شهید سید محمد تقی شاهچراغ: هدف و مقصودم از جبهه آمدن این است: 1- رضای حق 2- لبیک به ندای امام امت امید مستضعفان جهان 3- آزادی کربلا 4- تکلیف شرعی را اداء کرده باشم... با خداوند پیمان می بندم که در تمام عاشوراها و در تمام کربلاها با حسین (ع) همراه باشم و سنگر او را خالی نکنم تا هنگامی که همه احکام اسلام در زیر پرچم اسلامی امام زمان (عج) به اجرا درآید.

Back شما اینجا هستید: نشرح ستارگان پرفروغ شهید سید علی طباطبایی نیا مصاحبه ها مصاحبه با همسر شهید(قسمت سوم)

مصاحبه با همسر شهید(قسمت سوم)

متن ذیل قسمت پایانی مصاحبه ای است که در بهمن ماه 1391 با سرکار خانم کبری رحیمی همسر محترمه ی شهید سید علی طباطبائیshahidan-24 نیا (سید ماشاءالله درخوشی) انجام گرفته است. ایشان دراین بخش به بیان مطالبی در باره ی حضور در جبهه و وقایعی که منجر به شهادت همسر شان گردیده است ، پرداخته اند.

-      شما درمطالب قبل ( قسمت دوم مصاحبه) خاطره ی مربوط به خواب دیدن و سفارشی که به ایشان جهت حضور در جبهه شده بود را ذکر کردید ، لطفاً از چگونگی فراهم شدن مقدمات حضور شان در مناطق جنگی و دفعات آن نکاتی را بیان فرمائید.

هنگامی که متوجه تصمیمش شدم و فهمیدم در عقیده ای که دارد، مصمم می باشد؛ بدون این که متوجه شود نزد امام جمعه ی دلیجان، حاج آقا نویسی رفتم و به ایشان گفتم : من 7 تا بچه دارم که از سه سال تا پانزده سال هستند ولی با این وضعیت شوهرم تصمیم به رفتن جبهه گرفته است و از ایشان خواستم که مانع رفتن سید علی شود. از طرفی سید علی هم که برا ی ثبت نام مراجعه کرده بودند می بایست تأییدیه ای از امام جمعه می گرفتند ولی وقتی به حاج آقا نویسی مراجعه کرده بودند ، به ایشان تأییدیه نداده بودند؛ لذا وقتی به خانه آمدند ؛ گفتنند: من برای گرفتن تأییدیه به دفتر حاج آقا نویسی رفتم ولی ایشان به من تأییدیه ندادند. ما وقتی این را شنیدیم خیلی خوش حال شدیم و خیال کردیم که دیگر از رفتن به جبهه منصرف می شود ولی همان موقع رفته بودند و به دخترمان که سیزده ساله بود گفته بودند : دخترم؛ ساک من را آماده کن. او هم آمد و قضیه را به من گفت؛ من در جوابش گفتم: نه؛ بابا نمی رود، شوخی می کند. ولی بدون این که متوجه شویم ساکش را جمع کرده بود و صبح زود راه افتاد. گفتم: کجا می روید؟ گفتند: جهاد یا سپاه؛ و از طریق سپاه هم اعزام شدند که 4 ماه و 10 روز در منطقه جنوب بودند. البته دو بار هم مرخصی آمدند؛ یک بار که تازه رفته بودند، پس از چند روز برگشتند و پتویی هم روی دوشش بود. گفتم: چرا برگشتید؟ شما که تنها 20  روز در منطقه بودید؟ گفتند: بمبارانی در منطقه شد و ما تعدادی مجروح و شهید داشتیم؛ من پیکر شهدا و مجروحین را به عقب منتقل کردم، همین ماجرا باعث شد فرمانده ی ما به من 5 روز تشویقی و این پتو را نیز هدیه بدهند.
دفعه دوم که مرخصی آمدند، رفتند جهاد سازندگی و درخواست اعزام از طریق جهاد را کرده بودند ؛ ظاهراً گفته بودند: دوست دارم برای بچه های رزمنده سنگر بسازم. رئیس جهاد هم موضوع را به پدرم گفته بودند و چون در آن روزها تنها دو نفر در جهاد دلیجان ثبت نام کرده بودند ، مجبور می شوند به اراک بروند و از طریق جهاد آن جا به همراه دیگر رزمندگان اعزام شوند. البته حضورشان در جبهه پس از گذراندن یک دوره ی طولانی کار با بولدوزر بود که 4 ماه هم طول کشید. وقتی دوره ی آموزشی را با موفقیت سپری کردند به جبهه ی غرب و منطقه ی مریوان اعزام شدند؛ این سفر که منجر به شهادت ایشان هم گردید 6 ماه و 15 روز طول کشید؛ در این مدت هم هرچند وقت یک بار به مرخصی می آمدند.(مجموع دوره آموزشی و حضور در منطقه ازچهاردهم فروردین 65 تا 11 اسفندماه همان سال ادامه داشته است) این دومین بار وآخرین باری بود که به جبهه می رفتند. مرخصی آخر که آمدند، باید ده روز می ماندند ولی تازه پنج روز شده بود ، در حالی که قند می شکستند و به من کمک می کردند،گفتند: لباس هایم را بشویید چون باید بروم. من گفتم : شما قرار بود 10 روز بمانید چرا به این زودی می خواهید برگردید ؟ گفتند : قرار است عملیاتی شروع شود و باید جهت ساختن سنگر برگردم . هیچ وقت یادم نمی رود شبی که صبحش می خواستند بروند دو بار به من گفتند : نگران نباش، من شهید نمی شوم و این ضرب المثل را تکرار می کردند که بادمجان بم آفت ندارد. ولی تنها دو روز از رفتن شان گذشته بود که در حال احداث خاکریز تیری به کنار گوش شان اصابت می کند و از ناحیه ی گلو خارج می شود و موجب شهادت ایشان می شود. البته طبق گفته ی برخی از هم رزمان شان بدن مجروح شان را به بیمارستان صحرایی منتقل می کنند اما پس از 4 یا 5 ساعت که درآن جا بستری بوده اند به شهادت می رسند. هنگامی که ساک و وسایلشان را برای ما آوردند، نامه ای درآن بود که به صورت نیمه درآمده بود و مقداری هم زرد شده بود که گمان می کنم هنگام شهادت همراه شان بوده است .

-      از چه راهی خبر شهادت ایشان را دریافت کردید؟

من عادت داشتم بچه ها را برای شست و شو صبح زود روز های جمعه به حمام می بردم و یکی یکی آن ها را روانه ی خانه می کردم . یک روز که طبق برنامه این کار را انجام داده بودم و با وسایل بچه ها به خانه می آمدم وقتی به نزدیک خانه رسیدم دیدم جلوی خانه شلوغ است . سئوال کردم چه خبر شده است ؟ دختر خاله ام که خانم سید ابراهیم( برادر شهید) هستند، جلو آمدند و گفتند : وسایل و لباس بچه ها را به من بده ولی همین طور که صحبت می کردند سرش را هم پایین انداخته بود تا من متوجه گریه کردنش نشوم. پدرم جلو آمد و گفتند : سید علی زخمی شده است . گفتم : نه او شهید شده است . همان موقع آقایان احمدی و نوروزی هم ازجهاد از راه رسیدند و خبر را دادند .

-      از لحظه ی روبرو شدن با پیکر غرقه به خون عزیزتان و مراسم تشییع چه نکته ای دریادتان مانده است؟

وقتی برای خداحافظی کنار پیکرش رفتیم، خطاب به اوگفتم : من در این سال هایی که با هم بودیم سختی های زیادی را متحمل شده ام، چه آن وقت که مریض شدی و یا زمانی که برای کار به شهر های دور می رفتی ولی با تمام این اوضاع شما را حلال کردم؛ حالا هم از شما می خواهم اگر من چیزی گفته ام که باعث ناراحتی شما شده است من را ببخشید، جمله ی دیگری هم که در هنگام خداحافظی به ایشان گفتم این بود که به هر حال این رسمش نبود با 7 تا بچه من را تنها بگذاری ... (گریه همسر شهید)
مراسم تشییع هم با عظمت برگزار شد و مردم، خیلی خوب در مراسم حضور پیدا کردند این هم به دلیل محبت زیاد سید علی و ارتباط زیاد ایشان با مردم بود .

-     حضور شهید را در فضای خانه و مخصوصاً هنگام بروز سختی ها و مشکلات چگونه می یابید؟

حضور شهید یک امر روشن و مسلم است؛ البته در این سال ها یک نحوه ارتباط از طریق خواب بوده است که در سال های اول بیش تر بود. مثلاً سفر اولی که می خواستم به سوریه بروم، دخترمان آمد و گفتند: من اسم شما را از طریق آموزش و پروش برای سوریه نوشته ام. به او گفتم: مادر، الان نمی توانم، چون پولش را ندارم . همان شب آقا سید علی به خوابم آمد و در حالی که اسمم را صدا می زدند ؛ گفتند: کبری، ساکت را بردار می خواهم تو را به سوریه ببرم. صبح جریان خواب را به یکی از روحانیون ساکن دلیجان تعریف کردم. ایشان گفتند: مطمئن باش که شهید با شماست و نباید نگرانی داشته باشی. گهگاهی هم که از برخی مسائل خسته می شوم و سختی های زندگی ناتوانم می کند به سراغ عکسش می روم و با او صحبت می کنم و درد دل می کنم ، می دانم که کاملاً از شرائط ما مطلع است ؛ این ماجرا را هم به عنوان شاهد دیگری بر حضور ایشان بیان کنم؛ یک موقعی بود که من باید وسایل ازدواج سه تا از بچه ها را در زمانی نزدیک به هم مهیا می کردم یعنی شرائط به گونه ای شده بود که دو تا از دختر ها و یکی از پسرها را باید در ظرف دو یا سه ماه سر و سامان می دادم. خب این خیلی سخت است که یک زن و آن هم با شرائط ما بخواهد چنین کاری را انجام دهد ، طبیعی است که فشار زیادی را باید تحمل می کردم و همه ی بار هم روی دوش خودم بود و عادت هم نداشتم از پدر و مادرم کمکی بگیرم ، البته تنها کسی که در این اوضاع همواره همراهم بوده است و ما را تنها نگذاشته است خواهرم هست که خیلی نسبت به ما محبت دارد. خب به هر وضعیتی که بود مراسم ازدواج دو تا را برگزار کردیم ولی برای سومی که دختر هم بود، دیدم نمی توانم؛ حقیقتش این است که دست مان خالی خالی بود و هیچ راهی هم جلوی مان نبود که مثلاً قرض کنیم و بتوانم او را با آبرو روانه ی خانه ی بخت کنم. دیدم هیچ چاره ای ندارم و کاملاً احساس درماندگی می کردم، بغض کرده بودم، با همین وضعیت به سمت عکسش رفتم و همین طور که ایستاده بودم و گریه می کردم،گفتم: من هیچ راهی به ذهنم نمی رسد، خودت باید یک کاری بکنی ... به جده اش فاطمه ی زهرا قسم ، همان شب به خوابم آمد، دیدم لباسی که با آن به جبهه رفته بود را به تن دارد.گفت: چرا ناراحتی و گریه می کنی؟ گفتم : چون باید همه ی این مشکلات را به تنهایی حل کنم . در جوابم گفت : نگران نباش، صبح برو بانک ملی و از رئیس بانک آقای اسماعیلی تقاضای پانصد هزار تومان وام کن، ایشان قبول می کند. این قضیه مربوط به 17 سال قبل است. صبح طبق گفته ی شهید به سمت بانک ملی رفتم و دیدم آقای اسماعیلی پشت میزش نشسته است. گفتم: من برا ی در خواست 500 هزار تومان وام جهت ازدواج دخترم آمده ام ، شخصی شما را معرفی کرده و گفته اند بیایم این جا. گفت : چه کسی من را معرفی کرده؟ گفتم اگر با وام موافقت کردید به شما می گویم و الا خیر. سئوال کردند آیا در بانک حساب هم دارید گفتم : بله ، وقتی دیدم شرائط ظاهراً مناسب است گفتم ما یک میلیون می خواهیم ولی کسی که معرفی کرده 500 هزار تومان گفته بوده است. ایشان گفتند : ما همان 500 تومان را می دهیم و شما می توانید هفته ی آینده آن را بگیرید. به ایشان گفتم: کسی که شما را معرفی کرده است همسر شهیدم بوده اند. ایشان از فامیلی شهید سئوال کردند.گفتم: سید علی درخوشی. تا این را گفتم : دستش را روی پیشانی اش گذاشت و گفتند: بله؛ او آدمی بود که لیاقت شهادت را داشت، بعد خاطره ای را با این مضمون نقل کردند؛ ظاهراً یک بار آقا سید علی یک چک 3 هزار تومانی را برده بودند بانک ولی کارمند بانک به ایشان اشتباهاً 30 هزار تومان پول داده بودند . ایشان وقتی متوجه اشتباه کارمند می شوند پول را به بانک برگردانده بوده اند و آقای اسماعیلی را هم در جریان گذاشته بودند .

-     شما در این سال ها سختی های زیاد و طاقت فرسایی را متحمل شده اید ، می خواهیم بدانیم چه چیزی برای خانواده ی شهدا خیلی سخت و سنگین می باشد؟

تا شخصی در این شرایط قرار نداشته باشد، نمی داندکه پدر و مادر و همسر و یا فرزند شهید چه می کشد و اصلاً درک این وضعیت برایش غیر ممکن است ، خب چون شما سئوال کردید، باید بگویم آن چیزی که انسان را خیلی اذیت می کند این است که اگر چه اکثریت مردم نسبت به ما محبت دارند ولی وقتی حتی برای یک بار هم که باشد با گوشه و کنایه فردی روبرو می شویم، شاید سخت ترین لحظه ها را در مقابل خود احساس می کنیم، وقتی با همان شرایطی که برای شما تعریف کردم می خواستم وسایل ازدواج بچه ها را فراهم کنم، گاهی می شنیدم که بعضی ها می گفتند : خودش که ندارد ، بنیاد شهید همه ی خرج عروسی را می دهد و لذا غصه ای هم نمی خورد. این حرف ها برای انسان خیلی دشوار و سنگین است، بگذریم ...

-     با تشکر از این که با حوصله به سئوالات متعدد ما پاسخ دادید و با امید به این که همه ی ما بتوانیم قدردان شهدا باشیم .