شهید سید محمد تقی شاهچراغ: هدف و مقصودم از جبهه آمدن این است: 1- رضای حق 2- لبیک به ندای امام امت امید مستضعفان جهان 3- آزادی کربلا 4- تکلیف شرعی را اداء کرده باشم... با خداوند پیمان می بندم که در تمام عاشوراها و در تمام کربلاها با حسین (ع) همراه باشم و سنگر او را خالی نکنم تا هنگامی که همه احکام اسلام در زیر پرچم اسلامی امام زمان (عج) به اجرا درآید.

مصاحبه با آقای سیّد ناصر موسوی

متن ذیل محصول گفت و گو با آقای سید ناصر موسوی می باشد که با توجّه به سابقه ی تحصیل در مدرسه ی علمیّه ی آیت الله بهبانی shahidan- 01رامهرمز مطالب مفیدی را در زمینه ی اداره ی مدرسه توسطّ شهید حجت الاسلام و المسلمین موسوی دامغانی بیان نموده اند. شایان ذکر است این مصاحبه پس از تنظیم و پاره‌ای تغییرات تقدیم خوانندگان محترم می‌گردد.

-    لطفاً ضمن معرّفی، از چگونگی آشنایی با شهید موسوی دامغانی بگویید.

اینجانب سید ناصر موسوی، از طلّاب مدرسه ی علمیّه ی آیت الله بهبانی رامهرمز بوده ام و توفیق زیارت و بهره گیری از شخصیّت شهید دامغانی را داشته‌ام؛ چون با توجّه به هم جواری منزل آقا با مدرسه و دربی که خانه را به فضای مدرسه متّصل می ساخت حضور ایشان در مدرسه تسهیل می گردید و وضعیّت بچّه ها را کنترل می کردند. به هر ترتیب ایشان استاد ما بودند و در کنار برخی از درس‌های متداول حوزوی که خدمت شان می‌گذراندیم از درس اخلاق شان نیز استفاده می‌کردیم.

-    چرا تحصیل در حوزه را انتخاب کرده بودید؟

حقیقتاً با توجّه به سنّ و سالی که داشتم نمی‌دانستم حوزه چگونه جایی است و چه درس‌هایی را باید بخوانم ولی وقتی از روستا آمدم با توجّه به علاقه‌ای که به روحانیّت داشتم تصمیم گرفتم وارد حوزه شوم؛ این را هم اضافه کنم که آشنایی با آقای دامغانی در ورودم به حوزه تأثیر زیادی داشت و انگیزه‌ام را تقویت می‌کرد.

-    وجود چه صفاتی در آقای دامغانی، شما را علاقه‌مند به ایشان کرده بود؟

به خاطر رفتار، شخصّیت، شجاعت و سَکَنات ایشان بود؛ این امور موجب می‌شد تا مشتاق دیدن شان باشم و برای زیارت شان لحظه شماری کنم. آقای دامغانی برخورد بسیار گرمی داشتند. یادم هست وقتی با ما مصافحه می‌گرفتند آن قدر دستِ مان را فشار می‌دادند که شروع می‌کردیم به داد زدن، سپس لبخندی می زدند و دستِ مان را رها می‌کردند. خدا رحمت شان کند؛ به طلبه‌ها خیلی علاقه داشتند.

-     با این حساب مسئولیّت اداره ی حوزه با ایشان بود؟

بله؛ همه کاره ی مدرسه بودند. ما برای کارهایی که داشتیم یا مسافرتی که می‌خواستیم برویم از ایشان اجازه می‌گرفتیم.

-    اشاره‌ای داشتید به تدریس برخی از دروس توسّط ایشان، اگر ممکن است بفرمایید چه درس‌هایی را ایشان بر عهده داشتند؟

آقای دامغانی مقدّمات می‌گفتند؛ امّا بعد از این که آقای دریاب و همچنین آقای مهدی‌نژاد آمدند شرائط فرق کرد. آقای مهدی نژاد هم روحانی خوبی‌بودند یعنی از رفاقتی که با شهید دامغانی داشتند می‌توان فهمید چه جور انسانی هستند؛ خود آقای دامغانی دست شان را گرفتند و آوردند.

آقای دامغانی گاهی وقت‌ها قبل از اذان صبح می‌آمدند و درس شان را می‌گفتند و می‌رفتند؛ یعنی نیمه‌های شب که  خواب بودیم بعضی از آقایان می‌آمدند پشت درب حجره‌ها و می‌گفتند: یا الله؛ بلند شوید؛ درس آقای موسوی شروع شد. ما هم که آن موقعِ شب سخت مان بود سر درس حاضر شویم بهانه می‌آوردیم که حالا چه وقت درس است!. خلاصه ما را به زور از خواب بیدار می‌کردند و می‌گفتند: شهید موسوی سخنرانی و برنامه دارند لذا باید بروند تا به آن‌ها هم برسند.

-    ظاهراً برای تابستان طلّاب هم برنامه ریزی کرده بودند؟!

در رامهرمز به علّت گرمای شدید هوا در تابستان، ماندن در مدرسه ممکن نبود چون مثل حالا کولر و امکاناتی وجود نداشت. شرائط روستای خودمان هم چیزی شبیه مدرسه بود چون هنوز روستای ما که در نزدیکی روستای خدیجه مامتین قرار دارد برق نداشت. آقای دامغانی هم که به شرائط مدرسه واقف بودند به طلبه‌ها گفتند: می‌توان شرائطی را آماده کرد که تابستان ها به دامغان بروید و از فرصت این سه ماه نیز استفاده کنید چون هوای دامغان نسبت به رامهرمز خیلی بهتر است و مدرسه ی آن جا از اساتید و امکانات خوبی برخوردار می باشد. ما هم قبول کرده و گفتیم: اگر این کار را کنید ممنون هم هستیم. این شد که تقریباً ده، پانزده نفر از طلّاب مدرسه برای سه سال پی در پی ‌رفتیم و در مدرسه ی حاج فتحعلی بیک دامغان ماندیم. از کسانی که در آن ایّام از محضرشان استفاده کردیم مرحوم حاج آقا شاهچراغی، پدر بزرگوار شهید شاهچراغی بودند که به صورت مرتّب در مدرسه تدریس داشتند. شهید شاهچراغی که نماینده ی دامغان بودند و با شهید موسوی دامغانی به شهادت رسیدند را نیز در همین دوره‌ها زیارت کردیم. این ارتباط باعث شد با اکثر طلّاب دامغانی که آن موقع در مدرسه بودند آشنا شویم. الان هم که گاهی به قم می‌روم و طلبه‌های آن زمان را می‌بینم یاد و خاطره ی آن سال‌ها تداعی می‌شود.

-    با توجّه به نزدیکی رامهرمز با مناطق جنگی، درس‌های مدرسه چطور ادامه می‌یافت؟

شرائط به این صورت بود که طلبه‌ها هم زمان با درس به جبهه هم می‌رفتند چون فضای مدرسه تحت تأثیر مسائل جنگ قرار داشت و بیش‌تر صحبت‌ها حول جبهه بود که فضای خاصّی را به وجود می‌آورد. مثلاً گاهی خبر می‌رسید امشب قرار است عملیّاتی آغاز شود؛ حتّی گاهی اوقات بچّه‌ها از محورهای عملیّات و مناطق آن هم خبر داشتند؛ به عنوان مثال بعضی از دوستانِ شهید خادم که در تیپ و لشکر بودند خبر شروع عملیّات و حتّی ساعت آن را به ایشان می‌دادند که بلافاصله راهی می‌شد و خودش را به عملیّات می‌رساند و بعد از تمام شدن عملیّات دوباره برمی‌گشت سر درس و بحثش. به طور کلّی نبودن شهید خادم در مدرسه علامت خوبی بود از این که خبری در راه است.

-    ایشان هم از طلّاب مدرسه بودند؟

بله؛ ایشان هم از طلّاب مدرسه و بزرگ تر از من بودند؛ علاقه ی خاصّی هم به درس و بحث داشتند که به نظرم از ثمرات علاقه ی زیادشان به آقای دامغانی بود. همان طور که قبلاً هم گفتم شهید دامغانی انسانی بود که همه دوستش داشتند.

حالا که از جبهه صحبت به میان آمد این مطلب را اضافه کنم که شهید موسوی دامغانی در کنار رسیدگی به اوضاع شهر با شروع هر عملیّات خودشان را به خطّ مقدّم می‌رساندند تا در جمع بچّه‌ها باشند و صحبتی داشته باشند؛ بچّه‌های رزمنده هم علاقه ی عجیبی به ایشان داشتند.

-    لطفاً مقداری از موقعیّت و جایگاه شهید موسوی دامغانی در شهر رامهرمز بگویید.

آقای دامغانی افتخاری برای سادات و مردم رامهرمز بودند؛ به همین خاطر هم بود که وقتی مردم - حتّی در روستاهای دور افتاده - شنیدند ایشان تصمیم به کاندیداتوری مجلس شورای اسلامی گرفته‌اند پای صندوق‌ها حاضر شدند و به ایشان رأی دادند؛ حتّی افرادی که تا آن موقع رأی نمی‌دادند به ایشان اعتماد کردند.

الان که تجدید خاطرات می‌شود انگار این سیّد بزرگوار در مقابلم ایستاده‌اند؛ واقعاً وقتی سخن از ایشان به میان می‌آید انسان دوست دارد بنشیند و ساعت‌ها صحبت بکند. حیف، آن زمان کجا و حالا کجا؛ ایشان در نظر ما اعجوبه‌ای بودند و مردم ایشان را می‌پرستیدند. این مرد چنان دلسوز و مهربان ‌بودند و آن چنان به فکر فقرا بود که می شد این را حسّ کرد. اگر فقیری درب خانه‌اش می‌آمد ناامید نمی‌شد و ردّش نمی‌کردند؛ هر کسی مشکلی داشت و نمی‌توانست گرفتاریش را حلّ کند به دفتر و یا خانه ی ایشان مراجعه می‌کرد و آقای موسوی که همه کاره ی شهر بودند بلافاصله دنبال می‌کردند تا حقّ او را برگردانند؛ مثل یک رئیس دادگستری و مسئول کمیته ی امداد و... . البته این مطلب را باید در نظر داشت که در سال‌های اوّل انقلاب، امام جمعه ی شهرها اختیارات زیادی داشتند و مردم در خصوص مسائل شهر به امام جمعه رجوع می‌کردند ولی کلّاً آقای موسوی با ائمّه ی جمعه ی دیگر فرق می‌کردند. این همه کار و زحمت به خاطر دلسوزی و علاقه ی ایشان در راه خدمت به مردم بود که از علاقه ی به دین ناشی می‌شد. مردم هم از صمیم قلب ایشان را دوست داشتند.

-    پس با این وضعیّت، حادثه ی شهادت آقای دامغانی برای مردم خیلی سنگین و دشوار بوده است؟

در این حادثه مردم رامهرمز خودشان را کُشتند؛ می‌خواستند دیوانه بشوند و نمی‌دانستند چه کار بکنند؛ مثل این که انفجار بزرگی در شهر رخ داده باشد؛ وضعّیت رامهرمز این طور بود.

-    با تشکّر از این که این مطالب را نقل نمودید.