شهید سید محمد تقی شاهچراغ: هدف و مقصودم از جبهه آمدن این است: 1- رضای حق 2- لبیک به ندای امام امت امید مستضعفان جهان 3- آزادی کربلا 4- تکلیف شرعی را اداء کرده باشم... با خداوند پیمان می بندم که در تمام عاشوراها و در تمام کربلاها با حسین (ع) همراه باشم و سنگر او را خالی نکنم تا هنگامی که همه احکام اسلام در زیر پرچم اسلامی امام زمان (عج) به اجرا درآید.

Back شما اینجا هستید: نشرح ستارگان پرفروغ شهید ماشاء الله حاجی کمالی مصاحبه ها مصاحبه با خواهر شهید

مصاحبه با خواهر شهید

shahidan-19مصاحبه با سرکار خانم سکینه حاجی کمالی خواهر شهید ماشاءالله حاجی کمالی 

-    لطفاً خودتان را معرفی نمائید و مقداری از ویژگی های اخلاقی شهید را برای خوانندگان بیان نمائید.

اینجانب سکینه حاجی کمالی خواهر شهید ماشاء الله حاجی کمالی هستم . در زمان شهادت ایشان چون سن من کم بوده است، لذا نتوانسته ام همه ی نکات را به ذهن بسپارم ولی به هر حال برخی چیزها یادم می آید . برادرم هم ظاهری زیبا و هم باطنی زیبا داشت . خوشرو ، جدّی و در عین جدّی بودن بسیار مهربان و دلی دریائی از محبت داشت . با گذشت بود و زود از حق خود می گذشت . به نماز اول وقت بسیار اهمیت می داد . به مسأله محرم و نامحرم بسیار توجه می کرد . به پدر و مادر احترام زیادی می گذاشت و دست مادرم را همیشه می بوسید . نمی گذاشت حتی کوچک ترها از دستش برنجند.

-    آیا خاطره ای هم از ایشان دارید؟

اجازه بدهید چند خاطره را برای ثبت در تاریخ متذکر شوم . این خاطرات بسیار شیرین هستند و هیچ وقت از یادم نمی روند و مرور کردن آن ها من را به یاد همان دوران می اندازد . البته برخی از خاطراتی که از ایشان دارم مطالبی است که مربوط به خودم می باشد و شاید گفتنش هم جائز نباشد .

یکی از این خاطرات مربوط به زمانی است که پدرم را در 6 سالگی از دست دادم . من دختری بودم که به پدر وابسته و دردانه پدر بودم و نمی توانستم نبودنش را تحمل کنم ، بسیار بهانه می گرفتم . هر کدام از برادرهایم به بهانه ای من را آرام می کردند تا متوجه وفات ایشان نشوم . یک روز که غم نبود پدر خیلی من را اذیت کرد و دیگر داشتم متوجه این مساله می شدم که پدرم نخواهد آمد ، شروع به گریه کردم و در حال گریه هم می گفتم ؛ چرا می گوئید : بابا امروز می آید ، بابا فردا می آید . در همین حال برادرم ماشاء الله از راه رسید و تا وضع خانه را دید مرا سوار دوچرخه کرد و برد تا دوری بزند شاید بتواند من را آرام کند . یادم می آید مرا به ایستگاه راه آهن برد و زیر درختی نشاند و برایم توضیح داد که بابا بیمار بود و بر اثر همین بیماری پیش خدا رفته است و دیگر بر نمی گردد . او این سخنان را می گفت و گریه می کرد . ما آن روز زیر درختی که نشسته بودیم آن قدر گریه کردیم که من خوابم برد . باید بگویم ماشاءالله و برادر دیگرم سنگ صبور من شده بودند که خیلی در آن اوضاع به من کمک می کردند .

خاطره ی دیگر مربوط به حساسیت ماشاء الله نسبت به مسأله ی حجاب است . به مادرم می گفت دختر باید از سنین کم چادر سر کردن را یاد بگیرد و لذا ما را از 7 سالگی چادری کرد . او نمی گذاشت ما با پسرهای فامیل بازی کنیم ؛ می گفت تو بزرگ شدی و دیگر حق نداری با پسرها بازی کنی و اگر با پسرها بازی می کردیم یا به صورت جدّی قهر می کرد و یا با ما صحبت نمی کرد و یا با اخم به ما می فهماند که کار ما درست نیست .
خاطره سوم هم مربوط به شنیدن خبر شهادت اوست . من تازه غصه وفات پدر را توانسته بودم تحمل و نبودش را باور کنم ، که خبر شهادت برادرم را برای ما آوردند . مادرم بهت زده شده بود و نمی توانست شهادت ماشاء الله را قبول کند . من 10 سال داشتم و چون سن من کم بود و ممکن بود که بترسم ، نمی خواستند مرا با خود ببرند . مادر و برادرم سوار ماشین شدند تا به سپاه بروند ؛ هر چه گریه کردم مرا نبردند . ولی با همان سن کم پیاده دنبال ماشین ها دویدم و بخاطر ترافیک از آنها زودتر رسیدم . آن روز را هیچ وقت از یاد نمی برم ، چه مکان مقدسی بود . با این که من از کسی که از دنیا رفته بود معمولاً می ترسیدم ، آن روز بالای سر پیکر تمام شهدا رفتم تا به بدن برادرم رسیدم . مادرم و دیگران نمی گذاشتند من جلو بروم و مانع می شدند ، ولی آن قدر جیغ زدم که بدن عزیزم را در بغل گرفتم ؛ مثل این که خواب بود . همان طور که در عکسش هم هست لباس بادگیر بر تن داشت و بوی عطر می داد . صورتش را بوسیدم . نمی خواستم لبهایم را از صورتش جدا کنم . ولی چه کنم که وقت وداع بود . او رفت ولی یادش همیشه در دلم زنده است ؛ اصلاً باید بگویم ماشاءالله برای من زنده است و بخاطر همین هم هر وقت مشکلی داشته باشم فوراً عکسش را بغل می گیرم و به راحتی هر مسأله یا حرفی باشد را با او در میان می گذارم و او را پیش خدا ضامن قرار می دهم .

اما خاطره چهارم مربوط به زمانی است که در سن 17سالگی ازدواج کردم . در همان ایام یکی از اقوام - اجازه بدهید صریح بگویم- در منزلش فیلمی نامناسب را برای ما پخش کرد ولی من سریع بلند شدم . با این که سریع بلند شدم و در آن مجلس ننشستم ولی همان شب در خواب دیدم که مداد درشتی پر از تیغ مرا دنبال می کند و من پابرهنه می دوم و پاهایم خون می آیند . در همین لحظه دیدم ماشاء الله آمد و مرا در آغوش گرفت و گفت : خواهرم ، عزیزم ! تو که نمازت قضا نمی شد ؛ تو که با آن همه زیبائی، همیشه قرآن می خواندی . چرا تمام کارهایت را با دیدن چیزهائی که خداوند دوست ندارد تباه می کنی و شروع کرد مرا بوسیدن و نوازش کردن .

خاطره ی آخر هم سندی است برای این که گفتم ماشاءالله زنده است . این خاطره مربوط به زمانی است که دخترم به دنیا آمد و 2 ماهه بود . ما مستأجر بودیم و شوهرم هم شب کار بود. کنار خانه ی ما دانشجوهای پسر زندگی می کردند و من چون تنها بودم ، بسیار می ترسیدم . یک شب این پسرها بسیار شلوغ کرده بودند و من تمام درها را قفل کرده بودم . دلم به خواب بود ولی از نگرانی خوابم نمی برد . تا می خوابیدم قلبم آنقدر تند می زد که فکر می کردم هر لحظه می خواهد بایستد . در حالت خواب و بیداری بودم ، نمی دانم رویا بود یا این که خودش آمده بود ولی باور من این است که خود ماشاءالله بود ، چون سنگینی وجودش را در اتاق احساس کردم . دیدم گوشه پرده کنار زده شد و ماشاء الله مثل همیشه رشید و با وقار با موهای حنا کرده با لباس سفید داخل خانه شد و به من گفت : ستاره ، ستاره خواهرم نترس . یک لحظه نگران شدم و رفتم زیر پتو . ولی احساسم این بود که بالای سرم نشسته است . می گفت : چرا می ترسی ؟ نترس . من همیشه کنارت هستم و هیچ ترسی نداشته باش . تا پتو را کنار زدم دیدم نیست . دیگر از آن وقت نترسیدم و شب ها با اینکه تنها بودم نمی ترسیدم .
برای من بازگو کردن این خاطرات با این که تلخ است ولی در عین تلخی شیرین هم هست . خاطره ها زیاد است ولی همه ی آن ها را نمی توان بیان کرد ، بعضی از آن ها فقط مخصوص دل خود انسان است . خلاصه ی مطلب این که خداوند خوب گلچین می کند .