شهید سید محمد تقی شاهچراغ: هدف و مقصودم از جبهه آمدن این است: 1- رضای حق 2- لبیک به ندای امام امت امید مستضعفان جهان 3- آزادی کربلا 4- تکلیف شرعی را اداء کرده باشم... با خداوند پیمان می بندم که در تمام عاشوراها و در تمام کربلاها با حسین (ع) همراه باشم و سنگر او را خالی نکنم تا هنگامی که همه احکام اسلام در زیر پرچم اسلامی امام زمان (عج) به اجرا درآید.

Back شما اینجا هستید: نشرح ستارگان پرفروغ شهید سید علی طباطبایی نیا مصاحبه ها مصاحبه با پدرخانم شهید

مصاحبه با پدر خانم شهید

shahidan-24مصاحبه با آقای نور الله رحیمی پدر خانم شهید سید علی طباطبائی نیا (سید ماشاءالله در خوشی)

-     لطفاً در مورد ویژگی های اخلاقی داماد شهید تان مطالبی را بیان فرمائید.

متأسفانه بنده خیلی از مطالبی را که می دانسته ام هم اکنون در خاطر ندارم ولی به عنوان این که همین چند نکته ای که در ذهنم هست را بیان کرده باشم ، می خواهم ابتدا مطلبی از شجاعت ایشان بگویم. همه ی اطرافیان و بستگان ما او را به شجاعت می شناختند و در این ویژگی واقعاً عجیب بود یعنی اصلاً ترس در دل این مرد نبود. خاطره ای که دارم این است: من در زمین کشاورزی با کسی که با او هم آب بودیم دعوایمان شده بود و خیلی ناراحت بودم. شب که به خانه آمدم ماجرا را به آقا سید علی تعریف کردم ؛ هنوز صحبتم تمام نشده بود که در جوابم گفت: می خواهی فردا بیایم و حسابش را کف دستش بگذارم.گفتم : نه باید جور دیگری مشکل را حل کنم ، می دانستم اگر بیاید ممکن است بلایی سرآن شخص بیاورد .
یک مطلب هم از دقت و استعدادش بگویم که در خاطرم مانده است. هنگامی که در ماجرا ی آتش گرفتن کارخانه گچ به شدت دچار سوختگی شد و به خاطر آن واقعه کسی امید به زنده ماندن او نداشت، او را به تهران اعزام کردند و من هم همراه او رفتم. راننده ای که ما را می برد در یکی از خیابان های تهران مسیر را اشتباه رفت، من هم که خیابان های تهران را اصلاً بلد نبودم. در همین شرایط یک دفعه دیدم سید علی با همان وضعیت بسیار وخیمی که داشت گفتند : نباید از این خیابان می رفت و نام خیابانی که باید می رفتیم را بر زبان آوردند و راننده را راهنمایی کردند.

-     شما چگونه خبر شهادت ایشان را شنیدید ؟

شب بود، می خواستم بخوابم که برادرم زنگ زدند و احوال پرسی کردند و گفتند : از ماشاءالله چه خبر دارید ؟ او خودش تازه از جبهه آمده بود و چیزی را شنیده بود. در جواب گفتم : من خبری ندارم.گفت: ظاهراً ماشاءالله تیر خورده و زخمی شده است . گفتم : نه؛ حتماً شهید شده است . تا این جمله را از من شنید بغض کرد و حرفی نزد . دو روز هم از این جریان گذشت و خبری نشد تا این که پیکرش را به دلیجان آوردند .