شهید سید محمد تقی شاهچراغ: هدف و مقصودم از جبهه آمدن این است: 1- رضای حق 2- لبیک به ندای امام امت امید مستضعفان جهان 3- آزادی کربلا 4- تکلیف شرعی را اداء کرده باشم... با خداوند پیمان می بندم که در تمام عاشوراها و در تمام کربلاها با حسین (ع) همراه باشم و سنگر او را خالی نکنم تا هنگامی که همه احکام اسلام در زیر پرچم اسلامی امام زمان (عج) به اجرا درآید.

Back شما اینجا هستید: نشرح ستارگان پرفروغ شهید سید مهدی شاهچراغ مصاحبه ها مصاحبه با مادر شهید

مصاحبه با مادر شهید

گفت و گوی ذیل در مرداد ماه 1392 هجری شمسی با سرکار خانم سیده زهرا شاهچراغ مادر شهید والامقام سید shaidan-23مهدی شاهچراغ صورت گرفته است که در بردارنده ی نکات مفیدی از زندگی این شهید ارجمند می باشد.

-    لطفاً به عنوان اولین سئوال بفرمایید: چند فرزند دارید و شهید سید مهدی چندمینِ ایشان هستند؟

اگر سه تایی که در کودکی از دنیا رفته اند را در نظر بگیریم با شهید سید مهدی مجموعاً یازده تا می شوند. بعد از این که فرزند اول مان به نام سید جلال در شش ماهگی از دنیا رفت خداوند سید مهدی را به ما عطا کرد.

-    اگر از ایام ولادت سید مهدی مطلبی در خاطر دارید بیان نمائید.

 موقع به دنیا آمدن سید مهدی، در خانه ی پدر بزرگ شهید، مرحوم سید آقا شاهچراغ معروف به آقا سر دَر(سید آقا کوه زری)که جنب حسینیه ی حضرت ابوالفضل (علیه السلام) دامغان بود و هم اکنون به عنوان ایستگاه ماشین های سواری استفاده می شود، زندگی می کردیم. شاید یک ماه به تولدش بود که پدرش برای کار در ارتش به تهران رفته بود و موقع ولادت نوزاد در دامغان نبود. تقریباً سه سال از ازدواج مان می گذشت که سید مهدی به دنیا آمد.

-    چرا اسمش را «مهدی» گذاشتید؟

شاید دو دلیل نقش زیادی در این رابطه داشته باشد: اول این که از همان موقع که پدرش برای کار به تهران رفتند با محافل و مجالس مربوط به امام عصر (عج الله تهعالی فرجه الشریف) ارتباط برقرار کردند که در  ادامه توضیح خواهم داد و دلیل دیگر هم این بود که نام پدر بزرگ آقا سید علی اکبر، سید مهدی  بوده است و می خواسته اند اسم ایشان در خانه باقی باشد.

-    از علت مهاجرت تان به تهران و زندگی در این شهر بگویید.

من و سید مهدی یک سال و دو ماه را در شرائطی گذراندیم که پدرش بین تهران و دامغان تردد می کرد و هر چند و قت یک بار برای دیدن می آمدند تا این که قرار شد به تهران کوچ کنیم. ایشان رفتند و خانه ای را اجاره کردند و با وسایل بسیارساده و اولیه در تهران ساکن شدیم. امکانات زندگی ما آن قدر ناچیز بود که برخی اوقات پدر شوهرم سفارش می کرد: حدا قل یک قطعه فرش بخرید ولی آقا سید علی اکبر این کار را هم نکردند و تنها یک لحاف و دو متکا را که برادرشان برای ما آوردند را قبول کردند. پسر شیخ مهدی واحدی هم ضامن شدند و توانستیم سه چهار تا قابلمه و یک سماور زغالی بخریم.
 در سال هایی که در تهران بودیم شاید بیشتر از 30 خانه را عوض کرده باشیم و در این نشستن و بلند شدن ها خاطراتی شکل می گرفت که بد نیست چند تای از آن ها را بیان کنم تا مشخص گردد چه سختی هایی را متحمل شده ایم.
 یک بار باید از خانه ای که در آن ساکن بودیم بلند می شدیم؛ به همین خاطر آقا سید علی اکبر رفته بودند و خانه ای را اجاره کرده و به من گفتند:  می روم اداره تا برای اسباب کشی مرخصی بگیرم؛ بعد هم اثاثیه را جمع می کنیم و می رویم(حالا اسباب و اثاثیه همه اش  چهار تا قالیچه و دو سه تا قابلمه بود). از آن جایی که تا خانه ی جدید فاصله ای نبود همین طور که سید مهدی را بغل گرفته بودم کم کم وسایل را بردم؛ به صورتی که وقتی آقا سید علی اکبر آمدند دیگر چیزی از وسایل باقی نمانده بودکه اعتراض هم کردند. اما در همان لحظات اولیه ورودمان به خانه ی جدید حادثه ای  برای سید مهدی  اتفاق افتاد: هنوز چند دقیقه از اسباب کشی نگذشته بود که سید مهدی به گریه افتاد و هر کاری هم می کردم آرام نمی شد. هر چه فکر کردم که چه اتفاقی برایش افتاده است چیزی به ذهنم نرسید تا این که یکی از خانم های همسایه گفت: چرا لباس این بچه بوی نفت می دهد؟! بلافاصله لباس هایش را بالا زدم و دیدم تمام بدن بچه آبله زده است. معلوم شد وقتی چراغ گرد سوز را می آورده ام نفت چراغ روی لباس های سید مهدی ریخته است. به سفارش همان خانم، سریع مقداری سیب زمینی رنده کرده و آوردم و ایشان هم سیب زمینی ها را روی بدن بچه گذاشت که شکر خدا ساعتی نگذشت آبله و  قرمزی ها برطرف شد و بچه آرام گرفت. اما مشکل دیگری رخ داد؛ شب شده بود و تازه می خواستیم بخوابیم که دوباره صدای گریه ی سید مهدی بلند شد. مقداری که گذشت احساس سوزش و خارش شدید به خودمان هم دست داد. به سراغ صاحب خانه رفته و پرسیدیم: خانه ی شما چه مشکلی دارد که نمی توانیم بخوابیم؟ صاحب خانه با خیل راحت در جواب گفت: خانه ی ما ساس (در اصطلاح دامغانی ها «شِو گِردو ») دارد؛ دو شب که باشید عادت می کنید ولی مگر می شد تحمل کرد. بنده ی خدا آقا سید علی اکبر از آن  جایی که  باید صبح سر کار می رفتند لحاف شان را برداشتند و رفتند داخل کوچه.  من هم نشسته بودم و بدن بچه را دست می کشیدم. جالب این بود که همسایه ی طبقه ی سوم به خیال این که معتادی پشت در حیاط خوابیده است روی آقا سید علی اکبر آب ریخته و نگذاشته بودندآن جا بخوابد.
 صبح که از راه رسید باز قصه اسباب کشی و رفتن به خانه ای دیگرتا این که خانه ای در خیابان حسام الدین (حسام السلطنه سابق) کوچه ی بهار گرفتیم و توانستیم حدود 6-5 سال آن جا بمانیم. در همین سال ها بچه های دیگرمان هم به دنیا آمدند.

-    شهید سید مهدی در کدام مدارس و تا چه مقطعی درس خواندند؟

سید مهدی بچه ی با استعدادی بود یعنی در همان خردسالی و با وجود این که مدرسه نمی رفت، می توانست تابلوهای شهری و اسامی مغازه ها را بخواند؛ حتی در کنار پدرش می نشست و سوره ی بقره را با ایشان می خواند. تا این که زمان مدرسه اش رسید و وارد دبستان مفید در خیابان حسام الدین( حسام السلطنه ی سابق) کوچه ی حمام شد. در سال هایی که مدرسه می رفت از بابت درسش نگرانی نداشتیم چون درس هایش خوب بود به طوری که برخی از بستگان می گفتند: سید مهدی فیلسوف می شود.
مدرسه ی راهنمایی را  در مدرسه ی خوشه در چهار راه خوش- خیابان کمیل(بابائیان سابق) و دوره ی دبیرستان را در مدارس علامه در خیابان کمیل و نیز دبیرستان هدف در خیابان منیریه به پایان رساند.

-    آیا در مدت سکونت در تهران کار هم می کردند؟

پدرشان خیلی به بچه ها اجازه ی کار نمی داد و اعتقادشان این بود که باید زحمت بکشد و خرج خانه را در بیاورد تا بچه ها بتوانند راحت به درس و بحث شان برسند؛ البته این موضوعی بود که بین ایشان و پدربزرگ بچه ها مایه ی بحث بود چون پدر بزرگ معتقد به لزوم کار توسط بچه ها بود تا آن جاکه  گاهی می گفتند: اگر لنگه ی کفشی هم هست باید آن را داخل حیاط انداخت و به بچه گفت: برو بیاور تا تنبل بار نیاید. ولی آقا سید علی اکبر مخالف بود و می گفتند: من کار می کنم تا بچه هایم راحت باشند و درس شان را بخوانند. با این وجود سید مهدی یک مدت در مغازه ی چمدان فروشی نزد یک حاجی که در بازار تهران از معتمدین  بودند کار می کرد. هوشیاری و دقتش باعث شده بود کار را در مدت کوتاهی یاد بگیرد؛ به صورتی که صاحب مغازه به سبب علاقه ی زیاد و اعتمادی که به سید مهدی داشت کارها را به ایشان می سپرد. البته این فعالیت بیش تر در دو فصل تابستان و نیز یک سال بعد از دبیرستانش بود تا این که سال 56 به سربازی رفتند.

-    رفتار سید مهدی نسبت به شما چگونه بود؟

 سید مهدی هیچ گاه ما را اذیت نکرد بلکه نسبت به ما بسیار با محبت و مهربانی برخورد می کرد. یک بار من در بیمارستان بستری شده بودم و نیاز به خون داشتم. این قضیه مربوط می شود به زمانی که  دامغان آمده بودیم و ایشان هم برای کار در تهران بسر می برد. خلاصه نیاز به خون داشتم که یکی از بستگان آمدند و خون اهداء کردند. سید مهدی  وقتی مطلع شد به من گفت: مامان؛ چرا به من خبر ندادید؟  اگر می دانستم از تهران با هواپیما خودم را می رساندم.

-    اگر از بازی ها و شیطنت هایی هم که داشتند چیزی به خاطر دارید تا برای خوانندگان بیان نمائید.

چیز خاصی در خاطرم نیست چون او خیلی اهل شیطنت نبود؛ شاید تنها بازی که الان از او به خاطر دارم سُر خوردن روی سنگ فرش های حرم امام هشتم (علیه السلام) باشد چون ما معمولاً در شهریور و یا تابستان ها با قطار راهی  مشهد می شدیم و ده روز می ماندیم؛ بچه ها هم در طول سال منتظر رسیدن زمان این سفر بودند و می گفتند: تاکی برویم مشهد و شیر داغ بخوریم.

-    سید مهدی در فعالیت های انقلاب هم شرکت داشتند؟

بله؛ وقتی پدرشان اداره می رفتند او به اتفاق برادرش سید داود در خیابان سلسبیل در تظاهرات شرکت می کردند و به سمت مأمورین سنگ پرتاب می کردند و شعار های انقلابی می دادند. البته من حسابی دلواپس شان بودم چون در همان روزها یک پسر 12 ساله به نام عبدالله رستمی داخل کوچه به شهادت رسیده بود و همین موجب می شد که نگران بوده و حتی گریه کنم ولی هسایه ها دلداری ام می دادند.

-    چه مدت در تهران بودید و چه زمانی به دامغان برگشتید؟

در سال 1358 و پس از این که 20 سال در تهران زندگی کردیم به دامغان برگشتیم و خانه ای را در محله ی امام (ره) از آقای فتح الله فرد محمدی خریدیم که ظاهراً قیمت آن صد و هشتاد هزار تومان بود. البته کار آقا سید علی اکبر در پادگان آموزشی 0-2 شاهرود بود و بین دامغان و پادگان تردد می کردند.

-    برگردیم به بیان خاطرات تان از شهید سید مهدی؛ وقتی به دامغان آمدید ایشان چه کاری را شروع کردند؟

با پیروزی انقلاب به استخدام آموزش و پروش درآمد و در مدرسه ی شهرسازی دامغان به عنوان نیروی دفتری و خدمت گذار مشغول شد و در همین سنین هم (21 سالگی) جریان ازدواجش شکل گرفت.

-    اگر ممکن است در این خصوص بیش تر توضیح دهید.

وقتی قضیه ی ازدواج را با من در میان گذاشت، در حضور خودش ماجرا را به پدرش گفتم که سید مهدی خیلی خجالت کشید؛ می خواست داخل زمین برود. بعد هم گلایه کرد چرا در حضور من به آقا جان گفتی؟.  ما از این پسر در طول عمرش همین یک جمله را شنیدیم که در حضور مان چیزی بخواهد. خب پدرش هم مخالفتی نداشت و همین شد که قضیه ی ازدواجش شکل گرفت.
دو مورد را خودش در نظر گرفته بود که وقتی در مورد یکی از آن دو با من صحبت کرد در جوابش گفتم: سفیدی چشمش خیلی است و مناسب نیست! طفلک تعجب کرده بود و گفت:  این چه ایرادی است که شما می گیرید. نسبت به دومی داخل ماشین بودیم؛ مادر بزرگش هم حضور داشت که اسمش را برد. این بار هم  من مخالفت کردم و گفتم: بینی اش بزرگ است! که با عصبانیت گفت: مامان این چه حرفی است که می زنی؟! همان جا مادر بزرگش گفت: دختری برایش انتخاب می کنم که همه حیران بمانند؛ تا این که پسر خاله ی ما آقای سید علی حسینی (فرزند سید حسین) پیشنهاد دختر آقای سید علی اصغر شاهچراغ (فرزند سید علی اکبر) را دادند و گفتند: دختر خوبی دارند. این را هم بگویم دلیل این که سید مهدی آن دو دختر را انتخاب کرده بود این بود که دخترهای محله کنار جوی روبروی خانه لباس و ظرف می شستند؛ ایشان هم آن ها را دیده و علاقه مند شده بود.
تا این که به خواستگاری رفتیم؛ قرار مان را گذاشتیم و مهریه ی بیست هزار تومانی در نظر گفته شد و در خانه ی خودمان هم عروسی برگزار گردید. سید مهدی دست خانمش را گرفت و آمدند در یک اتاق همین منزل زندگی شان را شروع کردند. البته بعد از چند ماه خانه ای اجاره کردند و بعد هم که دو سه خانه ی دیگر؛ مثل خانه ی آقای مجید زاده در خوریا و خانه ی آقای مشهدی رحیم مطواعی که اهل صلح آباد و در همسایگی خودمان بودند. البته در برخی از فرصت ها باز با ما بودند؛ مثلاً وقتی ماه رمضان از راه می رسید به اتفاق همسرش می آمدند و همین جا می ماندند و از آن جایی که تابستان بود برای استراحت بالای پشت بام می رفتند که مجبور بودم موقع سحر صدا شان بزنم. خیلی هم سخت بلند می شدند به صورتی که گاهی نیاز بود صدایم را بالا ببرم. خانمی در همسایگی مان بود که  می گفت: چه کارشان داری؟ بگذار بخوابند، بی کاری صداشان می کنی؛ اگر یک روز گرسنگی بکشند سحر بعدی بلافاصله بلند می شوند. ولی دلم طاقت نمی آورد که گرسنه بمانند.

-    برخورد سید مهدی نسبت به خانواده و اطرافیان چطور بود؟

نسبت به خانمش خیلی سفارش می کرد و مواظب او بود؛ یادم هست یک روز خمیر کرده بودیم تا نان بپزیم سید مهدی هم آماده می شد به مدرسه ی شهر سازی برود که به من گفت: مامان از خانمم کار نکشی؟ گفتم: مامان جان نانوا داریم؛ مَرزِه کن هم داریم؛ من کاری با او ندارم ولی باز برگشت و حرفش را تکرار کرد.
نسبت به قوم و خویشان هم از نواری که از او باقی مانده است مشخص است رفتارش چگونه بوده است. شب قبل از عزیمت، خانمش به او می گوید:  بیا تا برویم خانه ی پدرت که سید مهدی می گوید:  تو برو؛ من بعداً می آیم. خانمش به شوخی می گوید: از خانه بیرونم می کنی؟! سید مهدی همان موقع در حال پر کردن  نواری بوده است که با همه بستگان خداحافظی و از آنان طلب حلالیت کند. در بین دوستانش،  هنوز آقای کاتبی و نادعلی زاده یادش را می کنند.

-    چطور شد که راهی جبهه گردیدند؟

گاهی اوقات سید مهدی و سید داود می رفتند و در باغی که روبروی خانه بود می نشستند و در این رابطه با هم صحبت می کردند ولی به ما چیزی نگفته بودند. بعد ها فهمیدیم از آن جایی که سید داود به عنوان نیروی فنی به جبهه می رفت، سید مهدی به او گفته بوده است: خوش به حالت که می توانی بروی. تا این که یک روز ماجرا را به پدرش گفت و ایشان هم  مخالفت نکرد ولی حرفش این بود که اجازه بده بچه به دنیا بیاید بعد برو؛ چون همسرشان پا به ماه بود و تنها 10 روز با به دنیا آمدن نوزاد فاصله داشتیم ولی فردای آن روز دوباره آمد و گفت: سید حسن هم شهید شد - الان درست به خاطر ندارم ولی به نظرم مقصودش شهید سید حسن تقوی بود - و به گریه افتاد و ادامه داد: مگرخون من از خون ایشان رنگین تر است که من بمانم. پدرش هم که این را دیدند گفتند: برو خدا به همراهت.
تا این که روز اعزام برای خداحافظی آمد و دست به گردن کردیم. [گریه  ی مادر شهید] یک تاکسی دربست گرفت و رفت. مادر شهید فئوادیان می گفت: من سید مهدی را دیدم که به راننده ی تاکسی اصرار می کرد هر چقدر پول بخواهی به تو می دهم من را سریع ببر تا با مادر  و پدرم خداحافظی کنم. به مادر خانمش هم گفت:  خانمم را با خودت ببر، من پانزده روزه برمی گردم.

-    تا این که خبر شهادتش را شنیدید.

دختر سید مهدی به دنیا آمده بود و خانمش را همراه نوزاد به خانه آوردیم و همه منتظر تماس سید مهدی بودیم. به همین خاطر تلفن را بالای سرمان گذاشتیم تا اگر تماس گرفت خبر تولد فرزندش را به او بدهیم؛ من تلاش می کردم زودتر گوشی را بردارم تا مُشتُلُق (مژدگانی) بگیرم ولی تماس نگرفتند. صبح در حالی که  وسایل صبحانه راآماده می کردیم تلفن زنگ زد. عمویش بود و از وضعیت مهدی می پرسید که آقا سید علی اکبر سئوال کرد: مگر خبری شده است؟ همین طور دستش می لرزید و چایی را که برداشته بود تکان می خورد. تلفن را که قطع کردند بلافاصله شماره سپاه را گرفتند که  بچه های سپاه تا متوجه شدند پدرسید مهدی پشت خط هست گفتند: ما خبری نداریم و قطع کردند ولی چند لحظه ی بعد دوباره خودشان تماس گرفتند و گفتند: یک سَر بیایید سپاه.
همین که آقا سید علی اکبر آماده شدند؛ گفتم: من هم بیایم؟ گفتند: نه؛ من الان برمی گردم ولی وقتی رفتند من هم حرکت کردم چون دلم شور می زد. به سید داود که در حال تمیز کردن ماشین پدرش در کنار جوی آب روبروی منزل بود گفتم:  من را ببر سپاه که قبول نکرد.  به راه افتادم ولی از آن جایی که سپاه را بلد نبودم از این طرف و آن طرف آدرس گرفته و خودم را به آن جا رساندم. وقتی وارد سپاه شدم دیدم یک ساک و یک جفت پوتین گِلی درکنار دیوار هست ولی متوجه نشدم تا این که شروع کردم به گریه کردن که آقایی گفت: این جا چه کار دارید؟ شما نباید این طور وارد شوید. رفتم و روی نیمکتی که کنار دیوار بود نشستم. پرسیدم: آقای شاهچراغی کجا هستند؟ در جوابم گفت: پای پسرتان تیر خورده و می خواهند ایشان را به تهران ببرند؛ الان می آیند. همین طور که نشسته بودم دیدم آقا سید علی اکبر به طرفم می آیند که اطلاعیه ای هم در دست شان بود.گفتم: چه خبر شده؟ چرا به من نمی گوئید؟ ایشان گفتند: چیزی نیست سید مهدی مجروح شده است. سوار ماشین شدیم و به سمت خانه به راه افتادیم ولی وقتی به خانه رسیدیم قضیه را گفتند.

-    آیا قبل از مراسم تشییع، کنار پیکر سید مهدی هم رفته بودید ؟

بله؛ رفتیم ولی از آن جایی که خیلی گریه کرده بودم هر چه تلاش کردم تا او را ببینم، نتوانستم چهره ی او را تشخیص دهم. ظاهراً قسمتی از صورت شان سیاه و کبود شده بود که بر اثر قرار گرفتن روی یک سنگ داغ در لحظات شهادت بوده است.

-    مراسم تشییع چگونه برگزار شد؟.

مراسم از حسینیه ی حضرت ابوالفضل شروع شد و تا فردوس رضا ادامه داشت،آن روز پیکر چند شهید را تشییع می کردند و جمعیت مثل برگ درخت  فضای خیابان را پر کرده بود. این را هم بگویم سه روز قبل از تشییع سید مهدی، مردم مراسم تشییع چند شهید را برگزار می کردند که من هم رفته بودم. آن روز هم خیلی گریه کردم که برخی از خانم ها می گفتند: مگر این شهید با شما نسبتی دارد؟ من جواب شان می دادم: این ها هم مثل فرزندان خود من هستند.

-    این سال ها چگونه گذشته است؟

خیلی سخت؛ روزی که به یاد سید مهدی اشکم در نیامده باشد، شب نشده است. همین چند شب قبل که شب 21 ماه رمضان بود شنیدم تنها یادگارش کسالت دارد؛ به امیرالمؤمنین (علیه السلام) عرضه داشتم: آقا جان؛ این دختر از دنیا خیری ندیده است؛ شما شفایش بدهید. مگر می شود یادم برود گاهی با عکسش صحبت می کنم و گریه می کنم.

-    آیا سید مهدی به خواب تان هم آمده است؟

تنها یک بار او را در خواب دیده ام. البته هیچ وقت هم از او گلایه نکرده ام که چرا به  خوابم نمی آیی.

-    با سپاس از این که در این مصاحبه شرکت کردید.