شهید سید محمد تقی شاهچراغ: هدف و مقصودم از جبهه آمدن این است: 1- رضای حق 2- لبیک به ندای امام امت امید مستضعفان جهان 3- آزادی کربلا 4- تکلیف شرعی را اداء کرده باشم... با خداوند پیمان می بندم که در تمام عاشوراها و در تمام کربلاها با حسین (ع) همراه باشم و سنگر او را خالی نکنم تا هنگامی که همه احکام اسلام در زیر پرچم اسلامی امام زمان (عج) به اجرا درآید.

Back شما اینجا هستید: نشرح ستارگان پرفروغ شهید سید علی طباطبایی نیا مصاحبه ها مصاحبه با پسر دایی شهید

مصاحبه با پسر دایی شهید

shahidan-24گفت وگوی ذیل در دیماه 1391با آقای سید عباس شاهچراغی از بستگان شهید سید علی طباطبائی نیا(سید ماشاءالله درخوشی) صورت گرفته است؛ ایشان در این مصاحبه به بیان خاطرات و نکات مهمی از دوران نوجوانی و چگونگی شهادت این شهید گرانقدر پرداخته اند.

-        با توجه به شناخت بسیار کم مردم حتی هم روستایی های این شهید بزرگوار از وضعیت خانوادگی ایشان لطفاً در ابتدای گفت و گو در این خصوص نکاتی را بیان فرمایید.

اگر بخواهیم به صورت منظم مطالبی را در این باره بیان نماییم؛می توان گفت : نام و نام خانوادگی پدر شهید، مرحوم سید محمد علی تقوی طباطبائی بوده است که به جهت فرار از سربازی در دوره ی پهلوی به اتفاق برادران شان فامیلی خود را تغییر می دهند و هر کدام نام خانوادگی جدیدی را انتخاب می کنند و ایشان هم فامیلی «درخوشی» را اختیار می کند. خب اگر از هر فردی نسبت به صفات این پدر سئوال کنید، اولین ویژگی ایشان را شجاعت می گوید. آقای سید حسن تقوی نقل می کردند؛ شخصی در دعواهای قدیم یکه تاز بود و کسی حریف او نمی شد تا این که سید محمد علی ( پدر شهید) تبری به سر او زده بود و او را مغلوب خود کرده بود و به همین خاطر هم به زندان افتاد ولی بعد از مدتی از زندان فرار کرد که در حین فرار تیری به او اصابت نمود. محل زندگی ایشان و خانواده شان متشکل از چهار فرزند و همسرشان، در حسن آباد بوده است ولی پس از مدتی و به شهر مهاجرت می نمایند و در محله شاه( محله ی امام (ره) و در خانه مرحوم حاج علی اصغر لطفی ساکن می شوند. متأسفانه ایشان در سنین جوانی ظاهراً بر اثر شنا کردن و خوردن هندوانه مسمومیتی پیدا می کنند و بر اثر همین بیماری نیز از دنیا می روند.
اما مادر شهید، خانم سیده آمنه شاهچراغی فرزند سید عباس (سید عباس میر باقر) بودند که عمه ی ما هم می شدند. زن زحمت کشی که پس از وفات همسر از طریق نانوایی زندگی دو پسر و دو دختر خود را اداره می کرد . ایشان تقریباً هشتاد سال زندگی کردند و در روستای میان دره گرگان که محل زندگی دختران شان می باشد به خاک سپرده شدند.
و اما شهید عزیز،ماشاءالله؛ همان طور که اشاره کردم درکودکی پدر شان را از دست دادند ولی این حادثه باعث نشد که درس را رها نماید لذا دوره ابتدایی را در دبستان هاتف (شهید عالمی) پشت سر گذاشت و مدرک ششم ابتدایی را گرفت که در آن سال ها مدرک بسیار خوبی بود. اگر بخواهید مقایسه نمایید این مطلب را در نظر داشته باشید، مرحوم پدر ما می گفت : معمولاً در آن زمان کسی را به عنوان مسئول ایستگاه راه آهن دامغان انتخاب می کردند که مدرک ششم ابتدایی را داشت یعنی چیزی شبیه لیسانس حالا ارزش داشته است .

 -     ایشان از چه دوره ای وارد عرصه ی کار شدند و چه کارهایی را انجام داده بودند؟

با وجود این که بعد از فوت پدرشان مشکلات زیادی از حیث مخارج و تأمین هزینه ها ی زندگی داشتند تا 12 یا 13 سالگی مشغول درس بودند ولی در همین سالها بود که وارد عرصه ی کار شدند و درآمدی هم داشتند ، آن طور که من یادم هست یک مدت در مغازه ی آقای عبدالله منشی زاده که پسر دایی مادرشان بود مشغول به کار شدند و به قول معروف شاگردی می کردند، آقای منشی زاده در زمینه تعمیر ماشین های سنگین کار می کرد و ماشاءالله هم در این زمینه چیز های زیادی یاد گرفته بود . خاطره ای هم مربوط به همین ایام از شجاعت و دلیری او دارم که لازم است ثبت گردد ؛ یک روز به دیدنش رفته بودم؛ هوا خیلی سرد بود و جلوی مغازه در ظرفی هیزم ریخته بود وآتش روشن کرده بود ، وقتی به آن جا رسیدم ماشاءالله در حال کار بود ؛ بعد از این که مدتی کار کرده بود دست هایش خیلی سرد شده بود و به همین خاطر سراغ آتش آمد تا دست هایش را گرم کند ؛ غافل از این که دست ها کاملاً روغنی است و ممکن است برایش خطر داشته باشد ، چشمتان روز بد نبیند ، همین که دستش را روی آتش گرفت آتش تمام سطح دست را فراگرفت ، حالا ببینید در سن نوجوانی چه روحیه ای داشت، اگر هر کس جای او بود دست و پایش را گم می کرد و شاید موجب آتش سوزی در مغازه هم می شد ولی ماشاءالله تا با این وضعیت مواجه شد بدون این که خودش را ببازد در حالی که دست هایش در آتش می سوخت ،آن ها را بین پاهایش قرار داد و به این وسیله آتش را خاموش کرد. بنده سال ها در جنگ بوده ام و جوان های شجاع زیادی را در دوره ی دفاع مقدس و نیز سال ها ی قبل از آن دیده ام ولی به جرأت می گویم کمترکسی را به شهامت و دلیری او دیده ام. درکار بعدی اش مدتی شاگرد سرویس منطقه قهاب شد، مرحوم آقای سید ابراهیم شاهچراغی(دایی شهید) راننده بود و او شاگرد ماشین. چند سالی هم در این کار بود که تنها برادرشان مرحوم سید ابراهیم درخوشی که او هم پس از جنگ و با مجروحیت بسیار زیاد به شهادت رسید (اگر چه نام او را به عنوان شهید ثبت نکرده اند) برای کار به دلیجان رفت و در آن جا ازدواج کرد که این ماجرا سبب آشنایی وکم کم مهاجرت ماشاءالله به دلیجان گردید. او مدتی هم در آن جا در کار برق بودند. در همین ایام هم با دختر خاله ی همسر برادرشان ازدواج کرد و در دلیجان ماندگار شد .

 -      آن طور که معروف هست شهید ماشاءالله یک شخصیت متفاوتی داشته است یعنی در دوره ی نوجوانی و آغاز جوانی یک نوع از رفتار و خلقیات را داشته است که در سال های پس از انقلاب دچار تحولی عمیق می گردند؛ لطفا در این مورد هم توضیحی بیان نمایید.

قبل از این که وارد این موضوع شوم باید دو نکته را عرض کنم: یکی این که کسانی که دوره ی پهلوی را درک کرده اند می دانندکه شرائط برای انحراف جوانان فراهم بود و حاکمان فاسد پهلوی هم نه تنها کاری برای اصلاح جامعه انجام نمی دادنند بلکه خود مروج فساد و تباهی جوانان بودند لذا اگر کسی مبتلا به این گونه از مشکلات هم می گشت چیز عجیبی نبود کما این که خیلی از جوانان در آن دوران غرق در مفاسد اخلاقی و رفتاری شدند ؛ نکته دوم هم این است که اگر چه گذشت تاریخ این امکان را به ما می دهد تا نکاتی را به صورت صریح بیان کنیم ولی تقاضای من از خوانندگان خاطرات مربوط به این شهید عزیز این است که گفت وگو را تا پایان دنبال نمایند تا خدای ناکرده برداشت خطایی نسبت به شهید و مقام بلند ایشان در ذهن شکل نگیرد و ببینند که چگونه یک جوان با آن شیطنت ها دچار تحول می شود و همان طور که در ادامه خواهم گفت معلم برای خیل عظیمی از عاشقانش می گردد. بله ؛ همان طور که شما فرمودید شرایط نابسامان جامعه در آن دوران و محروم شدن از وجود پدر باعث شد که ماشاءالله در دوره ی نوجوانی کارهایی را انجام دهد که موجب مشکلاتی هم می گردید؛ یادم نمی رود در مسیر دامغان به روستای عبیر آباد و در کنار جاده درختان زیادی را کاشته بودند و فردی هم محافظت از آن ها را بر عهده داشت، با این وضعیت کسی جرأت نزدیک شدن به درخت ها را نداشت ولی ماشاءالله بواسطه ی همان شهامتی که داشت بالای درخت ها می رفت و شاخه های خشک درخت را می برید و به عنوان هیزم می آورد؛ یک روز دیدم ناراحت است.پرسیدم چرا گرفته ای؟ در جوابم گفت: من بالای درخت بودم، آقایی که محافظ درخت ها بود از راه رسید و شروع به داد و بیداد کردن نمود، من هم که عصبانی شده بودم اره را از همان بالا پرتاب کردم که به سر او خورد و مصدوم شد. قضیه دیگر این که او همیشه یک چاقوی ضامن دار داشت که نوکش شکسته بود؛ البته این را بگویم در زمان جوانی ما معمولاً این کارها مرسوم بود و معمولاً جوان ها پنجه بکس و چاقو داشتند که این هم به خاطر عدم وجود شرایط مناسب رشد وکار جوانان بود. پرسیدم: چرا نوک چاقویت شکسته است ؟ گفت: خودم آن را شکسته ام؛ چون می ترسم در دعوایی وارد شوم و از روی عصبانیت کاری کنم که برای خودم و دیگران گرفتاری ایجاد نمایم . قضیه ی دیگری را هم بگویم تا با شیطنت های او بیشتر آشنا شوید و این مقدمه ای باشد برای بیان چگونگی تحول اخلاقی این عزیز . یک باغی در فیروز آباد بود که برای آقای منشی زاده بود و ماشاءالله هم که شاگرد مغازه ایشان بود؛ ماشاءالله به فیروز آباد رفته بود و ما به همراه خانواده مان در عبدالله آباد زندگی می کردیم . پدرم به من گفت : به سراغ ماشاءالله برو و او را به عبدالله آباد بیاور. من سوار الاغی شدم و به آن جا رفتم. وقتی که به روستای فیروز آباد رسیدم او را سوار الاغ کردم و دو تایی به سمت عبدالله آباد حرکت کردیم؛ در مسیری که می آمدیم شاخه های درختان باغ هایی که در مسیر بود و پسته ی آن ها از دست او در امان نبودند. من به او گفتم : این کار خطر دارد؛ او در جواب گفت: سنگ، سر شاه را بر می گرداند؛ کنایه از این که کسی جرأت ندارد چیزی بگوید . وقتی هم به روستای عبدالله آباد رسیدیم به شوخی به پدرم می گفت : درب برای خانه یا جای دیگر نمی خواهید، فیروزآباد پر است از این درب ها ، چون صاحب خانه های فیروز آباد نیستند و من می توانم آن ها را برای شما بیاورم . این ها خلاصه ای بود از چند خاطره در مورد کارهای او در آن دوران که عمدتاً مربوط به نوجوانی او می شد. حقیقتاً داستان زندگی او را باید تنظیم کرد و آن را در اختیار دیگران و مخصوصاً جوان ها قرار داد . 

-    با توجه به صمیمت و ارتباط نزدیک بین شما فکر می کنید چه علت و یا عواملی باعث تحول در وجود ایشان گردید؟

این شرائط کماکان ادامه داشت تا این که از دامغان رفتند و ارتباط ما کمتر شد ولی هنگامی که برای تشییع پیکر ایشان به دلیجان رفتم که خود داستان مفصلی دارد و در ادامه خواهم گفت، مرحوم حجت الاسلام والمسملیمن نویسی امام جمعه ی وقت دلیجان در حالی که بلند بلند گریه می کردند به خود بنده گفتند : من شهید طباطبائی نیا را نشناختم او به ما چیز های زیادی را آموخت ، چون او برای گرفتن تأییدیه از من برای حضور در جبهه مراجعه کرد ولی من به او تأییدیه ندادم.
یک بار من از همسر ایشان سئوال کردم چطور شد که ماشاء الله سرانجامی این چنین باشکوه داشت ؟ ایشان نکته مهمی را بیان کردند : گفتند: ظاهراً دو یا سه سال قبل از شهادت شان با کتاب های شهید مطهری و شهید دستغیب آشنا شدند و این کتاب ها را بر می داشت و به داخل اتاقی می رفت و در آن جا این کتاب ها را مطالعه می کرد، این کتاب ها در تغییر روحیات ایشان نقش اساسی داشتند . عجیب این است که نه تنها خودش برگشت بلکه خیلی ها را برگرداند که در ادامه باید بدان اشاره نمایم .
-     با توجه به حضورشما در مناطق جنگی آیا هیچ گاه با ایشان در جبهه برخوردی داشته اید ؟

به سئوال خوبی اشاره کردید، ماجرایی را که در بخش قبل وعده آن را داده م و خود داستان مفصلی دارد مربوط به علاقه ای بود که برای دیدن ایشان داشتم.از آن جایی که ما هم سن و سال بودیم و تفاوت سنی مان تنها ده روز بود لذا با هم یک رفاقت خاصی داشتیم. بنده در سال های دفاع مقدس به عنوان مسئول تبلیغات قرارگاه حمزه سیدالشهدا که مربوط به جهاد سازندگی بود فعالیت می کردم. در زمان جنگ ، جهاد سازندگی چند قرار گاه داشت که در برخی از این قرار گاه ها جهاد سازندگی چند استان مشارکت داشتند و کارهای مربوط به ایجاد راه و پل و سنگر و خاکریز و این قبیل کارها را انجام می دادند. من درمنطقه بودم که متوجه شدم شهید ماشاءالله از جهاد سازندگی اراک به عنوان راننده بولدوزر به منطقه آمده است و از آن جایی که استان اراک هم از استان های زیر مجموعه ی قرارگاه حمزه بود تصمیم گرفتم به دیدنش بروم و بعد از مدت ها او را زیارت کنم و درعین حال وظیفه ی تبلیغی خودم را هم دنبال نمایم. لذا حرکت کردم ولی وقتی به محل استقرار ایشان رسیدم ، متوجه شدم که ماشاءالله برای مرخصی به دلیجان رفته است. همان جا تصمیم گرفتم به دلیجان بروم و او را هر طور شده ملاقات کنم، لذا به سمت دلیجان حرکت کردم ولی وقتی که به دلیجان رسیدم، گفتند: ماشاءالله به منطقه برگشته است! . چه کار می توانستم بکنم جز این که به منطقه برگردم و او را در همان جا ببینم . بعد از یک صله ی رحم خیلی کوتاه به منطقه برگشتم و برای دیدار با او دوباره به محل مأموریتش در منطقه مریوان و پنجوین رفتم؛ ولی این بار وقتی به آن جا رسیدم با خبر شهادت ماشاءالله روبرو شدم؛ بله او شهید شده بود و پیکر مطّهرش را شب قبل از رسیدن من به منطقه به دلیجان منتقل کرده بودند . خیلی برایم سخت بود ولی چاره ای جز تسلیم در برابر خواست الهی نبود، این بار هم توفیق دیدار او را از دست داده بودم .

-     آیا از چگونگی شهادت ایشان هم چیزی در خاطرتان هست؟

همان موقع از برخی از دوستان و همرزمانش سئوال کردم که ماشاء الله چگونه به شهادت رسیده است ؟ ایشان گفتند : قرار بود خاکریزی زده شود که دقیقاً در مقابل دشمن قرار داشت؛ 8 نفر از بچه های جهاد یکی بعد از دیگری پشت بولدوزر نشستند ولی همه ی آن ها با تیر مستقیم دشمن شهید شدند .کار به جایی رسیده بود که دیگرکسی برای قرار گرفتن پشت دستگاه بولدوزر و اتمام کار نبود؛ در همین شرایط ماشاءالله با شجاعت هر چه تمام تر به سراغ دستگاه می رود ، البته یک نفر دیگر از بچه ها هم به عنوان کمک ایشان او را همراهی می کند. ماشاءالله بولدوزر را به حرکت در می آورد و یکی پس از دیگری بیل های خاک را روی هم می ریزد در حالی که دشمن هم در مقابل در صدد مقابله بر آمده بود ؛ ولی او با شجاعت و دلیری با ریختن آخرین بیلِ، احداث خاکریز را به اتمام می رساند . دوستش که درآخرین لحظات در کنار ماشاءالله بوده است نقل می کرد که من از ماشین پایین آمدم و به ماشاءالله نگاه کردم که هنوز پشت فرمان بود ، دیدم سرش را خم کرده و به قسمت آمپر نگاه می کند. به او گفتم : حالا چه وقت نگاه کردن به آمپر است؟ دیدم جوابی نداد؛ وقتی دقیق تر نگاه کردم متوجه شدم که یک ترکش وارد گلوی او شده است و با این وضعیت پس از چند ساعت کار سخت به آرزوی خود رسیده است و به مقام شهادت دست یافته است .
حکایت دیدار ما به این جا رسیده بود که بعد از چند بار تلاش برای دیدن ماشاءالله موفق به زیارتش نشدم ، ولی نباید خسته می شدم ، لذا با خودم گفتم حالا که نتوانستم او را ببینم باید برای تشییع پیکرش دوباره به دلیجان برگردم و در مراسم تدفین این قهرمان همیشه سرافراز شرکت کنم. به همین خاطر دوباره به دلیجان برگشتم ؛ ولی هنگامی وارد شهر شدم که تشییع پیکر مطهر شهید عزیز سید علی طباطبائی نیا بر روی دوش مردم با صفای دلیجان شروع شده بود . آن چیزی که بنده در این تشییع دیدم و بیان خاطرات از دوران های مختلف زندگی ایشان مقدمه ای بوده است تا آن را بیان کنم این است که خدا را شاهد می گیریم جوان های لات و به تعبیر آن روزها سوسول و کبوتر بازهای شهر آن چنان تشییع جنازه ای انجام دادند که هیچ گاه از ذهن من محو نمی شود ، همه شان آمده بودند ، این تابوت را بالا می انداختند و می گرفتند. گریه می کردند و می گفتند: ماشاءالله برای ما تبدیل به یک الگو شد، او به ما یاد داد که چگونه باید زندگی کرد و چگونه می توان بر اشتباهات خط بطلان کشید. خب مراسم تشییع این گونه ادامه پیدا کرد تا این که پیکر ایشان به گلزار شهدای شهر رسید، در آن جا نمی دانم چه کسی بنده را معرفی کرده بود، لذا اعلان کردند یکی از بستگان شهید که مسئول تبلیغات قرارگاه حمزه می باشد از منطقه آمده اند و در مراسم حضور دارند ؛ همین اعلان هم باعث شد که برای قرائت وصیت نامه ی شهید ماشاءالله، بنده را به جایگاه دعوت نمایند که این توفیق نصیبم شد در آن مراسم و برای اولین بار وصیت نامه ی ایشان را قرائت کنم؛ وصیتی که قسمت پایانی آن با این اشعار که روضه هم بود به آخر می رسید:                                                      

بر مزار ما غریبان نِی چراغی، نِی گُلی                 نِی پر پروانه سوزد، نِی صدای بلبلی

 -   با تشکر از این که پیشنهاد ما را پذیرفتید و در مصاحبه شرکت فرمودید.