شهید سید محمد تقی شاهچراغ: هدف و مقصودم از جبهه آمدن این است: 1- رضای حق 2- لبیک به ندای امام امت امید مستضعفان جهان 3- آزادی کربلا 4- تکلیف شرعی را اداء کرده باشم... با خداوند پیمان می بندم که در تمام عاشوراها و در تمام کربلاها با حسین (ع) همراه باشم و سنگر او را خالی نکنم تا هنگامی که همه احکام اسلام در زیر پرچم اسلامی امام زمان (عج) به اجرا درآید.

Back شما اینجا هستید: نشرح ستارگان پرفروغ شهید سید مهدی شاهچراغ مصاحبه ها مصاحبه با همسر شهید(قسمت دوم)

مصاحبه با همسر شهید(قسمت دوم)

متن ذیل در بردارنده ی بخش دوم گفت و گویی است که با سرکار خانم محترم سادات شاهچراغ همسر شهید ارجمند سید مهدی شاهچراغ در تابستان 1392هجری شمسی صورت گرفته است. ایشان در این قسمت از مصاحبه shaidan-23به بیان مطالبی پیرامون تصمیم همسرشان جهت حضور در جبهه های نبرد و چگونگی دریافت خبر شهادت و حوادث پس از آن پرداخته اند. همان طور که در ابتدای بخش قبل نیز بیان گردید این بانوی گرامی پس از شهادت همسر گرامی شان با پیشنهاد و اصرار خانواده ی شوهر با جناب آقای سید داود شاهچراغی (برادر شهید) ازدوا ج می نمایند. در این قسمت نیز به این سخن دختر گرامی و تنها یادگار شهید سید مهدی شاهچراغ اشاره می نماییم که در مصاحبه با ما بیان داشتند: به نظرم آقاجان(سید داود شاهچراغ) هم ایثار کرده است که با ایشان ازدواج کرده؛ شاید از پدرم هم بیش تر ...


-    به زمان دنیا آمدن فرزندتان تنها چند روز باقی مانده بود که سید مهدی به یک باره تصمیم به رفتن می گیرند؟!

بله؛ قضیه از این جا شروع شد: سید مهدی با آقای سید علی شاهچراغی که شوهر خاله اش بود برای رفتن به جبهه صحبت کرده و تصمیم خودشان را گرفته بودند؛ البته قبل از انجام مراحل ثبت نام و اعزام مسأله را به من هم گفتند. تا این که شب اعزام رسید و خواستند نواری را پر کنند و از این طریق با برخی از فامیل و بستگان خداحافظی نماید. یادم هست در نوار می خواست از این که منتظر تولد فرزندمان هستیم چیزی بگوید که به او گفتم: وجود این حرف ها در نوار زشت است و از او خواستم این بخش را حذف کند.
من این مطلب را به برخی از بستگان هم گفته ام: روزی که می خواست برود نماز صبحی خواند که هیچ وقت از یادم نمی رود؛ اصلاً یک جور دیگر بود.
ماجرای رفتنش را به مادرشوهرم هم گفته بودم ولی بندگان خدا باور نکرده بودند و تصورشان این بود که سید مهدی در چنین شرائطی راه نمی افتد تا این که متوجه جدیت او شدند و خواستند با تهدید به  این که ما از همسرت مراقبت نمی کنیم نظرش را برگردانند و او را مجبور نمایند چند روز دیگر صبر کند ولی این تهدید ها و توصیه ها فایده ای نداشت.
تا این که ساعت اعزام نزدیک شد و من به جهت مراعات سخن سید مهدی که خواسته  بود در خانه بمانم و جایی نروم، در خانه مانده بودم؛ حتی حرف مادرم که از حسن آباد آمده بود و اصرار داشت با او بروم را قبول نکردم تا این که بالاخره با اصرار خانواده  و مخصوصاً پدر شوهرم به خانه ی ایشان رفتم. اتفاقاً در همین لحظات سید مهدی برای خداحافظی به خانه آمد و من را در آن جا دید ولی چیزی به من نگفت با این که می دانم برایش مهم بود حرفش را زمین نگذارم.
سید مهدی همین طورکه خداحافظی می کرد از مادرم خواست من را با خودش به حسن آباد ببرد. بنده ی خدا مادرم خجالت می کشید، بگوید: شما چند روز صبر کنید. در همین حال مادرشوهرم میان حرف سید مهدی آمد و خطاب به مادرم گفت: به مهدی بگو من زنت را با خودم نمی برم. این باعث شد مادرم هم عذری بیاورد و به ظاهر حرف سید مهدی را رد کند. خانواده دست به دست هم داده بودند تا او را منصرف کنند ولی او تصمیمش را گرفته بود و اصلاً  برایش مهم نبود که چه اتفاقی ممکن است روی دهد. لذا وقتی از همه نا امید شد، به من گفت: اصلاً برو خانه ی خودمان؛ خدا هست. بعد هم برای دلداری ام ادامه داد: تو برو؛ من که حرکت کنم مادرت می آید و تو را با خودش می برد و این را اضافه کرد: هرکاری داشتی به دایی اصغر بگو. من برای گذراندن دوره ی آموزش باید 19 روز در تهران بمانم. ده روز دیگر هم بچه به دنیا می آید؛ وقتی فرزندمان به دنیا آمد، می آیم او را می بینم و بعد به جبهه می روم؛ او رفت ولی ده روز بعد خبر شهادتش را آوردند و با شهادت برگشت.

-    علی رغم این که گفته بودند برای گذراندن دوره ی آموزش در تهران می مانند، پس چرا راهی منطقه شدند؟

وقتی به تهران رسید تماس گرفت و عذر خواهی کرد که ما را به سمت جبهه می برند و در تهران نمی مانیم. علتش هم این بود که سید مهدی دوره ی سربازی و بسیج را گذرانده بود و نیازی به دوره ی آموزشی نداشت. از پشت تلفن شاید 10 بار گفت: من را حلال کن؛ من گوشی را دادم به مادرش که با ایشان هم صحبت کند و خداحافظی نماید. خیلی تند و سریع حرف می زد که نشان از عجله اش داشت. جالب این جاست مادرم که به حسن آباد برگشته بود به خانم برادرم گفته بود: چیزی در صورت سید مهدی دیدم که نشان می داد او دیگر بر نمی گردد.

-    آیا از جبهه هم تماس گرفتند؟
 
خیر؛ چون خیلی نکشید که به شهادت رسیدند؛سید مهدی آن طور که در وصیت نامه هم نوشته اند در تاریخ 61/2/12 به جبهه اعزام شدند و آن طور که به ما اعلان کرده اند در تاریخ 61/2/19 یعنی دقیقاً هشت روز بعد از رفتن به شهادت می رسند و این درست در ایامی بود که من هم وضع مناسبی نداشتم و در بیمارستان برای تولد فرزندمان بستری شده بودم.

-     شما چه زمانی خبر را شنیدید؟

قبل از این که چگونگی دریافت خبر شهادت سید مهدی و اتفاقات مرتبط با آن را بیان نمایم این را بگویم: یک روز قبل از این که خبر را به ما بدهند من در بیمارستان صدای قرآن را بلندگو و جمعیتی را می شنیدم که در حال تشییع جنازه ی شهیدی بودند. در آن لحظات و با همان شرائطی که داشتم گریه می کردم و با خودم می گفتم: چگونه خانواده اش صبرکنند؟! اما نمی دانستم خودم هم باید آماده ی شنیدن چنین خبری گردم. دخترمان به دنیا آمد و ما را از بیمارستان مرخص کردند؛ حالا همه به این فکر می کردند که به نحوی خبر تولد فاطمه را به سید مهدی بدهند. به همین جهت شب که می خواستیم بخوابیم از مادر شوهرم خواستم: تلفن را بالای سرم بگذارد تا وقتی سید مهدی تماس می گیرد خودم خبر به دنیا آمدن فاطمه را به او بدهم چون برای خانمی که صاحب فرزند می شود بهترین لحظات و مهم ترین آرزویش این است اولین نفری که با او روبرو می شود همسرش باشد ولی آن شب هر چه منتظر ماندم خبری از سید مهدی نشد تا این که آن روز سخت و دشوار از راه رسید. زمانی که اهل خانه برای خوردن صبحانه دور هم جمع می شدند تلفن زنگ زد. عموی سید مهدی بود که می خواست خبر شهادت را به نحوی به پدرشوهرم برساند. او با این جمله شروع کرده بود که  سید مهدی پول می خواهد تا متوجه شود آیا ما خبر را شنیده ایم یا نه.  این را هم بگویم بین شهادت و تولد فاطمه شاید دو روز فاصله داشت اگر چه تا پیکر سید مهدی را در دامغان تشییع نمایند دو سه روز دیگر هم طول کشید. ظاهراً پیکر سید مهدی را زودتر به دامغان آورده بودند چون مادرم نقل می کرد: خبر را به پدرت داده بودند و او را برای شناسایی برده بودند که همین هم موجب شده بود تا سه روز دست از غذا و کارهایش بکشد و در باغ بماند.
یکی دوساعت بعد همه خبر دار شدند و شاید تنها من بودم که نمی دانستم و شاید هم نمی خواستم باور کنم؛ شرائط هم به گونه ای بود که امکان مخفی کردن خبر وجود نداشت حتی از من که تازه از بیمارستان آمده بودم. در همین اوضاع و احوال من را به خانه ی همسایه برده بودند تا به نوزادمان شیر بدهم چون اوضاع خانه اصلاً مناسب نبود؛ پدر شوهرم هم وقوع هر حادثه ای را انکار می کرد تا این که برادرم سید حسن وارد اتاق شد و از آن جایی که به هم وابستگی زیادی داریم نتوانست خودش را کنترل کند. از گریه ی او همه چیز را فهمیدم و وضعیت خودم را فراموش کردم.

-    آیا شما هم برای وداع در کنار پیکر سید مهدی حاضر شدید؟

بله؛ من هم رفتم و اتفاقاً صورتش را بوسیدم که هنوز سردی صورتش را به یاد دارم. قنداقه ی فاطمه را هم گذاشتم روی سینه ی سید مهدی و به او گفتم: بچه ای که از خدا می خواستی به دنیا آمد ولی چه کنم که تو ...  و  از حال رفتم. می خواستم برای لحظه ای هم که شده فاطمه در کنار بابایش باشد تا بعدها گلایه نکند که هیچ گاه آغوش پدر را احساس نکرده است. همان روز هم مراسم تشییع برگزار شد که  مردم با جوانان خود وداع کردند. خدا شاهد است که  همان موقع  روح من با پیکر سید مهدی دفن گردید و اگر در این سال ها به خاطر خانواده و بچه ها می گویم و یا می خندم ولی حقیقتاً دنیای من همان موقع تمام شد.

-    سید مهدی به خواب تان هم می آید؟

خیلی زیاد به خوابم می آید. شاید الان خیلی از آن ها  را فراموش کرده باشم ولی برخی را که به نظرم مهم تر هست بازگو می کنم.
بعد از شهادت سید مهدی به همراه دخترمان به  حسن آباد برگشتم. البته گاهی از اوقات برای دیدن خانواده ی شوهرم و زیارت مرقد سید مهدی به دامغان می آمدم. چند ماه از شهادت سید مهدی گذشته بود که یک شب در حسن آباد او را در خواب دیدم؛ آن شب خانم عموسید ابراهیم خانه ی ما بود چون مادرم عمل کرده بود و ایشان از مادرم مراقبت می کردند. دیدم در خانه ی خودمان (منزل مشهدی رحیم مطواعی که مستأجر بودیم و هنوز هم اثاث مان را جمع نکرده بودیم. من گهگاه به آن جا می رفتم و به یاد خاطراتم با سید مهدی مقداری گریه  می کردم و بر می گشتم) هستم که سید مهدی وارد خانه  شد. همین که آمدند گفت: بلند شو تا خانه را جمع و جور وتمیز کنیم چون آقا جان و دایی سید محمد(دایی سید مهدی) می خواهند بیایند و در مورد تو و سید داود با هم صحبت کنند. از خواب که برخاستم خوابم را به کسی نگفتم ولی همان روز صبح برادرم سید حسن آمد وگفت: آماده شو؛ فاطمه را هم بردار چون می خواهم شما را به شهر ببرم؛ داییِ سید مهدی آمده و می خواهد فاطمه را ببیند. بعد از ظهر هم شما را بر می گردانم. من هم از همه جا بی خبر آماده شده و همراهش  رفتم. پس از گذشت دقایقی از ورودمان به خانه ی پدر شوهرم و در حالی که با یک جاروی دستی مشغول جارو کردن خانه بودم، خواهر شوهرم که سنی هم نداشت به طرفم آمد و گفت: می خواهم یک چیزی را به تو بگویم ولی می ترسم ناراحت شوی. گفتم: چرا این طور فکر می کنی؟!  سر انجام بعد از مقداری رفتن و آمدن گفت: دیشب من پشت درب اتاق نشسته بودم و صحبت  های آقا جان و دایی سید محمد را گوش می کردم که در مورد شما و سید  داود با هم حرف می زدند. تازه فهمیدم سید مهدی از تصمیم ایشان خوشحال بوده است که به خوابم آمده و ماجرا را برایم نقل کرده است. همین مسائل هم موجب گردید با اصرار پدر شوهرم و علی رغم میل خودم پس از یک سال و چند ماه از شهادت سید مهدی با آقا سید داود (برادر شهید) ازدواج نمایم.

یک بار هم در خواب فرزندمان رضا [این نوزاد سه روز بعد از تولد از دنیا رفته است] را دیدم که با هدایت پدرش در حال جفت کردن کفش های نماز گزاران مسجدی هست. تا سید مهدی چشمش به من افتاد دستم را گرفت و داخل باغی برد و گفت: این جا برای تو آن قدر لباس گرفته ام؛ بیا برویم و آن ها را ببین. درحالی که دیگر علاقه ای به این چیزها نداشته و هنوز هم ندارم.

سه یا چهار روز قبل هم که فاطمه از تهران آمده بود و مقداری کسالت داشت سید مهدی را در خواب دیدم در حالی که تعجب کرده بودم چرا پیر نشده است؛ از طرفی می دانستم با سید داود ازدواج کرده ام به همین خاطر از دور به او نگاه می کردم؛ عجیب  این است وقتی سید مهدی را در خواب می بینم معمولاً سید داود هم حضور دارد. یک خواب دیگر هم دیده ام که خوب است آن را هم تعریف نمایم چون نشان از حضور و آگاهی شهید از وضعیت ما دارد. وقتی دختر دوم من وسید داود به دنیا آمد به خواهر شوهرم گفتم : وقتی فاطمه به دنیا آمد سید مهدی همیشه به خوابم می آمد ولی چون زهرا بچه ی او نیست دیگر از من خبری نمی گیرد. خدا شاهد است ساعتی نگذشت که خوابش را دیدم در حالی که زهرا را بغل کرده بود و به من می گفت: دو روز است که من این جا نشسته ام؛ چرا می گویی سید مهدی از من خبر نمی گیرد و این درست زمانی بود که تنها دو روز از تولد نوزاد می گذشت.

-    از این سال ها و نیز مقداری از تنها یادگار شهید سید مهدی بگویید.

در مدت نزدیک به سیزده سالی که مادرم از دنیا رفته است به مداحی رو آورده ام و همه ی دلخوشی ام هم همین کار است؛ معمولاً درآمدش را و مقداری از حقوق بنیاد را صرف امور خیر می کنم. دخترمان هم ازدواج کرده است و در تهران معلم می باشد. او در رشته های ورزشی مخصوصاً در مسابقات شطرنج موفق بوده است و مانند پدرش خیلی مهربان می باشد.

-    سئوال آخر در مورد همسرتان آقای سید داود شاهچراغی است؛ مردی که در مدت کمتر از دو سال پس از شهادت سید مهدی کار بزرگی انجام داد و با شما که بنا به گفته ی خودتان و نیز دختر خانم تان در شرائط سخت روحی قرار داشتید، ازدواج کرد. تصمیمی که نشان از بزرگی روح ایشان دارد. دوست داریم کلام تان در خصوص ایشان را هم بشنویم .

سید داود اخلاقش خیلی شبیه به سید مهدی است. او هیچ گاه در زندگی برای ما کم نگذاشته است و به جرأت می توانم بگویم خیلی از کارها را از او یاد گرفته ام. در این جا باید از بخشش و کارهای خیرش یاد کنم؛ او شاید اهل شرکت در صف اول جماعت نباشد ولی در مورد کمک به دیگران کسی را مثل او نمی شناسم.

-    با تشکر فراوان از این که در این گفت و گو شرکت کردید.