شهید سید محمد تقی شاهچراغ: هدف و مقصودم از جبهه آمدن این است: 1- رضای حق 2- لبیک به ندای امام امت امید مستضعفان جهان 3- آزادی کربلا 4- تکلیف شرعی را اداء کرده باشم... با خداوند پیمان می بندم که در تمام عاشوراها و در تمام کربلاها با حسین (ع) همراه باشم و سنگر او را خالی نکنم تا هنگامی که همه احکام اسلام در زیر پرچم اسلامی امام زمان (عج) به اجرا درآید.

Back شما اینجا هستید: نشرح ستارگان پرفروغ شهید سید مهدی شاهچراغ مصاحبه ها مصاحبه با دایی شهید

مصاحبه با دایی شهید

گفت و گوی ذیل در مردادماه 1392 هجری شمسی با آقای سید علی اصغر شاهچراغی دایی شهید همیشه جاویدshaidan-23 سید مهدی شاهچراغ صورت گرفته است که در بردارنده ی نکات مهمی از زندگی این شهید والامقام می باشد.

-    لطفاً ضمن معرفی خودتان، از میزان ارتباط با شهید سید مهدی بگویید.

اینجانب سید علی اصغر شاهچراغی فرزند سید امیر و متولد سال 1337 هجری شمسی دامغان هستم. ارتباط من و سید مهدی علاوه بر نسبت دایی و خواهر زاده بودن به جهت فاصله ی کم سنی که تنها چند ماه می باشد، بسیار نزدیک و صمیمانه بود به صورتی که بسیاری از خاطرات دوران کودکی و جوانی مان با هم شکل گرفته است.
البته زمانی که خانواده ی خواهرم ساکن تهران بودند ما کمتر هم دیگر را می دیدیم و ارتباط مان محدود به روزهایی می شد که به اتفاق خانواده شان به دامغان می آمدند ولی وقتی دامغان بودند سید مهدی عمده ی روزها و مخصوصاً ایام عید نوروز درخانه ی ما می ماند. یادم هست از نان داچه که نان سنتی دامغان است خیلی خوشش می آمد و مشتری تخم مرغ های رنگی بود که مادرم برای ایام نوروز آماده می کرد که معمولاً اسم آن را هم به اشتباه چیز دیگری بر زبان می آورد.
  در همان سال ها یک بار من و سید مهدی در خانه ی پدربزرگ شان مرحوم سید آقا (معروف به سیدآقا کوه زری) که دایی من هم می باشند، بودیم. سید مهدی و سید داود (برادر شهید) سوار اسب عموی شان شده بودند و دور می زدند که به یک باره اسب رم کرد و به سمت دالانی رفت تا  فرار کند، چشم تان روز بد نبیند؛ پیشانی سید مهدی محکم به سقف دالان خورد و هر دو روی زمین افتادند. عمویش که فکر می کرد من باعث رَم کردن حیوان شده ام سیلی محکمی به صورت من نواخت.
گاهی هم من به تهران می رفتم که از کارهای مورد علاقه مان خرید شیر از مغازه ی آقای حاج مختار شریفی بود. شیر را که مقداری خامه رویش می بست و داخل  شیشه های کوچکی بود می خوردیم تا بتوانیم شیشه هایش را شکسته و خرد کنیم.

-     از روحیات مذهبی ایشان در دوره ی نوجوانی و جوانی چیزی به خاطر دارید؟

وقتی سید مهدی به دامغان می آمد معمولاً در مراسم مذهبی دامغان شرکت می کردیم؛ یکی از این برنامه ها  کانون جوانان دامغان بود که در سال های خفقان رژیم ستمشاهی به مدیریت مرحوم حاج آقا شهابی و شهید سید حسن شاهچراغی و آقایان مهدی امیدوار و علی اکبر فرح زاد تشکیل شده بود و تأثیر بسیار زیادی در جلوگیری از انحراف نسل جوان دامغان از خود به جای گذاشت. هم چنین در برنامه ی شب های قدر مسجد جامع و سخنرانی های حجج اسلام صابری،  محمودی شرکت می کردیم. صبح های جمعه هم دعای ندبه و نیز صبحانه ی بعدش که در مسجد سرهنگ توسط خانواده ی آقای ترابی برگزار می گردید، را از دست نمی دادیم. این مربوط به زمانی است که ایشان به دامغان می آمدند اما اگر من به تهران می رفتم در مراسم مذهبی حسینیه ارشاد یا مهدیه یا مساجد دیگر می رفتیم و پای سخنرانی آقای فلسفی و دکتر عبد الرضا حجازی و فخر الدین حجازی و حاج اشرف کاشانی می نشستیم.  در زمینه ی قرآن هم بعد از پیروزی  انقلاب، جلسه ای به نام متوسلین به قمر بنی هاشم که جمعی از حسن آبادی های مقیم شهر بودند را درست کرده بودیم که آقای  سید محمد شاهچراغی عموی شهید سید مهدی رئیس آن  بود و شب های جمعه بر اساس نوبت در خانه ی اعضاء بر پا می شد؛ اتفاقاً دو شب قبل از عزیمت سید مهدی به جبهه جلسه در خانه ی ایشان برگزار شد که سید مهدی هم در نواری که شب قبل از رفتن ضبط کرده اند به این جلسه اشاره کرده است و آیاتی که قرار بود تمرین گردد را تلاوت نموده اند که صدای شان موجود می باشد.
البته این را هم باید گفت که علائق و باورهای مذهبی پدرشان  عامل مهم و اساسی در گرایش سید مهدی و برادران و خواهرانش به مباحث مذهبی بوده است. مرحوم کربلائی سید علی اکبر به ائمه ی اطهار(علیهم السلام) و دعاهای ندبه و کمیل مداومت داشت و به خاطر ارتباط با آقای رنجبر که باجناق مرحوم آقای کافی بودند از مشتری های پر و پا قرص مهدیه محسوب می گشتند. ایشان همان موقع هم با این که در تهران زندگی می کردند و در ارتش مشغول به کار بودند ولی حساب سال داشتند و مقلد آیۀ الله خویی بودند و نزد یکی از آقایان وجوهات شرعیه شان را می پرداختند. آقا سید علی اکبر در تهران با افرادی مثل مرحوم سید محمد شاهین (شاهچراغی) و سید حسن شاهچراغی فرزند مرحوم کربلائی سید باقر و شیخ مهدی واحدی و آقای سید حسن مؤمنی و آقای غفوری در ارتباط بودند و قرائت قرآن خانگی داشتند.

-    اگر از دوره ی سربازی شهید سید مهدی هم مطلبی در خاطر دارید مطرح نمایید؟

یک بار که برای دیدن همشیره به تهران رفتم متوجه شدم خیلی ناراحت هستند. وقتی از علت ناراحتی شان سئوال کردم. جواب دادند: چند وقت است از مهدی خبری  نداریم. من گفتم: این که ناراحتی ندارد،  می روم اصفهان و احوالش را می گیرم و بر می گردم. او آن زمان برای گذراندن دوره ی سربازی در پایگاه هوایی اصفهان به سر می برد. خب با امکانات آن روز هر طور که  شد خودم را به اصفهان رساندم و به  ملاقاتش رفتم که عکس هم گرفتیم و مطلبی را به عنوان این که نشانه ای از ملاقتم با ایشان باشد را گرفته و برای مادرش آوردم که خیلی خوش حال شدند.

-    سید مهدی در مباحث انقلاب بسیار فعال بوده اند؛ آیا شما در این زمینه خاطره ای دارید؟

بله؛ سید مهدی در محله خودشان که در خیابان کلانتری 11 تهران بود در تظاهرات ضد رژیم شرکت می کرد. حتی در یکی از راهپیمایی ها که با تیر اندازی و برخورد نیروهای شاهنشاهی روبرو شد  من و سید مهدی نیز شرکت کرده بودیم که  مجبور به فرار و ورود به کوچه ای شدیم. پلیس هم که دست از شلیک بر نداشته بود به سمت مان تیر اندازی کرد که  ترکش گلوله ای  از آن حادثه  هنوز در دست من باقی است.
در حادثه ای دیگر عکس شاه توسط حاج سید محمد تقوی ( فرزند مرحوم کربلائی سید عبدالله) در مسجد جامع دامغان پاره گردید؛ عکسی که شاه را در حال نماز خواندن نشان می داد و پارچه ی احرام روی دوشش قرار داشت و مقداری از بدنش هم برهنه بود. ساواک همین که متوجه پاره شدن عکس گردید مسجد را محاصره کرد و مشغول بررسی چگونگی وقوع حادثه شد. از آن جایی که خانه ی  ما نزدیک مسجد بود همراه  شهید سید مهدی به سمت مسجد رفتیم تا ببینیم چه خبر است. نیروهای امنیتی از مردم سئوال می کردند ولی کسی جواب درستی نمی داد. وقتی از همه جا نا امید شدند به سمت خادم مسجد مرحوم غلامعلی بصیری رفتند که ایشان هم در پاسخ گفتند: من نمی دانم چه کسی این کار را کرده است که سیلی محکمی به صورتش زدند.
ماجرای دیگری که از تهران به خاطر دارم راجع به زندان اوین و آزادی زندانیان سیاسی می باشد. درهای زندان بسته شده بود و رادیو از مردم می خواست که برای گشودن درهای زندان کمک نمایند. من و سید مهدی و تعداد دیگری از بچه ها با ماشین بی ام و انگوری رنگی که برای عموی شهید بود جهت نجات زندانی ها به طرف اوین رفتیم؛ اما با سیل جمعیتی مواجه شدیم که قبل از ما برای کمک آمده بودند.

-    با توجه به ارتباط زیادی که با شهید سید مهدی داشته اید، مقداری در مورد روحیات و ویژگی های اخلاقی سید مهدی و ارتباطش با دیگران بگویید.

ارتباط سید مهدی با بستگان خیلی خوب و از این حیث زبانزد بود؛ به عنوان نمونه با این که خانم من، زن دایی ایشان می شدند ولی با ایشان مثل یک برادر برخورد می کردند؛ نه تنها با ما بلکه با همه ی اقوام و دوستان مهربان و صمیمی بودند. اهل سعه ی صدر و مؤدب و کلامش در پاسخ به دیگران کلمه ی «جان » بود. سید مهدی به گوش کردن نوار خیلی علاقه داشت و همین موجب می شد گهگاه صدای ضبط صوتش را زیاد کند که  به او  تذکر می دادم؛  البته در مواردی هم فایده نداشت. ولی در نواری که شب رفتن به جبهه پر کرده است خطاب به صاحب خانه شان که در ذوب آهن کار می کرد،گفته است: آقای مطواعی من را ببخشید؛ چون صدای ضبط را زیاد می کردم و به این مطلب توجه نمی کردم که شما خسته هستید. امروز که برای کارگری - نزد استاد یزدان سلمانیان- رفتم، فهمیدم یک کارگر تا چه حد خسته می شود و چه مقدار  به استراحت  و آرامش نیاز دارد.
از ویژگی های فردی سید مهدی که خیلی بارز بود و باید همسرشان در این زمینه بیش تر توضیح دهند این بود که به لباسش خیلی اهمیت می داد؛ کلاً انسان شیک، تمیز و اتوکشیده ای بود. در رانندگی مهارت زیادی داشت  و هم چنین خطاط خوبی بود. در انتخابات اولین دوره ی ریاست جمهوری که مردم به بنی صدر رأی دادند، طرفدار بنی صدر بود و در این زمینه خیلی تلاش می کرد؛ به عنوان مثال از دامغان تا شاهرود روی تابلوها با خط زیبایش درود بر بنی صدر نوشته بود. در انتخابات مجلس شورای اسلامی با موتورسیکلت من به روستاها می رفتیم و یا در محیط شهر روی دیوار ها این جمله را می نوشت: «رأی ما سید حسن شاهچراغی» و از شهید شاهچراغی برای ورود به مجلس حمایت می کرد.

-    هیچ گاه با هم به مسافرت رفته بودید؟

 وقتی در خانه ی آقای مجید زاده می نشستند با هم رفت و آمد زیادی داشتیم به طوری که یا ایشان می آمد خانه ی ما و یا ما آن جا بودیم. در همین رفت و آمدها گاهی از اوقات بعد از این که ناهار و شام را  می خوردیم و کمی استراحت می کردیم، می گفت: بلند شو برویم. می گفتم کجا؟! می گفت: می رویم سر فلکه (میدان امام(ره)) ماشین به هرطرف که آمد می رویم.  راه می افتادیم اگر اتوبوس به سمت مشهد می رفت و یا به سمت تهران در حرکت بود سوار می شدیم و چند روزی می رفتیم و برمی گشتیم.
یک بار هم  به اتفاق همسران مان به آزاد شهر و ساری و بابل که منزل پدر خانم عموی ایشان بود رفتیم و دو شب هم آن جا ماندیم. در آزاد شهر اتفاق جالبی رخ داد که بد نیست تعریف کنم. موقع ظهر برای ناهار به رستورانی وارد شدیم و سفارش غذا دادیم. بعد از این که غذا را خوردیم به من گفت: شما بروید من چند دقیقه ی دیگر می آیم. من از رستوران بیرون آمده و در حال تماشای اطراف بودم که سید مهدی هم به ما پیوست ولی به یک باره دیدم صاحب مغازه با عجله به دنبال مان می آید. نزدیک که شد، پرسیدم چی شده؟ که معلوم شد پول غذا را حساب نکرده ایم. من به سید مهدی گفتم: مگر شما حساب نکردید؟! ایشان هم به من گفتند: دایی مگر شما پولش را ندادید.  در این سفر خانمش باردار بود که پس از مدتی بچه شان به دنیا آمد؛  اسمش را سید رضا گذاشتند. البته نوزاد بعد از گذشت سه روز از دنیا رفت؛ برخی از بستگان علت فوتش را همین مسافرت می دانستند که معلوم هم نبود درست باشد؛ این را گفتم تا معلوم گردد سید مهدی چه قدر خوش سفر بود و در چنین وضعیتی هم دست از مسافرت بر نمی داشت.
از مسافرت هایی که داشتیم یکی هم مربوط می شود به زمانی که من در سپاه تهران بودم و به عنوان مأمور حفاظت قطار در مسیر های متعدد تردد می کردم. شاید برای برخی این سئوال پیش بیاید که مگر در قطارها هم مأمور حفاظت مستقر بوده است؟ در جواب باید بگویم: ضد انقلاب و منافقین در سال های اول انقلاب از هر راهی که می توانستند به کشور ضربه می زدند؛ یکی از این راه ها هم انفجار قطارها در مسیرهایی مثل تهران- جنوب بود که برای مراقبت بیش تر از جان مردم، سپاه پاسداران راه حفاظت را در پیش گرفت. بنده هم در این رابطه سفرهای زیادی را با قطار می رفتم. گاهی به خوزستان و گاهی هم به مشهد و از آن جایی که معمولاً در مسیر  مشهد یک کوپه در اختیارم بود ، سید مهدی همراهم می آمد  که در  فرصت 24 ساعته ای که  در مشهد توقف می کردیم علاوه بر زیارت، به اماکن تفریحی هم سر می زدیم که وکیل آباد و طرقبه و  باغ وحش از جمله ی آن ها بود. برخی از عکس های آن سفر ها را هنوز هم  دارم. سید مهدی در باغ وحش معمولاً تخم مرغ و آجیل می خرید و به حیوانات می داد.
حالا که صحبت به مسافرت های مان با سید مهدی کشیده است، اجازه دهید این خاطره را هم نقل نمایم. یک بار جهت خواستگاری برای سید مهدی راهی دلیجان شدیم تا با خانواده ی دختری که معرفی کرده بودند صحبت کنیم که در بدو ورودمان خانمی برای ما چایی آورد. سید مهدی که بین من و مرحوم آقا سید علی شاهچراغی (شوهر خاله سید مهدی) نشسته بود مرتب به پهلوی من می زد و با صدای آهسته می گفت: عروس همین است؟ عروس همین است؟ وآن قدر این جمله را تکرار کرد که آقا سید علی با صدای بلند گفتند: این خانم پنج تا بچه دارد آن وقت تو مرتب می گویی: عروس ایشان است؟! که موجب خنده ی جمع شد. البته از آن جایی که پدر دختر خارج از عرف، مهریه ای را در نظر گرفته بودند به نتیجه نرسیدیم و برگشتیم.
 یک سفرمان هم به منطقه ی جنگی بود. علت سفر این طور بود: برادرم جناب آقای سرهنگ سید محمد شاهچراغی که سابقه ی بسیار زیادی هم از حضور در جبهه دارند به منطقه رفته بودند و خبری از ایشان نداشتیم و خانواده مخصوصاً مادرم خیلی دلواپس بودند. در این شرائط راهی جنوب شدم تا از وضعیت ایشان خبری به دست بیاورم. سید مهدی هم گفتند: من هم می آیم که  به سمت منطقه ی خرمشهر رفتیم و در آن جا اخوی را یافتیم. یادم هست  یک روز در کانکسی که  در گاراژی نزدیک پل هوایی خرمشهر قرار داشت با تعدادی از افسران هم کار اخوی مشغول خوردن ناهار بودیم که صدای عجیبی آمد. من پرسیدم چه خبر شده است؟ اخوی گفت: مهم نیست؛ توپ و خمپاره های عراقی است ولی وقتی بعد از ناهار از کانکس بیرون آمدیم متوجه گودالی به اندازه ی بزرگی یک اتاق در نزدیکی کانکس شدیم که بر اثر گلوله ی دشمن ایجاد شده بود. همان جا عکسی هم گرفتیم.

-    آیا از تصمیم شان برای رفتن به جبهه چیزی به شما گفته بودند؟

آماده ی رفتن شده بود که تماس گرفت و گفت:  دایی؛ با شما کار دارم؛ به سراغش رفتم که قضیه را گفت و از من خواست به پدر و مادرش چیزی نگویم. من هم قبول کردم؛ بعد هم سوار موتور من شدند و با هم رفتیم تا دوری زده باشیم؛ یک سر هم رفتیم سپاه ولی از آن جایی که به زمان اعزام نزدیک می شدیم گفتم:  مهدی بیا برویم خانه و با مامان و آقا جان خداحافظی کن؛ قول می دهم که خودم دوباره بیاورمت این جا. ابتدا که قبول نمی کرد و می گفت: مامان نمی گذارد برگردم. خب خانمش پا به ماه بود و همین هم موجب شده بود پدر و مادر ش  مخالف رفتن او باشند؛ بندگان خدا حرف شان این بود تا 15 روز دیگر بچه به دنیا می آید؛ وقتی که فرزندتان به دنیا آمد برو ولی او قبول نمی کرد و با وجود چنین وضعیتی نتوانست دو هفته  تحمل نماید. سرانجام پس از اصرار زیاد پذیرفت وآمدیم جلوی خانه ولی وارد نشدیم و همان کنار موتورسیکلت با مادرش خداحافظی کرد.  من هیچ گاه این صحنه از یادم نمی رود؛ دست شان را به گردن هم انداختند و هم دیگر را در بغل گرفتند. بعد هم او را به آرایشگاه پدرش که در خیابان بولوار جنوبی بود بردم تا با ایشان هم خداحافظی کند. بلافاصله هم برگشتیم چون ساعت اعزام گذشته بود و باید خودمان را به سپاه می رساندیم. ماشین ها که راه افتادند من به اتفاق سید داود( برادر شهید) و چند نفر دیگر تا ایستگاه رادیوی دامغان به دنبال ماشین ها رفتیم و عزیزان مان را بدرقه کردیم که اتفاقاً دو تا از ماشین ها توقف کردند و توانستیم عکسی بگیریم.
این را هم باید بگویم: سید مهدی که می خواست برود مبلغ یک صد تومان(1000ریال) از آقای حبیب واحدی و یکصد تومان( 1000ریال) هم از من قرض گرفت و رفت. قرار هم بر این بود که برای سپری کردن دوره ی آموزشی در تهران بماند ولی چون دوره ی سربازی و بسیج را گذرانده بود او را مستقیم به منطقه فرستادند.

-    خبر شهادت سید مهدی را چگونه شنیدید؟

روزی که از سپاه خبر دادند یکی از دوستان به من اطلاع دادند که بلافاصله راهی منزل خواهرم شدم؛ جلوی خانه  ماشین پیکان زرد رنگ آقا سید علی اکبر(پدر شهید) قرار داشت و سید داود هم مشغول سرویس کردن آن بودند. به اتفاق آقا سید علی اکبر رفتیم سپاه که وقتی وارد شدیم فردی خبر شهادت سید مهدی را دادند که باعث منقلب شدن حال ایشان گردید. البته همواره آقا سید علی اکبر حرفش این بود:  مگر جوان من از علی اکبر بهتر است. همان روز مادرم را هم برای پختن نان به خانه ی خواهرم در روستای بِرُم( از روستاهای دامغان در مسیر جاده ی دامغان- شاهرود) برده بودم که گفته بودند: غروب سراغ شان بروم. وقتی از سپاه برگشتم بلافاصله رفتم تا ایشان را بیاورم. مادرم که می دید خیلی زود برگشته ام با تعجب پرسید: چرا به این زود آمدی؟ من هم بدون مقدمه قضیه راگفتم که کار خطرناکی بود چون خیلی متأثر شدند.

-    از مراسم تشییع  و به خاک سپاری پیکر شهید سید مهدی هم بگویید؟

از آن جایی که به سید مهدی وابستگی زیادی  داشتم نمی توانستم خیلی جلو بروم و شاهد مراسم باشم ولی این قدر بگویم که تشییع باشکوهی بود.
خوب است این مطلب را هم اضافه کنم. سید مهدی هر وقت در مراسم ختم ها شرکت می کرد، می گفت: قرآن های  مخصوص مجالس ختم را کجا چاپ می کنند تا برای ننه جان و بابا سفارش بدهیم؛ مقصودش پدر بزرگ و مادر بزرگ هایش بود اما خیلی نگذشت که پدرش بعد از شهادت این کار را برای خود سید مهدی انجام داد.

-    آیا از نحوه ی شهادت ایشان هم اطلاع دارید؟

ایشان هم سنگر آقای خسرو جلالی(مجیدیان) و آقای طیبی بوده اند که در این رابطه گفتنی های زیادی دارند. یک بار در خانه ی پدر شهید تعریف می کردند: در سنگر نشسته بودیم که به یک باره سید مهدی گفتند: بچه ها ساکت؛ ما پرسیدیم: چه خبر شده ؟ گفت: مگر آن اسب سوار را نمی بینید؟ مانده بودیم که اسب سوار یعنی چه ؟ گفت: آن آقا اشاره می کند و می گوید: با ایثار شما به زودی خرمشهر آزاد می شود. دقایقی نگذشت که خمپاره ای داخل سنگر فرود آمد و موجب شهادت سید مهدی ومجروح شدن آقای جلالی گردید.

-    با تشکر از این که در این گفت و گو شرکت نمودید.