شهید سید محمد تقی شاهچراغ: هدف و مقصودم از جبهه آمدن این است: 1- رضای حق 2- لبیک به ندای امام امت امید مستضعفان جهان 3- آزادی کربلا 4- تکلیف شرعی را اداء کرده باشم... با خداوند پیمان می بندم که در تمام عاشوراها و در تمام کربلاها با حسین (ع) همراه باشم و سنگر او را خالی نکنم تا هنگامی که همه احکام اسلام در زیر پرچم اسلامی امام زمان (عج) به اجرا درآید.

مصاحبه با آقای سعید شیرازی

متن ذیل گفت وگویی کوتاه با آقای سعید شیرازی می‌باشد که به بیان مطالبی پیرامون ویژگی‌های اخلاقی شهیدshahidan- 01 حجت الاسلام و المسلمین موسوی دامغانی [نماینده ی مردم رامهرمز در مجلس شورای اسلامی] پرداخته‌اند. شایان ذکر است این مصاحبه پس از تنظیم و پاره‌ای تغییرات تقدیم خوانندگان محترم می‌گردد.

-    لطفاً در ابتدا خودتان را معرّفی نمایید.

اینجانب سعید شیرازی، برادر شهید حسین شیرازی و متولّد سال ۱۳۴۴ هجری شمسی می‌باشم که در سال ۱۳۶۶ هجری شمسی وارد سپاه گردیدم.

-    برادر بزرگوارتان چه سالی به شهادت رسیده‌اند؟

ایشان در سال ۱۳۶۵ هجری شمسی و در عملیّات کربلای ۴ در جزیرۀ امّ الرّصاص عراق به شهادت رسیدند که پیکر مطهّرشان پس از یازده سال دوری از وطن در سال ۱۳۷۶ هجری شمسی به میهن بازگشت.

-    لطفاً اگر خاطره‌ای از شهید موسوی دامغانی دارید بیان نمایید.

در مدرسه ی شهید مدرّس، آقایی بود به نام مرحوم الهی که عادت داشت در هنگام سخنرانی شهید دامغانی تکبیر بگوید؛ یعنی همین که آقای دامغانی دو، سه کلمه صحبت می‌کردند با صدای بلند می‌گفت: «تکبیر». تا این که حاج‌آقا در یکی از سخنرانی‌ها برای این که بالاخره یک جوری او را کنترل کنند، گفتند: من می‌دانم مشکل آقای الهی چیست؛آقای الهی؛ شما زن نداری و باید ازدواج کنی.
همان طور که آقای دامغانی گفته بودند این بنده ی خدا شاید پنجاه سال داشت ولی هنوز مجرّد بود. همیشه هم پرچمی را پشت دوچرخه‌اش می‌بست و چند جلد کتاب روی ترک بند دوچرخه می‌گذاشت و در خیابان حرکت می‌کرد. امّا نکته ی جالب ماجرا این بود که وقتی آقای دامغانی این حرف را به او زدند آقای الهی دوباره با صدای بلندگفت: «تکبیر».

خاطره‌ای هم از چگونگی دریافت خبر شهادت ایشان دارم. در آن سال‌ها سنّ من کم بود و به عنوان نیروی بسیجی در سازمان تبلیغات اسلامی فعّالیت می‌کردم و تابلوهای تبلیغاتی را رنگ می‌زدم. تا این که یک شب صدای ناله‌ای از قسمت حیاط ساختمان به گوشم خورد؛ همین که صدا را شنیدم به اتّفاق کسی که همراهم بود به طرف حیاط رفتیم تا ببینیم چه خبر شده است که گفتند: آقای دامغانی به شهادت رسیده‌اند. خدا شاهد است حال افرادی که آن جا بودند چنان بود که نمی‌دانستند روز است یا شب. یادم هست همان جا یکی از محافظین ایشان غش کرد و نقش بر زمین شد که رفتند آب آوردند و روی صورتش ریختند؛ خلاصه حالت عجیبی بود.

مرحوم دامغانی نه تنها در قلب بنده بلکه در قلب همه ی رامهرمزی‌ها جا داشتند و دوره ی حضور ایشان در رامهرمز یک دوره ی واقعاً استثنایی بوده است. این عقیده ی کسی است که در آن زمان سنّ زیادی هم نداشته است امّا یقیناً بزرگ ترها بهتر می‌دانند ایشان چه کاری برای رامهرمز کرده‌اند.

-    با تشکّر از این که این مطالب را نقل نمودید.