شهید سید محمد تقی شاهچراغ: هدف و مقصودم از جبهه آمدن این است: 1- رضای حق 2- لبیک به ندای امام امت امید مستضعفان جهان 3- آزادی کربلا 4- تکلیف شرعی را اداء کرده باشم... با خداوند پیمان می بندم که در تمام عاشوراها و در تمام کربلاها با حسین (ع) همراه باشم و سنگر او را خالی نکنم تا هنگامی که همه احکام اسلام در زیر پرچم اسلامی امام زمان (عج) به اجرا درآید.

Back شما اینجا هستید: نشرح ستارگان پرفروغ شهید علی اکبر بصیری مصاحبه ها مصاحبه با خواهر شهید

مصاحبه با خواهر شهید

shaidan-14متن ذیل دربردارنده ی دو مصاحبه با سرکار خانم سکینه بصیری خواهر بزرگوار شهید ارجمند استوار یکم علی اکبر بصیری  می باشد که در سال های 1380 و 1392 هجری شمسی  صورت گرفته است که با توجه به ارتباط صمیمی  و نزدیک  با شهید به مطالب خوبی درمورد زندگی ایشان اشاره داشته اند.

   لطفاً ضمن معرفی خودتان، اگر از دوره ی کودکی شهید مطلبی در خاطرتان هست بازگو نمائید.

سکینه بصیری فرزند محمد حسن و خواهر شهید علی اکبر بصیری هستم. شهید علی اکبرتقریباً دو یا سه سال از من بزرگتر بودند، یعنی من فرزند بعدی خانواده پس از ایشان می باشم و به همین جهت بین ما یک ارتباط عاطفی خاصی برقرار بود؛ سنین کودکی ما مثل همه ی برادر و خواهرها  با خاطرات تلخ وشیرینی همراه بود، گاه با هم بر سر مسئله ای مثل کتاب و دفتر دعوا می کردیم و گاه نیز بازی هایی مثل قایم باشک می کردیم و گاهی در نماز با من شوخی می کرد و چادرم را می کشید و این قبیل شیطنت ها.

-    در گفتگوهایی که با خانواده ی شما انجام داده ایم همیشه سخن از نماز مطرح شده است ، به نظر می رسد نماز در خانواده از جایگاه خاصی برخوردار بوده است؟

بله؛ همین طور است چون پدر و مادرم مقید به شرکت در جماعت بودند و پدرم نسبت به نماز ما کوتاه نمی آمد یعنی وقتی از مدرسه می آمدیم با این که خسته بودیم ولی پدر اجازه نمی دادند که سر سفره حاضر شویم مگر این که نمازمان را خوانده باشیم؛ حتی یادم هست یک بار از مدرسه که آمدم بدون این که نمازم را بخوانم خوابیدم و خوابم برد؛ وقتی پدرم از نماز جماعت بر گشتند و متوجه شدند من نمازم را نخوانده ام به صورت جدی با من برخورد کردند و مقداری هم من را تنبیه کردند که چرا اول وقت نمازت را نخوانده ای!  البته روی حجاب هم حساس بودند ولی شرائط دوره ی پهلوی و ترویج بی حجابی در مدرسه و نیز دوستانی که بودند گاهی ما را به عدم توجه به حجاب می کشاند و به همین خاطر گاهی در مدرسه روسری داشتیم و گاهی خیر.
 
-    نکته ی دیگری که به آن اشاره نمودید ارتباط صمیمی تان  با شهید علی اکبر بوده است؛ لطفاً مقداری هم در این خصوص بفرمائید.

همان طور که گفتم ما پشت سر هم بودیم و اختلاف سنی مان هم دو سه سال بیش تر نبود لذا علاوه برخواهر و برادر بودن با هم دوست بودیم به طوری که ایشان همه ی حرف هایش را به من می گفت؛ به عنوان مثال در مورد ازدواجم و یا در خصوص مسئله ی ازدواج ایشان با هم مشورت می کردیم و همین قرابت باعث شده بود که در زمان ازدواجم تنها کسی که با این ازدواج موافق بود، ایشان باشند و بقیه مخالفت می کردند؛ چون علاوه بر نسبت خویشاوندی با شوهرم(پسر عمه و پسر دایی)، دوست و رفیق هم بودند. اگر چه این حسرت بر دلم باقی ماند و علی اکبر در روز ازدواج من نبودند ولی پس از دو یا سه روز از منطقه آمدند که چند تا عکس با هم گرفتیم، او از این بابت آن قدرخوش حال بود که از همان جا یک شال برای من خریده بود و به عنوان هدیه ی  ازدواج با خود آورده بود.

-    شهید علی اکبر از حیث اخلاق و رفتار چگونه شخصیتی داشتند؟

بسیار خوش اخلاق و خوش برخورد بودند؛ پسر اوّل من آقا مهدی شش ماهه بود که علی اکبر او را در آغوش می گرفتند و نوازش می کردند و به من می گفتند: چرا این بچه به من نگاه نمی کند؟! و ادامه می دادند:آبجی؛ نگاه کن، مهدی به من رفته است! می گفتم: مهدی هنوز خیلی  کوچک است و نشان نمی دهد. می گفت: نه خیلی شبیه به من است.
هر وقتی هم که از جبهه می آمدند منزل و از آن جایی که شوهرم پلیس بودند  و در زمان جنگ  بیش تر در مناطق جنگی بسر می بردند، من را نصیحت می کردند و می گفتند: ناراحت نباش؛ باید صبر داشته باشید. خودش هم همین گونه بود؛ خیلی صبور بود و نسبت به شرائط مختلف استقامت زیادی  داشت. در زمینه ی درسی هم موفق بودند و از استعداد خوبی بر خوردار بودند.

-    آیا شهید علی اکبر در مورد ازدواج هم اقدام کرده بودند؟

داستان ازدواج ایشان ماجرایی دارد؛. خانواده ای در همسایگی ما زندگی می کردند که اهل سمنان بودند و پدر این خانواده هم کارمند اداره ی برق دامغان بودند؛ از قضا دخترشان  هم کلاسی من بودند؛  همه ی این شرائط موجب شده بود که پدر و مادرم نظرشان به این دختر جلب شود و لذا  وقتی علی اکبر برای مرخصی آمدند من را مأمور کردند که با علی اکبرصحبت کنم؛ من هم این کار را انجام دادم ولی ایشان راضی نمی شدند تا این که بالاخره رضایت دادند. خب ما هم مقدمات خواستگاری را انجام دادیم و یک شب به اتفاق بزرگ تر ها به خواستگاری رفتیم؛ چادر و لباسی را به عنوان نشان بردیم و مراسم هم تمام شد و ایشان چیزی نگفتند چون نمی خواستند روی حرف پدر و مادرم حرفی زده باشند؛ خب در آن سال ها بچه ها معمولاً روی نظر پدر و مادرشان چیزی نمی گفتند.
 وقتی مرخصی ایشان تمام شد به  اهواز برگشتند تا این که یک روز گفتند: علی اکبر از اهواز تماس گرفته اند و می خواهند با من صحبت کنند؛ وقتی گوشی را گرفتم به من گفتند که من از انجام ازدواج منصرف شده ام و تا زمانی که جنگ هست نمی توانم در موقعیت جنگ به فکر ازدواج باشم و شروع کردند به بیان چنین مطالبی و اصرار کردند که من موضوع را به پدر بگویم؛ من هم چاره ای نداشتم جز این که قضیه را باز گو نمایم و خانواده هم  مجبور شدندکه مسئله را بپذیرند؛  البته باز خودم  را  متقاعد کردند که با دختر صحبت کنم و بگویم که علی اکبر چنین عقیده ای دارد و ازدواج را در چنین شرایطی مناسب نمی بیند بالاخره با کلّی شرمندگی صحبت های قبلی را به هم زدیم؛ این را هم بگویم که خانواده ی دختر با بزرگواری هر چه را که به عنوان رسم و نشان برده بودیم برگرداندند و بعدها هم از دامغان به سمنان برگشتند. البته به نظر می رسید علی اکبر جنگ و این گونه مسائل را بهانه کرده بود یعنی آن دختر خانم را از حیث ظاهری نپسندیده بود، چون به من گفته بودند که من دوست دارم با دختری ازدواج کنم که از حیث جسمی به خودم بیاید و همان طور که در عکس های ایشان مشاهده می شود او سفید رو و بور و خوش قواره بود و بین خودش و آن دختر تناسبی نمی دید.

-    در چه شرایطی و چگونه خبر شهادت ایشان را شنیدید؟

من آن زمان باردار بودم و با وجود این که شوهرم زود تر از همه خبر دار شده بودند و برای تشخیص پیکر علی اکبر به تهران رفته بودند ولی به من چیزی نگفتند تا این که  برگشتند؛ من عادت داشتم هر روز به خانه ی پدری بروم و از بابا و مامان احوالی بپرسم، در همان جا بود که متوجه ماجرا شدم؛ یادم هست در همان لحظاتی که خبر را شنیده بودم شوهرم وارد خانه شدند و من ناخود آگاه و با حالت گریه به سر و صورت ایشان مشت می زدم، حالم خیلی بد بود و دست خودم هم نبود، وضعیتم آن قدر بد و به هم ریخته شده بود که به من اجازه ی حضور در مراسم را نمی دادند ولی نمی توانستم تحمل کنم...( گریه ی خواهر شهید) به همین خاطر وقتی پیکرش را به دامغان آوردند و با وجود این که بدن او سوخته بود آن قدر اصرار کردم که برای خداحافظی من را هم بردند اگر چه به مادرم اجازه ی دیدن او را ندادند، من هم تنها همان قسمت سالم صورت ایشان را دیدم چون بدن کاملاً سوخته بود.
 و بعد هم تشییع باشکوهی که صورت گرفت و در فردوس رضای شهر دامغان آرام گرفت؛یادم هست با همان وضعیت، سه یا چهار روز بعد از مراسم در جلسه ای مقاله ای را در خصوص ایشان خواندم که برادرم نوشته بودند.

-    آیا تاکنون شهید را در خواب دیده اید؟

ما تقریباً ده سال در مشهد زندگی می کردیم و اخیراً به دامغان برگشته ایم؛ در آن جا که بودم هر وقت به حرم می رفتم به یاد او هم بودم و برایش نماز می خواندم، لذا گاهی اوقات او را در خواب می دیدم؛ مثلاً یک بار دیدم که در یک باغ بزرگ و با صفایی هست، خیلی خوش حال بود و لباس سفیدی نیز پوشیده بود و مرتب می گفت: مراقب بابا ومامان و خودت باش!
یک بار دیگر هم او را در خواب دیدم، البته این مربوط به قبل از رفتن به مشهد می باشد ماجرایش هم این طور بود که دیدم به منزل ما آمده و در اتاق بغلی است، آن چنان از آمدنش به وجد آمده بودم که از خواب پریدم و با سرعت خودم را به اتاق رساندم ولی از او خبری نبود؛ گریه می کردم که چرا او نیست؛ آمدنم آن چنان شتاب زده و با سر وصدا همراه بود که شوهرم هم از خواب پریدند ونگران من شده بودند.

-    سال ها از شهادت برادرتان می گذرد و ما در حالی این مصاحبه را انجام می دهیم که مادر بزرگوارتان در سنین کهولت و بیماری به سر می برد و برای ما امکان مصاحبه با ایشان نیست ، لطفاً اگرممکن است یکی دو جمله درباره ی تأثیر این واقعه بر روی ایشان هم  بفرمائید.

خب طبیعی است که هیچ گاه مادرم فراق عزیزش را فراموش نکند و بر او سخت گذشته باشد، من مطمئنم بخش زیادی از این بیماری ها و مشکلاتی که تحمل می کند به سبب شهادت علی اکبر می باشد، الان هم که گهگاهی او  را بر سر مزار علی اکبر می بریم برای مدت ها و به صورتی آرام در کنار قبر می نشیند و همین طور بر روی سنگ مزارش دست می کشد، انگار دلش نمی آید از او جدا شود و می خواهد علی اکبرش را نوازش کند. این را هم بگویم با این که  بیش از سی سال از شهادت ایشان می گذرد ولی مادرم هر گاه می خواهد ما را قسم بدهد به علی اکبرش قسم می دهد.

-    اگر شهید در میان ما می شدند چه سفارشی به جوان ها می کردند؟

یقیناً همان طور که آن وقت ها ما را به حجاب و تربیت فرزندانی شایسته سفارش می کردند، الان هم سفارش ایشان همین است؛ البته از آن جایی که به قرآن علاقه ی زیادی داشتند یقیناً نسبت به یادگیری و عمل به  قرآن هم توصیه می کردند.

-    با تشکر از این که در این مصاحبه شرکت نمودید.