرا به صورت مرتب در نماز جماعت شرکت نمی کنید؛ حیف است که روحانی باشد و نماز برپا شود و شما نماز جماعت را از دست بدهید. نسبت به سایر تکالیف دینی اش هم همین گونه بود؛ یعنی ما یادمان نمی آید که مثلاً روزه اش را نگرفته باشد با این که کار می کرد و گرفتن روزه در آن شرایط، سخت و طاقت فرسا بود. از کارهایی که در آن سنین و آن سال ها جزء برنامه های ایشان بود شرکت در تظاهرات و مبارزه با رژیم ستم شاهی است که به اتفاق  دوستان و رفقایش انجام می داد و برای این کار به دامغان می رفتند.

-    چه طور راهی جبهه شدند و چند بار در مناطق جنگی حضور پیدا کردند؟

اولین بار که می خواستند بروند با نقشه ای که به همراه دو نفر دیگر از دوستان شان کشیده بودند موفق شدند راهی جبهه شوند؛ ماجرایش هم این طور بود که یک روز به خانه آمدند و گفتند: می خواهم با ابوالفضل پریمی و علی جوادی نژاد بروم دامغان و مقداری طالبی برای درست کردن فالوده بخرم. خب رفتند و از همان جا هم عازم جبهه شدند، البته ابتدا نزدیک یک ماه در پادگان 21 حمزه تهران آموزش دیدند؛ بعد هم به مرخصی آمدند و عازم شدند که سفرشان هم تقریباً پنج ماه طول کشید چون در سردشت بودند و بارش برف زیاد در آن جا باعث شد دوره شان طولانی گردد.
 بار دوم هم که راهی شدند به این صورت بود: تازه یک ماه از برگشتن شان گذشته بود که گروهی از روستای ما  عازم جبهه شدند، تقریباً چهل نفر بودند و از این جمع داییِ سید حسن هم با 6 نفر دیگر برای دوره ای سه ماهه عازم منطقه می شدند.  سید حسن پیش من آمد وگفت: اجازه می دهی من هم بروم. در جوابش گفتم : اگر دایی ات رفت شما هم برو؛ دو بارهم این جمله را تکرار کردم. خب به همراه دایی اش رفتند و توانستند در عملیات بدر شرکت کنند. البته در همین عملیات بود که دایی اش( شهید سید مجتبی شمسی نژاد)  مفقود الاثرگردیدند و بعد از ماه ها جنازه ی ایشان را به خورزان آوردند. شهید یوسف فضلی  هم خدا رحمتش کند از همین جمع بودندکه به شهادت رسید؛ از آن 8 تا تنها 3 نفرشان سالم برگشتند چون دو نفرشان شهید و سه نفرشان مجروح شدند که یکی از ایشان سید حسن بود، یکی هم شهید محمد خراسانی بود که روحانی بودند و بعد ها در جبهه به شهادت رسیدند.

-    از چه ناحیه ای مجروح شده بودند و چه مدت بستری بودند؟  


ایشان در سال 63 و در عملیات بدر از ناحیه ی پا مجروح شدند که مدتی را در بیمارستان و مدتی را هم در خانه بستری بودند. در ایامی که درمنزل بستری بودند یک بار حاج آقا سید محمد شاهچراغی ( نماینده مقام معظم رهبری در استان سمنان و نماینده مردم در مجلس خبرگان رهبری) و [مرحوم] حاج آقا سید مسیح شاهچراغی که پسر عموی ما هستند برای عیادت آمدند؛ حاج آقا سید محمد  در حین صحبت به ایشان گفتند: سید حسن، تا صدام هست، جنگ هست؟ ایشان درجواب گفتند: تا کفر هست، جنگ هست؛ این صدام نباشد یک صدام دیگر. ما تا زنده هستیم باید بجنگیم. میهمانان مان از این سخن سید حسن خیلی خوش شان آمده بود و بعد ها هم در مجالس مختلف چندین بار آن را بیان کرده اند.

-    آیا از این ایّام که سید حسن مجبور بودند بیش تر در خانه بمانند، خاطره ی دیگری هم دارید؟

در همان ایام اتفاق جالب دیگری افتاد که به نظرم عجیب است؛یک روز  عباسعلی خراسانی و محمد خراسانی  که مجروح هم بود، آمده بودند این جا تا از سید حسن احوالی بپرسند. ما در خانه حوضی داشتیم و این ها( محمد و سیدحسن) عصا به دست آمدند نزدیک حوض. محمد خراسانی گفت: چرا ما لیاقت شهید شدن را نداشتیم؟ (چون هر سه نفر در عملیات بدر حضور داشتند) خدا رحمت کند شهید یوسف پریمی را، او شهید شد؛ سید مجتبی[ شمسی نژاد] هم که جنازه اش معلوم نیست، ولی ما ماندیم!!. وقتی محمد خراسانی این جملات را بر زبان آوردند؛ سید حسن در جواب گفتند: صبر کن هنوز این راه ادامه دارد... . زمان زیادی از این ماجرا نگذشت که هر سه نفر در کربلای 5 به شهادت رسیدند.

-    در ماه هایی که در جبهه حضور داشتند ارتباط شما چگونه بود و چه مطالبی را متذکر می شدند؟

عمده اش از طریق نامه بود؛ در این نامه ها و گاهی هم که به مرخصی می آمدند سفارش شان این بود، اگر نمی توانید به جبهه بیایید حد اقل برا ی جبهه تبلیغ کنید تا کسی نسبت به جنگ بی تفاوت نباشد. سفارش دیگرشان که سفارش همه ی رزمندگان بود و نسبت به آن تأکید داشتند، دعا برای امام در نماز ها بود؛ به دعای در حق رهبر و رزمندگان خیلی سفارش می کردند و می گفتند: اگر نمی توانید به جبهه بیایید حداقل از دعا غفلت نکنید؛ البته این را باید بگویم مردم هم تا توانستند نسبت به جبهه ها وظیفه شان را انجام دادند؛ خود بنده  با توجه به مشکلاتی که داشتیم و وضعیت دستم که مانع حضورم در جبهه  می شد  ولی 45 روز در منطقه ی مریوان بوده ام که سید حسن هم دو شب پیش من آمدند؛ همان جا بودکه آقای شنایی به شهادت رسیدند. ترکشی هم از همان دوران زیر بغل من باقی مانده است.

-     دوره ی سوم حضور شان در جبهه، زمانی است که به جمع شهیدان ملحق می شوند؛ از این سفر هم برای خوانندگان ما بگویید.

این رفتن ها و جدایی ها برای ما عادی شده بود؛ مقداری که حال شان بهتر شد، تصمیم گرفتند از طریق جهاد سازندگی اقدام کنند و به عنوان راننده ی گریدر رفتند وآموزش آن را دیدند. یادم هست وقتی وارد جهاد شدند از ایشان تعهد گرفته بودند، باید یک سال و نیم در جهاد کار کنید و در این رابطه از ما 250 هزار تومان سفته خواسته بودند و این که دو نفر هم آن را تأیید کنند؛ نمی دانستیم چه کار کنیم و چه کسانی را به عنوان ضامن معرفی کنیم؛ از جهاد بیرون آمدیم تا شایدکسی را پیدا کنیم که ضمانت سید حسن را قبول کند؛ وارد خیابان که شدیم، چشم مان افتاد به شهید سید حسن شاهچراغی نمایند ه ی مردم دامغان در مجلس شورای اسلامی؛ موضوع را به ایشان گفتم.گفتند: من حاضرم ایشان را تأیید کنم ولی اگر سید حسن کارش را در جهاد نیمه کاره بگذارد و به جبهه نرود، پولش را از من می گیرند. سید حسن به ایشان گفتند: تا هر وقتی که جهاد من را به عنوان نیرو بخواهد، من درخدمت جهاد خواهم بود. این شد که با هم رفتیم محضر وسید حسن را تأیید کردند؛  وقتی که بچه های جهاد هم دیدندتأییدیه ی شهید شاهچراغی پای ورقه هست گفتند: تأیید ایشان کفایت می کند و نیازی به نفر دوم نیست.

-    پس بالاخره به عنوان نیروی جهاد سازندگی به جبهه اعزام شدند؟


بله؛ قسمتی از سربازی اش را در جهاد درست کرده بود و 4 ماه هم از سربازی اش را در آن جا گذراند که شهید شد. حضور سوم ایشان در منطقه همراه شد  با کربلای چهار که در آن عملیات حضور پیدا کردند ولی عملیات ناتمام ماند؛ ایشان بعد ازعملیات برای 27 روز به مرخصی آمدند ؛ ولی در مدتی که این جا بودند، با جهاد در ارتباط بودند؛ می رفتند مخابرات روستا و تلفن می زدند که در همین تماس ها به ایشان گقتند: نیروها می خواهند حرکت کنند. همین باعث شد مرخصی اش را ناتمام بگذارد و تنها پس از گذشت چند روز از دوره ی مرخصی، برگشتند. رفت و در عملیات مهم کربلای پنج به آرزویش رسید و در منطقه ی شلمچه به شهادت رسید.

-    سید حسن درس را رها کرده بودند تا به شما کمک کنند ولی به صورت مداوم در جبهه بودند؟!!

درست است؛  ما عیال وار بودیم و مشکلات خاص خودمان را داشتیم ولی چاره ای نبود او به این راه علاقه داشت و باید می رفت.البته این را بگویم، زمانی که در جهاد ثبت نام کردند ما خیلی بدهکاری داشتیم؛ ایشان گفتند : من وام می گیرم و قسط های شما را می دهم. یعنی درآن جا هم به فکر ما بود به طوری که می توانم بگویم پول خودش را خرج نمی کرد بلکه هر چه به ایشان می دادند، برای خانه پس انداز می کرد؛حتی همین فرش که روی آن نشسته ایم را به مبلغ 40 هزار تومان و به صورت قسطی خرید که 20 هزار تومان آن را با فروختن سکه ای که به او داده بودند، داد ولی وقتی زمان پرداخت قسط های بعدی شد، سید حسن به شهادت رسیده بود.  بعضی از بچه ها بعد ا ز ازدواج شان از ما می خواستند که این فرش را  به ما بدهید تا برای ما باشد  ولی ما مخالفت کردیم؛ نظرمان این بود تا ما هستیم این فرش باید در خانه بماند؛ چون یادگاری است ، یادگاری سید حسن . بعد از ما هم، خودشان می دانند که چه کارش کنند.

-    خبر شهادت سید حسن را از چه راهی و چگونه دریافت کردید؟

ما دامغان بودیم که 4 ، 5 شهید را آورده بودند؛ یکی هم شهید سید حسن بود و نمی دانستند به چه طریقی به ما  اطلاع بدهند. گفتند : حاج آقا سید محمد (پسرعموی ما و امام جمعه ی سمنان)  تلفن کرده اند و سفارش کرده اند به خانه ی آقا سید مسیح بیایید؛ من  با شما کار دارم.  وقتی به آن جا رفتم ایشان خبر شهادت سید حسن را به من دادند. من هم چیزی که بر زبان آ وردم این بود : الهی شکر؛ و این جمله را چند بار تکرار کردم و گفتم: ما  افتخار می کنیم که سید حسن شهید شده است.
 این را هم چند جا گفته ام، من نتوانستم آن طور که لازم بود  به جبهه بروم یعنی  لیاقت نداشتم ولی جنگ  مثل غذایی بوده است که سهم ما هم ریختن مقدارکمی نمک در این غذاست؛ واقعاً افتخار می کنیم که شهادت نصیب خانواده ی ما شد.  

-    از مراسم تشیییع پیکر شهید هم اگر مطلبی هست، بیان نمائید.

پیکرسید حسن را به خورزان آوردند؛ مردم از روستاهای اطراف و شهر آمده بودند تا در تشییع جنازه ی سید حسن ما را همراهی کنند، وقتی پیکرش را برای خداحافظی وارد خانه کردند، یکی از آقایان روضه خواندند و بعد هم برای دفن بردند.آقای ارزاقی هم از سمنان آمده بودند و جلوی خانه روضه ی خوبی خواندند.

-    آیا سید حسن به خواب تان هم می آیند؟

 متأسفانه خیر؛ اگر چه هر پدر و مادری آرزویش را دارد. حتی همین چند شب قبل مادرش می گفتند: چرا خواب سید حسن را نمی بینم و از این بابت ناراحت بودند و گله می کردند.

-    علاقه مندیم سخن شما را به عنوان پدر شهید در خصوص انقلاب و کشور هم بشنویم.

ما اعتقادمان این است که شهید، تنها برای خانواده اش نیست، متعلق به همه است و لذا همه مسئولیم و هر کس باید به قدر توانش در جهت حفظ انقلاب و راهی که شهدا پیمودند، تلاش کند؛ یکی از  وظایف ما در این رابطه  حفظ وحدت است که دست به دست هم داده و جهت مراقبت از انقلاب اسلامی مان بکوشیم ؛ چون اگر وحدت مان را حفظ نکنیم یقیناً برای انقلاب مشکل پیش می آید. باید متوجه رهبری باشیم و تا آنجا که امکان دارد، امر به معروف انجام دهیم؛ گفتم و باز هم تأکید می کنم که هر کس به اندازه ی توانش؛ باید تا زنده ایم از مملکت و انقلاب محافظت کنیم.

-    به عنوان پدر شهید چه انتظاری از مسئولین دارید؟

خواسته مان از مسئولین این است تا جایی که امکان دارد به امر مردم و مملکت برسند؛ تا جایی که توان دارند دست به دست هم بدهند تا شاهد پیشرفت کشور باشیم.

-    با تشکر از این که در گفت وگو شرکت فرمودید و مقداری از خاطرات تان را بازگو نمودید.