مصاحبه با رزمنده ای که پیکر شهید را یافته است
- توضیحات
- منتشر شده در 17 ارديبهشت 1392
- نوشته شده توسط مدیر
متن ذیل در بردارنده ی مطالبی پیرامون چگونگی یافتن پیکر شهید سید حسن شاهچراغی( فرزند سید علی) می باشدکه توسط رزمنده ی دلاور سید محمد شمسی پور(فرزند سید احمد) بیان گردیده است؛ ایشان در این گفت و گو که در سال 1391 هجری شمسی با برگزار کنندگان یادواره ی شهدای روستای خورزان داشته اند نکات مهمی را در این زمینه مطرح نمودند که خواندن آن را به علاقه مندان فرهنگ شهادت پیشنهاد می کنیم.
- لطفاً ضمن معرفی خودتان ، بفرمائید ارتباط تان با شهید سید حسن از چه زمانی شکل گرفت و در چه سطحی بوده است ؟
بنده سید محمد شمسی پور، فرزند سید احمد و متولد1347 هجری شمسی می باشم. از آن جایی که ما اهل یک روستا بودیم طبیعی است که مقداری آشنایی داشته باشیم؛ اگر چه ما در شهر سکونت داشتیم و تنها بعضی از روزها به خورزان می آمدیم. اگر بخواهم آغازی برای دوستی مان بیان نمایم می توانم به ایام محرم اشاره داشته باشم چون در شب های محرم هم دیگر را می دیدیم و به قول معروف سلام و علیکی داشتیم، ولی زمانی که ایشان به جهاد سازندگی آمدند و از طریق جهاد عازم شدند، به سبب همان آشنایی قبلی و این که بالاخره هم شهری بودیم وابستگی بیشتری پیدا کردیم و دوستی مان شدت گرفت.
همین جا اجازه دهید این خاطره را هم بیان کنم: همان طور که گفتم این دوستی به برکت مجالس سیدالشهدا( علیه السلام) و ارتباط با جبهه بود. تقریباً حدود دو ماه از آشنایی مان می گذشت و ایشان هم تازه از جبهه آمده بودند که یکی از شب ها -ظاهراً شب هشتم یا نهم محرم بود- در منزل مادربزرگ مان بودیم؛ من بعد از شام رختخوابم را روی پشت بام انباری انداخته بودم و می خواستم بخوابم، دلیلش هم این بود که در خورزان مراسم محرّم شب ها خیلی دیر شروع می شد و من عادت به این ساعت نداشتم؛ البته مقداری هم خجالت می کشیدم چون از شهر آمده بودم و نمی توانستم در صف سینه زنی وارد شوم ولی جایی که خوابیده بودم صدای نوحه و سینه زنی می آمد. خب خوابیدم و خوابم برده بود که با صدایی از خواب بیدار شدم؛ مادرم بود که می گفت : بلند شو بیا، سید حسن با شما کار دارد. گفتم: سید حسن کیه؟ گفت: سید حسن شاهچراغی. وقتی جلوی درب منزل آمدم، سید حسن منتظر من ایستاده بود و تا چشمش به من افتاد گفت: حالا چه موقع خوابیدن است همه دارند سینه می زنند؛ تو گرفتی خوابیدی؟! گفتم: من از شهر آمده ام و مقداری خسته ام و شروع کردم به بهانه آوردن؛ هر چه عذر و بهانه جور کردم، قبول نکرد و گفت: برو حاضر شو تا برویم و بالاخره من را راضی کرد و با هم راهی حسینیه شدیم؛ همین کارش باعث شد خجالت من بریزد و اتفاقاً همان شب وارد دسته ی عزاداری شدم و شروع کردم به سینه زنی برای امام حسین(علیه السلام).
همین دوستی ها سبب شد که گهگاه در منطقه هم مثلاً در موقع چای خوردن و در لابلای ساعات کار با هم باشیم؛ گاهی ایشان روی بلدوزری که دست من بود به صورت آزمایشی می نشست یا من روی گریدری که دست او بود کار می کردم.
- ظاهراً در سومین و آخرین دوره ی حضور شهید سید حسن در جبهه، شما هم در منطقه حضور داشته اید؛ لطفاً به بیان جزئیات این سفر بپردازید.
در آخرین سفری که منجر به شهادت ایشان گردید با هم بودیم و عمده ی مطالبی را که می خواهم بیان نمایم مربوط به روزهایی است که منتهی به شهادت ایشان گردید. محل استقرار ما در اطراف مریوان بود و هر دوی ما کارمان با ماشین آلات جاده سازی بود و همان طور که اشاره کردم من با بولدوزر کار می کردم و ایشان پشت گریدر می نشستند. تفاوت کار با این دو دستگاه باعث می شد با وجود این که خیلی هم دوست و رفیق بودیم ولی از هم فاصله داشته باشیم چون گریدر معمولاً در کار بازسازی جاده ها نقش داشت و بولدوزر در احداث آن ؛ لذا مجبور بودم جلوتر از ایشان حرکت کنم؛ خیلی کم به هم می رسیدیم، شاید هر دو سه روز یک بار هم دیگر را می دیدیم، محل استراحت مان هم با هم فاصله داشت چون ایشان در بُنه ی دو مستقر بودندکه نزدیک توپخانه 130 که پشت رودخانه شیلر واقع شده بود و من در بُنه ی یک بودم، تقریباً حدود 6 تا 7 کیلومتر با هم فاصله داشتیم؛ البته برخی از شب ها آن ها به بنه ی ما می آمدند و گاهی هم ما به محل استقرارشان می رفتیم. ایشان بیشتر با آقای هنگی و آقای فراتی و آقای مطلبی بودند.
«پهلوان واقعی»
یک شب ماشینی برای بردن غذا به بنه ی ایشان می رفت که برای شب نشینی شان رفتم. آن ها سنگری داشتندکه آقایان علی و حسین هنگی و حسین فراتی و یک حسین فراتی دیگر در آن بودند و برای گذراندن شب ها کسی قصه ای را تعریف می کرد یا این که گل یا پوچ بازی می کردند؛ تفریح بچه ها این کارها بود. گاهی هم کشتی یا مچ می گرفتند ما هم که اوج جوانی و زمان قدرت نمایی مان بود با توجه به این که تقریباً در مچ گیری و کشتی قدرتم خوب بود با بچه ها کشتی می گرفتم؛ با حسین فراتی، با علی هنگی که از خودم هم بزرگتر بود.یادم هست آن شب با بیشتر بچه ها کشتی گرفتم؛ مثلاً با آقایان فراتی کشتی گرفتم و قرارمان هم این بود، هر طرف که ضعیف تر باشد دستش را بالا بیاورد و بگوید: تسلیم؛ تا این که کشتی تمام شود. در این بین کسی گفت: با سید حسن هم کشتی بگیر و از آن جا که جثه ی ایشان هم مثل من بود گفتم: عیب ندارد با ایشان هم کشتی می گیرم؛ می خواستم قدرتم را به رخ همه کشیده باشم؛ ولی از سید حسن برخوردی را دیدم که بعد ها متوجه عظمت کارش شدم. ایشان گفتند: من زمین خورده سید هستم؛ که نشان از تواضع اش داشت چون یقین دارم هم قدرتش در حد و اندازه ی من بود و هم از حیث هیکل با من برابری داشت؛ معلوم هم نبود که بتوانم از ایشان ببرم ولی با این که می دانم از کشتی گرفتن با من وحشتی نداشت (چون انسانی که بترسد از چهره اش معلوم می شود)؛ متواضعانه آن سخن را بر زبان آورد؛ و همین هم باعث شد، متوجه شوم که ایشان از من فهمیده تر است؛ چون من حالت غرور و جوانی داشتم و می خواستم قدرتم را به رخ بکشم و ایشان با این که خودش هم سید بود گفت: من زمین خورده ی سید هستم و نیازی به کشتی نیست؛ هنوز هم به تواضع ایشان غبطه می خورم؛ شاید نخواست به خاطر زمین خوردن من، دوستی و رفاقت مان به هم بخورد یا این که در منظر دیگران از ایشان شکست بخورم. در آن مدتی که در غرب بودیم واقعاً ندیدم و نشنیدم کسی بگوید سید حسن با فردی درگیری و یا نزاعی داشته است، با این که طبیعتاً بعضی از درگیری ها پیش می آمد ولی هیچ گاه ایشان طرف نزاع نبودند.ما معمولاً او را در جمع بچه ها و در نماز های جماعت و مجالس دعا می دیدیم.
- با نزدیک شدن زمان به شروع عملیات کربلای 5 در منطقه ی جنوب، چه شرائطی ایجاد گردید؟
بله؛ به زمان آغاز عملیات غرور آفرین کربلای پنج که در منظقه ی شلمچه انجام می شد نزدیک شده بودیم؛ همین امر موجب گردید اکثر نیروهای جهاد سازندگی از غرب به جنوب انتقال داده شوند. هر روز و در فواصل معیّن تعدادی از بچه ها از مریوان به طرف منطقه ی عملیات حرکت می کردند؛ ما جز گروه های اول بودیم که اعزام شدیم، دلیلش هم این بود که یک رده بندی هایی صورت گرفته بود و من را در این تشکیلات به عنوان یکی از فرمانده ها انتخاب کرده بودند؛
وقتی به جنوب رسیدیم بلافاصله دست به کار شدیم و از آن جایی که بحث عملیات بود و آن هم عملیات گسترده ای مثل کربلای پنج، مجبور بودیم سه یا چهار شیفته کار کنیم؛ حتی ممکن بود در زمان واحد چند اکیپ کار کنند؛ وقتی یک اکیپ می رفت، اکیپ دیگر از راه می رسید و همین طور پشت سر هم از شب تا صبح و صبح تا شب کار ادامه داشت. من و شهید سید حسن هم داخل یک اکیپ بودیم و کار گروه مان هم جدای از کار بچه ها ی دامغان بود، چون بخشی از بچه های دامغان خاکریز می زدند و برخی هم برا ی کمک به یگان های دیگر فرستاده شده بودند. اما کار خاصی که به ما سپرده بودند احداث جاده ای بود، حدوداً 2 کیلومتر که بین خط اول ایران (منطقه شلمچه و محور گِل زرد) تا دژ اول عراقی ها که معروف بود به دژهای نونی (به شکل « ن ») ادامه پیدا می کرد؛ عراقی ها دژی درست کرده بودند که نونی نامیده می شد که الان هم یکی از آن ها را نگه داشته اند، یک حالت نعل اسبی داشت که در قسمت وسط آن سنگری بتونی قرار می گرفت و به صورتی بود که شکستنش خیلی مشکل بود و اگر کسی هم می توانست خودش را به آن نزدیک کند به سبب وجود آن سنگر تصرفش دشوار می شد و باعث تلفات زیاد و قلع و قمع نیروها می گردید؛ به هر شکل بچه ها این منطقه را فتح کرده بودند و کمی جلوتر رفته بودند؛ البته عراقی ها آب اروند را در منطقه رها ساخته بودند و همین هم باعث شده بود جاده ای که به سمت عراق ادامه می یافت زیر آب برود. پس با این حساب بخشی از نیروهای رزمی ما جلو و بقیه ی نیروها در عقب مستقر بودند. استفاده از بالگرد هم به علت محدودیت منطقه از حیث جغرافیایی و فراوانی جنگ افزار ناممکن شده بود؛ وجود این مشکلات موجب گردیده بود که همه ی فکر ها به همین راه زمینی باریک معطوف گردد، راهی که به وضعیت آن آگاهی کامل داشتیم و اهمیتش را می دانستیم، چون با این که بمباران این منطقه خیلی شدید بود ولی گاهی لازم بود تا شهرک دوئیجی برویم و هر بار هم که می رفتیم عده ای از بچه ها ترکش می خوردند و یا شهید می شدند. تصمیم گرفته بودیم که این کار را انجام دهیم تا نیروها بتوانند با امنیت بیش تری عبور کنند و انتقال مجروحین و مهمات راحت تر صورت گیرد وتلفات کمتری داشته باشیم؛ هدف از کار هم تعریض جاده با دو خاکریز جانبی بود که امکان ورود ترکش ها را به داخل جاده می گرفت، چون اگر خاک ریز نمی زدیم هر گلوله ای که در بیست متری هم به زمین می خورد ترکش هایش آسیب خیلی زیادی را وارد می ساخت؛ البته با وجود خاکریز هم ممکن بود گلوله هایی به جاده بخورد ولی به هرصورت احتمالش کم می شد. به همین خاطر بولدوزرها خاک ها را جابجا می کردند و تلاش بچه ها برای انجام کار بی وقفه ادامه داشت، حتی دو تا بیل هم از جهاد چهار محال گرفته بودیم که مسئولیتش با ما بود. مثلاً آقای قنبرعلی شاکری و دو سه نفردیگر از بچه ها با بیل های مکانیکی از باتلاق ها گل در می آورند و می ریختند دو طرف جاده تا خاک ریز درست شود، مصالحی که در کار نبود!. ما در چنین وضعیتی که همه معترفند عراق بیش ترین آتش باری اش را در آن منطقه ی محدود - 150 کیلومتر مربع - داشته است، جاده را آماده می کردیم.
«چراغ های خاموش»
مشکل دیگر هم این بود که فاصله ی ما با نیروهای دشمن خیلی کم بود و همین ما را مجبور می کرد همه ی کارها را در تاریکی مطلق شب انجام دهیم؛ آن هم در زمینی که اطرافش سراسر آب بود و باتلاق و سیم خاردار و مین. ما تمام ماشین ها را گِل زده بودیم تا خدای ناکرده مشکلی پیش نیاید چون اگر کوچکترین جرقه یا نوری ایجاد می شد به صورت دقیق هدف قرار می گرفتیم؛ به همین خاطر ماشین هایی هم که از آن جا عبور می کردند باید استتار کامل را رعایت می کردند و با چراغ خاموش مسیر را طی می کردند؛ در این شرایط بعضی از ماشین هایی که می آمدند با این که گِل مالی هم کرده بودند، ولی در هنگام ترمزگرفتن، مقدار کمی از قرمزی چراغ عقب ماشین نمایان می گردید و همین کافی بود تا گِرای خوبی برای دشمن باشد و گلوله ها شلیک شوند که بسیار خطرناک بود و ما را مجبور به تعطیلی کار و پناه گرفتن در کنار دستگاه ها می کرد که در خیلی از موارد هم نتیجه ای نداشت؛ به همین خاطر اکثر بچه ها همان طور که پشت گریدر و بولدوزر ها کار می کردند در دست شان یک قلوه سنگ هم داشتند که اگر با چنین صحنه ی مواجه می شدند در یک لحظه با کوبیدن سنگ، چراغ عقب ماشین را می شکستند تا جلو ی نور را بگیرند. وقتی هم راننده اش پایین می آمد تا اعتراضی بکند، قبل از این که بنده ی خدا چیزی بگوید ما بودیم که صدای مان را بلند می کردیم و می گفتیم: چرا دقت نمی کنید و...؛ که بنده ی خدا مجبور می شد از سهل انگار ی اش عذرخواهی کند. دشورای کار در شلمچه باعث شد که جهاد دامغان در این عملیات شهدا و مجروحین زیادی را تقدیم انقلاب کند؛ در این سرزمین، جهاد دامغان به تنهایی 12 شهید را تقدیم اسلام کرد؛ این جاده مقتل شهیدانی هم چون شهید سفیدیان می باشد.
«به سوی قتلگاه»
کار ادامه داشت تا این که مرحله ی سوم عملیات کربلای 5 از راه رسید؛ درگیری ها هم شدید شده بود؛ اگر چه غالب اوقات شب ها کار می کردیم ولی یک روز بعد از ظهر در حالی که به صورت سخت در قسمتی مشغول کار بودیم تعدادی از بچه های سپاه آمدند و گفتند: در قسمت جلو؛ امکانات کم است و باید کاری کرد. از آن جایی که فاصله ی ما تا خط، حدود دو کیلومتر بود و امکان آمدن ماشین از عقب هم خیلی دشوار بود؛ قرار شد علی رغم روشن بودن هوا چند دستگاه به سمت جلو حرکت کنند؛ آقای مطلبی نژاد پشت بولدوزر بودند و سید حسن شاهچراغی هم گریدر را می بردند و آقای سید علی شاهچراغی هم به عنوان مسئول سوار تویوتایی شدند و به سمت جلو حرکت کردند[طبق گفته ی آقایان سید علی شاهچراغی و مطلبی نژاد شهید سید حسن تنها بوده اند و ایشان بعد از ساعاتی و به منظور برطرف کردن خرابی گریدر به سید حسن ملحق گریده اند]؛ قرار هم این بود که بروند و کاری که نیاز است را انجام دهند و تا ساعت هشت شب برگردند؛ خب زمان گذشت و شب از راه رسید و ما هم چنان مشغول کار بودیم. من به بچه ها سر می زدم و اگر امکاناتی می خواستند مثل تغذیه و چیزهای دیگر را به آن ها می رساندم؛ خود این سر زدن ها و رفت و آمد ها باعث تقویت روحیه ها می شد و مشکلات را برطرف می ساخت. ساعت هشت شد ولی بچه ها نیامدند؛ من رفتم به سمت تویوتایی که مقداری عقب تر بود و حاج حبیب مجد ( فرمانده ی شهید گردان حضرت رسول اکرم –صلی الله علیه و آله که دو سال قبل به جمع یاران شان ملحق گردیدند) و آقای قریب بلوک و حاج نعمت رضایی که فرمانده های بالاتر ما بودند و درکنارآن ایستاده بودند؛ گفتم: حاج حبیب؛ بچه ها نیامدند!!. گفتند: نگران نباش؛ برمی گردند. ساعت 9 شد باز هم نیامدند؛ زمان تمام شدن شیفت مان رسیده بود و بچه های شیفت بعدی هم آمده بودند ولی هیچ خبری نشد. تصمیم گرفتیم برگردیم و در مقرّ منتظرشان بمانیم؛ همه نگران و دلواپس شده بودند ولی حقیقتش این است که من یک دلشوره ی خاصی داشتم حال یا به خاطر رفاقت و ارتباطی بود که با سید حسن داشتم یا به خاطر هم روستایی بودن مان؛ نمی دانم ولی اضطراب شدیدی داشتم. خواسته یا ناخواسته برگشتیم و رفتیم مقر اصلی مان که در جاده اهواز - خرمشهر بود. مقرّمان زیر پل های هفت - هشتی بود که معروف هستند؛ هم مقرّ ما بود و هم مقرّ یکی دوتا جهاد دیگر و نیز مقرّ چند تا از یگان های سپاه؛ چون تعداد 20 تا30 تا از این هفت - هشتی ها در زیر پل بزرگ و بتونی، مکان مناسبی را از نظر امنیتی ایجاد می کرد؛ ما جلو و انتهای آن را بسته بودیم و به عنوان سنگر استفاده می کردیم؛ وقتی به مقرّ رسیدم، وضو گرفتم و نمازم را خواندم، شامم را هم خوردم ولی دلم آرام نمی گرفت؛ دست خودم هم نبود؛ نمی دانستم که چکار کنم، بالاخره تصمیم گرفتم با تعدادی از بچه ها که دوباره می خواستند به منطقه ی عملیاتی بروند برگردم؛ البته از طرفی باید استراحت می کردم و برای کارهای فردا آماده می شدم، ولی به هرحال تویوتایی که دستم بود را برداشتم و حرکت کردم اگر چه به دلیل شدت آتش دشمن کسانی که در منطقه کار خاصی نداشتند نباید وارد آن جا می شدند؛ ولی با خودم گفتم: این شامل حال من نمی شود چون کار من خاص است؛
به هر شکل دوباره برگشتم. تصور کنید حضور یک جوان تقریباً نوزده ساله در وسط معرکه ی نبرد آن هم در ساعات پایانی شب. به آن جا که رسیدم حاج حبیب ( شهید مجد فرمانده ی گردان) را دیدم که زمان استراحت شان بود ولی مثل برخی از دیگر بچه ها، دائماً آن جا حضور داشتند. گفتم: حاج حبیب، بچه ها نیامدند. گفتند: می گویی چه کار کنیم؟ گفتم: اگر اشکالی نداشته باشد، بروم جلو سری بزنم؛ ببینم وضعیت چه طوراست. چیزی نگفتند و سکوت کردندکه برای من کافی بود و نشانه ی مجوز ایشان به حساب می آمد. همان جا به یکی از بچه های جهاد به نام آقای حسین فتحی که از آموزش و پرورش آمده و راننده غلطک بودند، گفتم: من می خواهم بروم جلو، دنبال بچه ها؛ بچه ها رفته اند جلو و برنگشته اند. ایشان گفتند: من هم همراهت می آیم. این حرف برای من خیلی خوشحال کننده بود.
«موقعیت پرواز»
قبل از این که حوادث بعدی را بیان کنم باید مطلبی را متذکر شوم: من در مورد این که بچه ها کجا رفته بودند پیش خودم احتمالاتی می دادم و می گفتم: حتماً در محدوده دژ که معروف به میدان امام رضا ( علیه السلام) است و آن موقع معروف به سه راهی مرگ هم بود، گرفتار شده اند؛ کسانی که یادمان شهدای شلمچه را دیده اند حتماً نسبت به میدان امام رضا( علیه السلام) توجیه هستند. این جا نقطه ای است چهار راه مانند که چه از طرف دریاچه ی ماهی و چه از طرف شهرک دوئیجی و چه از نهر اروند صغیر، از هرکجا می آمدید، باید از این جا عبور می کردید و آن قدر شرائط عبور از این میدان سخت و مرگ بار بود که به همه چیز معروف شده بود و اسامی متعددی داشت مثل سرزمین کربلا که نام های زیادی به خود گرفته است؛ عراقی ها هم گرای آن جا را داشتند و به طور دائم بمب می ریختند؛ این که می گویم دائم، واقعاً همین طور بود به طوری که کسی جرأت نداشت حتی برای یک لحظه در آن جا توقف کند یعنی اگر با ماشین هم عبور می کردی در معرض خطر بودی؛ به همین خاطر تعداد زیادی از بچه ها ی ما در این نقطه شهید یا زخمی شده اند که سهم دامغان فقط از این سه راهی، دهها شهید و مجروح بوده است؛ وضعیتش هم به گونه ای بود که به راحتی امکان جمع کردن بدن های شهدا و مجروحین نبود. من خودم دو سه بار از آنجا رد شده بودم و کاملاً می دانم که چه شرائطی بر آن جا حکم فرما است یعنی با وجود این که جاده اش خراب بود اگر با سرعت 80 کیلومتر و یا بیشتر عبور می کردی احتمال زنده ماندنت بود والّا واقعاً نجات انسان مشکل بود؛ می خواهم عزیزانی که جنگ را ندیده اند، بدانند ما به طرف نقطه ای می رفتیم که چنین وضعیتی داشت و جستجو در آن غیر ممکن به نظر می رسید.
«مشهد شهیدان»
حرکت کردیم و رفتیم جلو؛ تقریباً به نزدیکی سه راهی امام رضا (علیه السلام) رسیدیم ولی ورود و توقف در آن جا سخت بود و امکانش وجود نداشت؛ بمباران هم بدون وقفه ادامه داشت؛ ماشین ها می آمدند و می رفتند ولی ما قصد داشتیم بایستیم و از ماشین پایین بیاییم و به دنبال سرنخی بگردیم چون همان طور که اشاره کردم به سبب موقعیت مکانی اش احتمال زیاد می دادم بچه ها همین جا شهید یا زخمی شده باشند؛ ساعت حدوداً 1 تا 2 نصف شب بود؛ مقداری جلوتر رفتیم، دیدیم نمی شود؛ با دنده ی عقب کمی به عقب برگشتم و در نقطه ای که امن تر بود ایستادم؛ همین طور که توقف کرده بودم، فکر کردم خدایا چه کار کنم؟ اگر برگردم شرمنده ی بچه ها می شوم و اگر بخواهم بروم، امکانش نیست، از دوستم (آقای فتحی) پرسیدم: چه کار کنیم؟! در همین شرائط به یک باره دل به دریا زدم و تصمیم خودم را گرفتم وگفتم : بسم الله؛ این دفعه به امید خدا می رویم؛ و به سرعت حرکت کردم و زیر بمباران که شدیدتر هم شده بود خودمان را به میدان رساندیم؛ سریع ترمز را کشیدم و به همراهم گفتم: برو پایین! و بدون معطلی خودمان را داخل سنگر بتونی که درست در وسط آن جا بود؛پرت کردیم چون گلوله هم چنان می آمد.
چند دقیقه ای بود که روی زمین خوابیده بودیم و برخاستن ممکن نبود؛ این که در طول بیان مطالب، تلاش زیادی کردم که سختی آن جا را به صورت مداوم تذکر دهم واقعاً به سبب غلو و بزرگ نمایی نیست؛ نقطه ی عجیبی بود، به عنوان مثال با این که ساعت نزدیک 2 نیمه شب بود ولی از بس عراقی ها منور می زدند شب هایش را مثل روز روشن می کردند؛ به خصوص این که هر یک ساعت یا دو ساعت با هواپیما می آمدند یک خوشه منور می ریختند و چون این منورها از ارتفاع خیلی بالا ریخته می شدند کاملاً منطقه را روشن می کردند؛ حدود یک ربع تا 20 دقیقه هم طول می کشید تا این که پایین برسند و نورشان را ازدست بدهند . این کار عراق هم بی دلیل نبود چون آن ها به صورت کلی به دلیل برخورداری از تسلیحات نظامی بیش تر با کار در روز موافق بودند و ما با شب، تا از حربه ی غافل گیری بهره ببریم و همین هم موجب می شد که سعی خودشان را به کار ببرند تا شب های منطقه را روشن نگه دارند. بگذریم؛ همین که خوشه ی منوری را از ارتفاع بالا مشاهده کردم؛ با خودم گفتم، باید از فرصت استفاده کنم و اطراف را برای پیدا کردن بچه ها جستجو نمایم. وقتی از جایم برخاستم ؛ متوجه شدم یک تعداد ماشین در نزدیکی ما افتاده است؛ جلوتر رفتم دیدم یک بلدوزر هم هست ،وقتی دقیق تر نگاه کردم، متوجه شدم یک دستگاه گریدر هم هست که آسیب دیده است و برایم آشنا می آید. رفتم کنار گریدر؛ آری گریدر خودمان بود؛ در زیر نور منور شروع کردم به گشتن اطراف گریدر؛ همین که خودم را به قسمت پشت دستگاه رساندم با صحنه ی بسیار سختی روبرو شدم، به صورتی که خشکم زد؛ بدن دوست صمیمی ام، سید حسن بین مقداری خاک و دستگاه بر روی زمین قرار گرفته بود؛ در حالتی که تصور می شد یک پایش هم زیر چرخ باشد؛ ابتدا نمی خواستم بپذیرم که این بدن سید حسن است ولی چاره ای نبود؛ چون خودش بود؛ نور منوّرها آن قدر زیاد بود که انسان از چهار یا پنج متری هم می توانست سید حسن را بشناسد؛ در همین شرائط دوباره آتش شدید شد که مجبور شدیم روی زمین درازکش شویم؛ بعد از این که مقداری در آن وضعیت ماندیم، دوباره برخاستم و شروع کردم نگاه کردن به اطراف، کمی آن طرف تر هم یک دستگاه تویوتا بود که تویوتای خودمان بود؛ متوجه شدم بچه ها همین جا زمین گیر شده اند و نتوانسته اند جلوتر بروند؛ البته تیغ گریدر در وضعیتی بود که معلوم بود سید حسن می خواسته از همین جا مسیر را تیغ بدهد؛ یک مقدار اطراف را بررسی کردم ولی کسی در اطراف تویوتا دیده نمی شد و از دو نفر دیگر خبری نبود؛ بدن سید حسن را با آقای فتحی به کناری منتقل کردیم.(اگر چه پدر بزرگوار شهید سید حسن هم حضور دارند، ولی با عذر خواهی از ایشان این بخش از خاطره را بیان می کنم چون معلوم نیست که دفعه ی دیگری هم باشد تا این مطالب را مطرح نمایم) از وضعیت جنازه به دست می آمد که حدود 8 تا 10 ساعت از زمان شهادت گذشته است، چون بدن خشک شده بود؛ قرار شد جنازه را داخل ماشین بگذاریم، به همین خاطر به آقای فتحی گفتم: می روم ماشین را بیاورم و به سرعت به سمت ماشین که در 50 یا 60 متری مان بود دویدم. آن قدر با عجله می دویدم که دو سه بار هم به زمین خوردم ولی به هرحال ماشین را آوردم نزدیک جنازه؛ با آقای فتحی سعی کردیم جنازه را جلوی ماشین بگذاریم ولی نشد چون بدن مانند جسم خشکی شده بود که انعطافی نداشت؛ حتی پایش هم که یک مقدار خم شده بود را نتوانستیم راست کنیم. حقیقتش این است لحظه ای که به جنازه سید حسن رسیده بودم و به اتفاق آقای فتحی جنازه را حرکت دادیم و به کناری آوردیم، احساس کردم یک مقدار نفسم کم شده است و احساس ضعف کردم چون هم سریع از ماشین پایین پریده بودم و هم با صحنه ی دل خراشی روبرو شده بودم، به همین خاطر دو نفری هم نتوانستیم کاری انجام بدهیم؛ در لحظاتی که مانده بودیم چگونه جنازه را از زمین بلند کنیم، راننده ی تویوتایی که با سرعت زیاد از کنارمان می گذشت، ترمز زد و شروع کرد به صحبت با سرنشینان ماشین دیگری که در حال عبور بودند. صدای شان زدم و گفتم: تو را به خدا، اگر می شود یک کمکی به ما کنید، شهیدی این جاست که می خواهیم او را داخل داخل ماشین بگذاریم. گفتند: چَشم؛ ولی کما کان صحبت می کردند و همین باعث شد که آمدن شان چند لحظه ای طول بکشد. من به یک باره عصبانی شدم و با صدای بلند داد زدم؛ با شما هستیم، خب بیایید یک کمکی به ما بکنید. تا صدای من بلند شد، متوجه شدند عصبانیتم دست خودم نیست و در شرائط سختی قرار گرفته ام؛ گفتند: چشم، آمدیم و خودشان را رساندند؛ به هر ترتیب جنازه را عقب تویوتا گذاشتیم. آن ها رفتند و ما هم دنده عقب گرفتیم و در همان شرایط که گلوله مثل باران می آمد حرکت کردیم.
«یک دنیا فکر وخیال»
به هرحال و با سرعت زیاد آن جا را پشت سر گذاشتیم؛ دربین راه که می آمدیم یک جوان بسیجی جلوی مان را گرفت و از ما خواست که او را هم به عقب ببریم؛ از آن جایی که احتمال می دادیم کسی سوارش نکند او را هم سوار کردیم که آمد جلوی ماشین نشست؛ معلوم بود خیلی خسته است. من همین طور که می رفتم تمام فکرم به جنازه بود و با این که بدن شهیدی را به عقب می بردیم ولی باز هم حالت ترسی داشتم، یادم هست بسیجی که سوارش کرده بودیم کلاه کاسکتی داشت که بر اثر خستگی به یک باره سرش به شیشه ی عقب خورد؛ از صدایی که ایجاد شد به شدت ترسیدم و تکانی خوردم وقتی به خودم آمدم متوجه شدم که صدای کلاه این بنده ی خداست. گفتم : آقا مواظب باش. دوباره تمرکز کرده بودم روی جنازه و حدود چندکیلومتری هم رفتیم که باز همان اتفاق افتاد و وحشتی دوباره. گفتم: کلاه را از سرت بیرون بیاور چون صدای آن من را می ترساند. شما نمی توانید تصور کنید که در آن دقایق چه به ما گذشت، تمام مسیر در فکر و خیال بودم؛ به این فکر می کردم که آن روز من و سید حسن پیش هم بودیم و صحبت می کردیم ولی حالا... ؛ و به این فکر می کردم چطور بچه ها از یک دیگر جدا می شوند و برخی، بعضی دیگر را تنها می گذاشتند.
در این فکرها بودم که به بچه های فرماندهی رسیدیم؛ مستقیم رفتم پیش حاج حبیب و گفتم : حاج حبیب؛ سید حسن شهید شده است، جنازه اش را آورده ام. با تعجب پرسید: کجا و چه طوری؟ گفتم: درست وسط میدان امام رضا( علیه السلام). حاج حبیب آمد و نگاهی به پیکر سید حسن کرد؛ پرسید: فرد دیگری هم بود؟ گفتم: هر چه اطراف را نگاه کردم شخص دیگری نبود، فقط من تویوتای آقای سید علی شاهچراغی را دیدم، البته فرصت هم آن طور نبود که بتوانم دور کاملی بزنم و همه جا را ببینم.
«درستاد معراج»
بعد از این که حاج حبیب را در جریان وضعیت آن جا قرار دادم، قرار شد خودم جنازه را به ستاد معراج تحویل بدهم، به همین خاطر یک پتو روی جنازه انداختم و به سمت ستاد معراج که در جاده اهواز - خرمشهر و داخل مقر مصطفی بود و تقریباً حدود 30 کیلومتری با ما فاصله داشت، حرکت کردم، البته ستاد معراجی هم جلوتر بود ولی به خاطر این که از نظر کاری شیفت من بعداً بود و فرصت داشتم، به سمت معراج شهدا که درمقر مصطفی بود رفتیم؛ راستش را بخواهید همیشه از معراج شهدا فاصله می گرفتم و سعی داشتم که هیچ وقت گذرم به آن جا نیفتد، به طور کلی یک مقداری از آن جا می ترسیدم ولی آن شب به هر شکلی که بود رفتم و متوجه هم نبودم که چه کار می کنم؛ البته دوستم( آقای فتحی) هم همراهم بود. تا رسیدیم به مقر مصطفی و در حالی که ساختمان به خاطر احتمال بمباران در تاریکی مطلق بود داخل شدیم، صدا زدیم: شهید آورده ایم. برای این که بدانم تا آخرین مرحله چه کار می کنند همراه بچه هایی که آن جا بودند، با وجود وحشتی که از جنازه و فضای سردخانه داشتم داخل شدم، نور کم داخل سردخانه و نیز ماسک هایی که افراد به دهان شان زده بودند بر ترس می افزود.
پیکر سید حسن را از ماشین پایین آوردیم. آن ها داخل جیب هایش را گشتند و هر چه که بود بیرون آوردند؛ محتوای جیب ها یک دسته کلید بود و یک تسبیح و مقداری هم پول؛ یادم هست یک مهر و جانماز هم بود و همچنین کارت شناسایی اش. همه ی آن ها را داخل یک پلاستیک و درکنار جنازه گذاشتند؛ قرار بر این شد که وسایل، همراه پیکر باشد چون مشخص نبود ما چه زمانی به دامغان برمی گردیم. بعد از این که جنازه را داخل سردخانه گذاشتند ما هم برگشتیم.
شاید بیان این مطلب هم لازم باشد : ما وقتی جنازه ی شهید سید حسن را پیدا کردیم آنچه که من دیدم و در ستاد معراج هم مشاهده کردم این بود که یک ترکش به صورت ایشان خورده بود که داخل صورت رفته بود؛ ماسکی هم داشت که یک ترکش به آن خورده بود؛ چفیه ی دور گردنش هم خونی بود؛ به نظر من دو تا ترکشی که به صورت خورده بود مربوط به بعد از شهادتش بود چون خونی از آن قسمت بیرون نزده بود و فقط سوراخ بود، خون بیش تر اطراف گردن و پهلویش بود؛ ظاهراً این طور است که وقتی تنفس تمام می شود دیگر بقیه ی خون در بدن می ماند.
از معراج شهدا بیرون آمدیم ولی خدا می داند که از فکر تا صبح خوابم نبرد، اگر چه از یک نظر احساس سبکی و آرامش می کردم و با خودم می گفتم: کاری که باید می کردم را انجام داده ام، چون من از همان بعد از ظهر یک حالت دل شوره داشتم و به قلبم الهام شده بود که بچه ها به شهادت رسیده اند و یا مجروح هستند و عجیب هم این بود که از ساعت ها قبل همه ی توجهم به همین نقطه (میدان امام رضا-علیه السلام-) معطوف شده بود با این که قرار بود جلوتر بروند؛ ولی چون از آن مسیر قبلاً عبور کرده بودم؛ احساسم این بود در اطراف میدان اتفاقی افتاده است.
«ای کاش...»
خب سید حسن رفت ولی حسرتش برای من باقی مانده است ؛ بارها گفته ام ای کاش جای یکی از این ها؛ - نه جای آن ها نمی شود چون این ها درجای خودشان قرار گرفته اند- ای کاش ما هم جزء این دسته می شدیم؛ ولی توفیق یار ما نبود چون دفعات زیادی ترکش به سراغ مان آمد حتی یک بار سه تا ترکش به سَرم خورد و کار به بیمارستان هم کشید ولی نشد؛ با این که بیش تر از 26 سال از جنگ می گذرد این غصه هنوز با ما هست؛ مدام می گویم ای کاش رفته بودیم و نمانده بودیم، ما از دنیا با همه ی لذت های فریبنده اش چیزی خاصی ندیده ایم؛ همیشه این حس در من وجود دارد. إن شاء الله خداوند قبول کند. الان هم که این خاطره را برای شما نقل می کنم از کاری که آن روز ها و شب ها انجام دادیم پشیمان نیستم ولی از این ناراحتم که ای کاش می توانستم توشه ی بهتری بگیرم و خدمت بیشتری می کردم؛ ای کاش بیشتر تلاش می کردیم.
- با سپاس از این که در این مصاحبه شرکت فرمودید و با دقت به بیان خاطرات تان پرداختید.
مصاحبه با برادر شهید [مصاحبه ی منتخب]
- توضیحات
- منتشر شده در 04 ارديبهشت 1393
- نوشته شده توسط مدیر
گفت وگوی ذیل در سال 1380 هجری شمسی و در آستانه ی برگزاری اولین یادواره ی شهدای روستای حسن آباد شهرستان دامغان با آقای سید جعفر شاهچراغ رزمنده و جانباز دفاع مقدس و برادر بزرگوار شهید بسیجی سید محمد تقی شاهچراغ صورت گرفته است که در بردارنده ی مطالب مهمی از چگونگی حضور و شهادت این بسیجی جان بر کف در صحنه ی نبرد می باشد.
- لطفاً ضمن معرفی خودتان، در خصوص حضور شهید سید محمد تقی در جبهه مطالبی بیان نمائید.
این جانب سید جعفر شاهچراغ فرزند سید روح الله و برادر شهید سید محمد تقی شاهچراغ می باشم. خداوند این توفیق را به بنده عطا کردند که در سال های 1363 و 1365 هجری شمسی به اتفاق برادران بزرگوارم حاج سید رضا و شهید سید محمد تقی مدتی را در جزیره جنوبی مجنون و جاده خندق و نیز شلمچه باشم؛ لذا مطالبی که بیان می کنم مربوط به این دوران می باشد.
ایشان وقتی به جبهه آمدند به عنوان نیروی بسیجی و بی سیم چی واحد مشغول به کار شدند؛ به قدری هم نسبت به وظیفه ی خویش اهتمام داشتند که هیچگاه دستگاه بی سیم را از خودشان جدا نمی کردند یعنی اگر به شوخی می گفتیم: اخوی چند دقیقه از سنگر بیرون بیا؛ با شما کار داریم. حتماً بی سیم را همراه خودش می آورد و چیزی هم که باعث می شد این طور نسبت به کارش مراقبت داشته باشد مسئولیت پذیری و تعهد نسبت به کاری بود که به عنوان وظیفه پذیرفته بود لذا هر چند از نظر سنی اختلاف زیادی - ده یا دوازده سال- با من داشتند ولی همیشه به ایشان غبطه می خوردم که یک نوجوان 17-16 ساله این طور وظیفه اش را با طیب خاطر و دقت انجام می دهد. حتی یک روز ایشان را زیر نظر گرفتم تا ببینم چه کار می کند. همین طور که مواظبش بودم متوجه شدم خیلی بی حال است و از فرط خستگی دلش به خواب است اما از طرفی همه ی تلاشش این بود که حواسش به بی سیم باشد تا اگر مطلبی را ابلاغ کردند دریافت نماید و به مافوقش انتقال دهد. شبیه کسی که یک چشمش خواب است و چشم دیگرش بیدار می ماند.
نکته ی دیگری هم که در وجود ایشان مشاهده می شد اطاعت از ما فوق بود. به عنوان مثال از آن جایی که اخوی حاج سید رضا درگردان مسئولیتی داشتند شهید سید محمد تقی می توانست خودش را به ایشان نزدیک کند ولی تلاش می کردند آن چیزی که اخوی به عنوان فرمانده ابلاغ می کند هم چون یک بسیجی مخلص انجام دهد و اطاعت نماید.
- شما در مرحله ی دوم عزیمت ایشان نیز در منطقه بوده اید؛ مقداری نیز از شرائط و چگونگی این حضور بگویید.
همان طورکه ابوی و والده توصیف کردند وقتی در سال 65 خبر امکان عزیمت به منطقه را شنیدند شرائط شان به گونه ای بود که باورم نمی شد یک جوان این قدر از شنیدن رفتن به منطقه شاد و خوشحال باشد. شاید اگر از کسی بپرسید بهترین مژده یا خبر خوبی که به یک جوان می توان داد چیست؟ بگوید: وقتی جوانی به سن ازدواج می رسد و متوجه می شود والدینش به فکرش بوده اند و همسری برایش در نظر گرفته اند خیلی خوشحال و خرسند می گردد. به نظرم اخوی موقع شنیدن این خبر چنین حالتی داشتند و این طور شادمانی می کردند. به هر حال من و حاج سید رضا و سید محمد تقی عازم منطقه شدیم.
- هر کدام از شما در چه بخشی فعالیت می کردید؟
اخوی حاج سید رضا وآقای رجبی معاونین گردان روح الله به شمار می رفتند که شهید مشهد فرماندهی آن را بر عهده داشت. بنده هم درگروهان یکم که آقای خطیب فرمانده بودند به عنوان معاون گروهان در خدمت بچه ها بودم. اخوی سید محمد تقی نیز با توجه به آشنایی با کار بی سیم به عنوان بی سیم چی یکی از دسته های گروهان ما فعالیت می کرد؛ گروهان یکم از گردان روح الله.
- اگر از رفتار ایشان در فضای جبهه مطلبی به خاطر دارید بیان نمائید.
در این سفر نیز به ابعاد دیگری از شخصیت ایشان پی بردم که بد نیست به دو سه نکته اشاره نمایم. یکی از خصوصیات خوب اخوی سید محمد تقی متانت و صبری بود که در برخوردشان با اطرافیان مشاهده می شد. هم چنین نسبت به دیگران حالت احترام و تکریم را مراعات می کردند؛ حتی اگر با افرادی روبرو می شدند که از نظر سن و سال از ایشان کوچک تر بودند باز سعی می کردند که احترام آن ها را داشته باشند و با رویی گشاده و باز با آن ها برخورد نمایند.
خصلت دیگری که در مورد ایشان کمتر گفته شده است روحیه ی تعبد و انس با خداوند متعال است که بنده در مواردی شاهد آن بوده ام؛ به عنوان مثال بچه های دامغان در مقر تیپ، حسینیه ای ساخته بودند که برنامه های مذهبی را در آن برگزار می کردند. ما هم صبح ها برای خواندن نماز به آن جا می رفتیم. عجیب این بود هر بار که به حسینیه وارد می شدم اخوی را در حال خواندن نماز می دیدم با این که سن زیادی نداشت و تنها 18 سال از عمرشان می گذشت در حالی که ما با زور اذان برای نماز بلند می شدیم. ایشان خیلی مقیّد بود که به موقع نمازش را بخواند و سعی می کرد خیلی در انظار هم نباشد. این ماجرا ادامه داشت تا این که یک شب مقداری زودتر بیدار شدم؛ قصدم هم این بود که به اصطلاح بچه ها به تراکم نخوریم چون تعداد دستشویی ها کم بود و بچه ها مجبور بودند زودتر بلند شوند تا در صف نمانند. وقتی وضوگرفتم و به سمت حسینیه رفتم هنوز چند دقیقه به اذان صبح مانده بود که دیدم سید محمد تقی در گوشه ای از حسینیه و در مکانی که در معرض دید هم نبود مشغول عبادت و خواندن نماز شب است که متوجه حضور من شد. وقتی من را دید درست مثل کسی که می خواهد فرار کند قصد داشت به نحوی از آن جا خارج شود تا ایشان را در آن حالت نبینم. خُب بی جهت نیست که این بچه ها شهید می شوند؛ حتماً بایستی ویژگی هایی در آن ها باشد.
- حال که از روحیات ایشان در جبهه گفتید، لطفاً اگر از ساعات و لحظات قبل از شهادت شان هم مطلبی هست بازگو نمائید.
وقتی از توجیه عملیات کربلای 5 برگشتیم سید محمد تقی آمدند سراغ من، که اخوی کار چیه؟ و توضیح می خواست که یک مقدار شرائط منطقه و موانع پیش رو را برایش شرح دادم. ایشان با توجه به این که شرایط سال 63 و اوضاع بد و نگرانی شدیدی که در جاده خندق وجود داشت را دیده بود وقتی مطالب را شنید خیلی خوشحال شد و گفت: با این وضعیت در مقایسه با جاده خندق و جزیره ی مجنون جنوبی شرائط مان عادی است و خیلی راحت می توانیم از موانعی که دشمن قرار داده است عبور کنیم.
این ماجرا گذشت تا این که روزی رسید که قرار بود شَبش وارد عمل شویم. بچه ها در سنگرهایی که توسط لشکر مشهد آماده شده بود مستقر شده و برنامه شان را دریافت کرده بودند. از طرفی هم عراقی ها خط را خیلی شلوغ کرده بودند؛ قصدشان این بودکه تحرکی نداشته باشیم چون عملیات کربلای چهار لو رفته بود و دشمن متوجه اوضاع بود و از آن جایی که چند عملیات والفجر را پشت سر هم انجام داده بودیم عراقی ها نسبت به استمرار عملیات مطلع بودند و احتمال این را می دادند که کربلای 5 بدنبال عملیات قبلی رخ دهد. خلاصه این مسائل باعث شده بود پشت خط را خیلی شلوغ کنند که امر تدارکات و رساندن آذوقه به بچه ها را سخت و دشوار کرده بود. واقعاً دل و جرأت می خواست تا بتوانی در انبوه آتش دشمن بین سنگرها حرکت کنی. در این شرائط سید محمد تقی مرتب درخواست می کرد که به ایشان اجازه دهم تا امکانات را به بچه ها برساند و بچه ها را برای عملیات آماده کند با این که ایشان بی سیم چی بود و در این رابطه هیچ وظیفه ای نداشت ولی هر دقیقه می گفت: اَخوی من بروم؛ فلان سنگر امکانات ندارد، اَخوی بروم. اتفاقاً آن روز ناهار گرم آورده بودند چون معمولاً روز قبل از عملیات غذای گرم می دادند تا بچه ها توان نبرد را داشته باشند ولی ایشان اصرار می کرد که اخوی بگذارید من بروم بیرون. من هم می گفتم: اخوی؛ شما بی سیم چی ما هستی؛ ما شب خیلی کار داریم. اگر شما شهید بشوی دیگر بی سیم چی نداریم؛ ما چطور تا شب - آن هم شب عملیات - بی سیم چی تربیت کنیم. ولی اصلاً در این حال و هوا نبود و صحبت هایم فایده ای نداشت. به همین جهت وقتی دیدم خیلی اصرار می کند چاره ای نداشتم که اجازه دهم برود. خب او رفت و تدارکات و آذوقه را به سنگرهای دیگر رساند تا این که شب فرا رسید. قرار بر این بود که در طول عملیات کسانی که با هم قرابت دارند و فامیل هستند یک جا نباشند چون برخی برادر یا پسر عمو و... بودند. به همین خاطر آن شب سید محمد تقی را به دسته ی بعدی دادیم تا بی سیم چی معاون گروهانی باشد که آقای اصغر ابراهیمی فرمانده ی آن بودند. شهید محمد واحدی هم به عنوان بی سیم چی من بودند.
بچه های دامغان در خط اول بودند و دشمن هم متوجه شده بود که به طرفش می رویم به همین خاطر دو تا خط عقب تر رفته و سنگر گرفته بودند. ما به عنوان نفرات اول گروهانی که می خواستیم به خط بزنیم به همراه شهید مشهد حرکت می کردیم؛ بچه های اطلاعات عملیات هم که همراه ما بودند برای بستن سنگرهای خالی شروع کردند به زدن آن ها که اگر دشمن در این سنگرها هست توان دفاع نداشته باشد. خب یک قسمتی را این طور رفتیم که شهید مشهد از ما عبورکردند و خیلی هم طول نکشید به شهادت رسیدند اگر چه من متوجه چگونگی واقعه نشدم.آن شب عملیات انجام گرفت و ما برگشتیم ولی به من نگفتند که سید محمد تقی شهید شده است و اطلاعی هم نداشتم.
- آیا از هم رزمان ایشان مطلبی در خصوص چگونگی شهادت سید محمد تقی شنیده اید که بیان نمائید؟
بله؛ وقتی برگشتیم بعضی از دوستان اخوی مطالبی را بیان کردند. به عنوان مثال بچه هایی که در اطراف سید محمد تقی بودند خیلی از شجاعت و نترسی ایشان در شب عملیات می گفتند. ببینید اگر گلوله در روز به بدن آدم اصابت کند از آن جایی که گلوله را نمی بیند خیلی نمی ترسد ولی شب وقتی گلوله به سمت انسان می آید با آن حالت داغی و سرخی زوزه می کشد که اضطراب را چند برابر می کند. بچه هایی که اطراف ایشان بودند می گفتند: با وجود این که سید محمد تقی بی سیم چی بود و می توانست بنشیند و پیام را از فرمانده ی گروهان بگیرد و به معاون گروهان برساند ولی خیلی راحت و بدون این که ترسی داشته باشد از جایش بلند می شد و همراه معاون گروهان - در قسمتی که مسئولیت حراست را داشتند- این طرف و آن طرف می رفتند. آقای خطیب هم بعدها تعریف می کردند با وجود این که شهید سید محمد تقی سن و سال کمی داشتند ولی من رشادت را به تمام معنی در وجود ایشان دیدم؛ تا این که خدا آن چیزی که لایقش بود را نصیبش کرد و ایشان را به فیض عظمای شهادت رساند.
- به عنوان برادر شهید و فردی که در عرصه ی دفاع از کشور حضور داشته اید اگر مطلبی هست که علاقه مند به مطرح نمودن آن می باشید، بیان فرمائید.
دو دهه از انقلاب می گذرد در حالی که دهه ی اول صرف ساختن مدیران جامعه شد و متولیان امر فرصتی پیدا نکردندکه به فکر جوانان باشند. اما متأسفانه دهه ی دوم نیز که می بایست برای رشد و آگاهی جوانان برنامه ای داشته باشندکاری صورت نگرفت و وقت گرانمایه ی مردم در راه مسائلی گذشت که نه به درد دنیای آنان و نه به درد آخرت شان می خورد. کاری که لازم بود انجام شود انتقال اندیشه ی جوانانی که در سن 17 یا 18 سالگی به جبهه رفتند و به شهادت رسیدند به نسل آینده. اما متاسفانه انجام نشد که می طلبد هر کسی به اندازه ی توانش این مسئولیت خطیر را به دوش بگیرد تا جوانان بیش از این از ارزش ها فاصله نگیرند. البته این مسأله یک کار جمعی است و عمده ی کار هم به متولیان و مسئولین بر می گردد. امیدوارم خدا این لیاقت را به ما بدهدکه امانت دار شهدا باشیم چون شهدا رسالت شان را انجام دادند و برای رضای خدا جان شان را به عنوان عزیزترین چیزی که آدمی در اختیار دارد بدون هیچ گونه چشم داشتی در سنین نوجوانی و جوانی تقدیم کردند. یقیناً به عنوان افرادی که همرزم شهدا بوده ایم و به عنوان خانواده ی شهدا و برادر شهید در قبال آن چه که شهیدان انجام دادند وظیفه ی ما سنگین تر خواهد بود؛ زیرا شهدا کاری حسینی کردند و آن چه که ما باید به دنبال آن ها انجام دهیم کاری زینبی است که حفظ و حراست از آرمان شهیدان باشد. إنشاءالله خدا به همه ی ما توفیق دهد تا بتوانیم حافظ خون شهدا باشیم.
- با تشکر از این که در این گفت و گو شرکت کردید.
وصیت نامه ی شهید سید محمد تقی شاهچراغ
- توضیحات
- منتشر شده در 16 خرداد 1393
- نوشته شده توسط مدیر
بهره مندی بسیجی شهید سید محمد تقی شاهچراغ از صفات ممتاز و برجسته ی اخلاقی موجب گردیده است که وصیت نامه ی این جوان متدین، مؤدّب و انقلابی، سندی روشن و گران بها از هدف و انگیزه ی مجاهدان راه حق و نیز چراغی فروزان و درسی ماندگار برای ره پویان صراط الهی باشد. نکته ی بسیار مهم در وصیت نامه ی این شهید ارجمند تأکید فراوان نسبت به پیروی از امام (ره) و روحانیت متعّهد می باشد که در 8 فراز و با عبارات متفاوت آمده است. لذا به جهت برجسته نمودن توصیه ی ایشان و سهولت دسترسی خوانندگان محترم، این بخش از مطالب با رنگی متفاوت مشخص گردیده است.
شایان ذکر است تاریخ نگارش وصیت نامه 1365/8/25می باشد که پنجاه و هفت روز قبل از شهادت و درآخرین مرحله ی حضور در جبهه مرقوم گردیده است.
این شهید ارجمند در فرازهایی از وصیت خویش می نویسند:
- «هدف و مقصودم از جبهه آمدنم این است: 1- رضای حق 2- لبیک به ندای امام امت، امید مستضعفان جهان 3- آزادی کربلا 4- تکلیف شرعی را اداء کرده باشم».
- با خداوند پیمان می بندم که در تمام عاشوراها و در تمام کربلاها با حسین (ع) همراه باشم و سنگر او را خالی نکنم تا هنگامی که همه احکام اسلام در زیر پرچم اسلامی امام زمان (عج) به اجرا درآید.
---------------------------------------------
بسم الله الرحمن الرحیم
«و قاتلوهم حتی لا تکون فتنه»
«وصیت نامه سید محمد تقی شاهچراغی فرزند سید روح الله شاهچراغی»
حمد و ثناء معبودی را که سزاوار پرستش است و شکر می کنم او را که از روی لطف، توفیق بزرگ شهادت را که فخر اولیاء می باشد بر ما ارزانی داشت.
سلام و درود بر حضرت رسول اکرم (ص) و ائمه اطهار (ع) بالاخص بر یگانه منجی عالم بشریت حضرت ولی عصر (عج) و نائب برحقش امید مستضعفان جهان خمینی عزیزم.
سلام و درود بیکران بر روح پاک شهیدان گلگون کفن و بر اُسرا بزرگوار و مفقودین عزیز و خانواده های گرانقدر ایشان.
هدف و مقصودم از جبهه آمدنم این است: 1- رضای حق 2- لبیک به ندای امام امّت، امید مستضعفان جهان 3- آزادی کربلا 4- تکلیف شرعی را اداء کرده باشم.
من کوچک تر از آنم که پیام یا سفارش و نصیحتی به امّت حزب الله و دوستان و مردم دامغان کنم. عزیزان؛ شهداء درس ایثار و از خود گذشتگی را در مدرسه عشق و در مکتب حسینی از عباس ها و علی اکبرها و قاسم بن الحسن ها، نوجوانی که شهادت را در پیش خود از عسل شیرین تر می داند، گرفتند.
ای جوانان؛ نکند در رختخواب ذلّت بمیریدکه حسین (ع) در میدان نبرد شهید شد.
ای جوانان؛ مبادا در غفلت بمیرید که علی (ع) در محراب عبادت شهید شد و مبادا در حال بی تفاوتی بمیرید که علی اکبر حسین در راه حسین (ع) و با هدف شهید شد. ای مادران مبادا از رفتن فرزندان تان به جبهه جلوگیری کنید که فردا در محضر خدا نمی توانید جواب زینب (س) را بدهید که تحمّل 72 شهید را نمود.
همه مثل خاندان «وهب» جوان ها را به جبهه های نبرد بفرستید و حتی جسد او را هم تحویل نگیرید. زیرا مادر «وهب» فرمود: سری را که در راه خداوند داده ام پس نمی گیرم.
برادران استغفار و دعا را از یاد نبرید که بهترین درمان ها برای تسکین درد ماست و همیشه به یاد خدا باشید و در راه او قدم بردارید و هرگز دشمنان بین شما تفرقه نیاندازند و شما [را] از روحانیت متعهّد جدا نکنند که اگر چنین کردند روز بدبختی مسلمانان و روز جشن ابر قدرت هاست.
حضورتان را در جبهه های حق علیه باطل ثابت نگه دارید. در امام بیش تر دقیق شوید و سعی کنید عظمت او را بیابید و خود را تسلیم او سازید و صداقت و اخلاص خود را همچنان حفظ کنید. اگر فیض شهادت نصیبم گشت آنان که پیرو خطّ سرخ امام خمینی نیستند و به ولایت او اعتقاد ندارند بر من نگریند و بر جنازه من حاضر نشوند؛ اما باشدکه دِماء شهدا آنان را نیز متحول سازد و به رحمت الهی نزدیک شان کند. سلام مرا به رهبر عزیزم برسانید و بگوئید تا آخرین قطره خونم سنگر اسلام را ترک نخواهم کرد. با خداوند پیمان می بندم که در تمام عاشوراها و در تمام کربلاها با حسین (ع) همراه باشم و سنگر او را خالی نکنم تا هنگامی که همه احکام اسلام در زیر پرچم اسلامی امام زمان (عج) به اجرا درآید.
پدرم، مادر ارجمندم؛ شما برای بنده زحمات بسیاری کشیدید و بنده در حقوق شما کوتاهی کردم. امیدوارم که مرا ببخشید؛ به هر حال بی نهایت از شما متشکرم که در تربیت بنده کوشا بودید. از شما می خواهم در مصیبت همانند زینب (س) صبر و استقامت کنید و مرا حلال کنید.
خواهر عزیزم؛ همچو زینب صبر و استقامت داشته باش و اگر در مرگم می خواهی گریه کنی در نهان گریه کن.
برادران عزیزم؛ از شما می خواهم که همچون سربازان امام زمان در راه اسلام قدم بردارید و پشتیبان اسلام باشید و نگذارید اسلام مورد حمله کافران قرار بگیرد.
از شما می خواهم که در نماز جماعت شرکت کنید.
از تمام خویشان وآشنایان طلب حلالیت می طلبم و از شما امّت حزب الله می خواهم که ارزش روحانیت و اشخاص مهم را بدانید.
دیگر عرضی ندارم به جز سلامتی امام امت و رزمندگان اسلام
در آخر عرض کنم که وصیّ من پدرم است
و محل دفن من در فردوس رضا باشد
و من یک ماه نماز و یک ماه روزه بدهکارم.
والسلام؛
سید محمد تقی شاهچراغ – 65/8/25
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار
مصاحبه با برادر شهید
- توضیحات
- منتشر شده در 15 ارديبهشت 1393
- نوشته شده توسط مدیر
آن چه در ادامه می آید محصول دو گفت وگو با آقای سید علی شاهچراغ برادر بزرگوار شهید بسیجی سید محمد تقی شاهچراغ می باشد که در سال های 1380 و 1392 هجری شمسی صورت پذیرفته است. ایشان در این مصاحبه ها با توجه به هم سنّ بودن با برادر شهیدشان به مطالب خوبی از دوران کودکی و نوجوانی این شهید والامقام اشاره نموده اند.
- قبل از این که سئوالاتی درباره شهید سید محمد تقی از شما داشته باشیم لطفاً مقداری در مورد زندگی خانوادگی و روحیات والدین محترم تان بگوئید.
امری که در زندگی پدر و مادرم از ابتدا مشهود بوده و به آن اهمیت می داده اند توجهی است که نسبت به مسائل دینی و شرعی داشته اند؛ مخصوصاً نماز جماعت. چون وقتی در محله ی خوریا زندگی می کردیم به صورت مداوم و منظّم در نماز جماعت مسجد امام حسن مجتبی (علیه السلام) شرکت می کردند و نیز زمانی که به خیابان پاسداران نقل مکان کردند همه روزه - با وجود فاصله ی نسبتاً زیاد خانه تا مسجد جامع دامغان - با پای پیاده به مسجد می رفتند. شب ها هم بدون استثناء در نماز جماعت محلّه ی امام زاده علی شرکت می کردند.
از برنامه های دیگری که مقیّد به آن بودند شرکت در مجالس اهل بیت (علیهم السلام) می باشد؛ به عنوان مثال همیشه در مراسم عزاداری حضرت سید الشهداء ( علیه السلام) که به صورت دهه ای در منازل آقایان یاسائی و معین برگزار می شد شرکت می کردند که معمولاً ما را نیز با خود می بردند تا از سخنان وعّاظ محترم و بیان مصائب اهل بیت (علیهم السلام) بهره ببریم؛ مخصوصاً از منبرهای مرحوم کربلائی سید طاهر شاهچراغ که پدر و مادرم همیشه در خانه از ایشان تعریف می کردند. روحانی ای که وقتی از دنیا رفتند مردم دامغان تشییع باشکوه و به یاد ماندنی ای را برای شان برگزار کردند؛ حتی آسمان آفتابی هم به یکباره بغض کرد و به شدت گریست.
حسّاسیت نسبت به حلال و حرام از ویژگی های دیگر پدرم بود؛ به صورتی که مقیّد بودند صبح ها برای کار زودتر بروند و ظهرها بیش تر بمانند تا دقایقی که برای خوردن صبحانه صرف می شد را جبران کنند. حتی تلاش می کردند مدیون دایی ام که پیمان کار ساختمان ها بودند، نباشند. اهل وجوهات شرعیه بودند و حساب مال شان را سر موقع می رسیدند. نسبت به انقلاب و شخص امام (ره) و مقام معظم رهبری هم اعتقاد خاصی داشتند یعنی درست مثل سال های اول انقلاب و با همان روحیه. هم چنین مراقب بودند بچه ها مزاحمتی برای دیگران ایجاد نکنند و نسبت به نماز اول وقت هم خیلی سفارش می کردند.
اما در مورد مادر مُکرّمه مان؛ از ویژگی های ممتاز ایشان دوری و پرهیز خاصی است که نسبت به غیبت دارند؛ حتی اگر ما به شوخی در مورد بستگان چیزی بگوییم بلافاصله تذکر می دهند و جلوی مان را می گیرند. مطلب دیگری که در مورد ایشان باید به آن اشاره داشته باشم این است که در زندگی سختی، مشکلات و مصائب زیادی را تحمل کرده اند. دقیقاً به خاطر دارم در زمستان های سرد دامغان به «سراوری» می رفتند و یخ ها را می شکستند تا با این وضعیت ظرف و لباس های کثیف را بشویند. هم چنین بارها شاهد بوده ام وقتی پدرم برای کار می رفتند مادرم مقابل شعبه ی نفت که در خیابان شهید مطهری قرار داشت صف می ایستادند و نفت می گرفتند؛ بعد هم ظرف بیست لیتری را روی شانه می گذاشتند و به خانه می آوردند تا مبادا سرما اهل خانه را اذیت کند. اما با وجود همه ی این مشکلات و گرفتاری ها هیچ گاه کسی ندیده است که خدای ناکرده ناشکری کرده باشند؛ پدرم هم همین طور بودند؛ در کسالتی که سال های آخر داشتند حتی یک بار هم کلامی که نشانه ای از ناسپاسی داشته باشد از ایشان نشنیدیم.
- لطفاً با توجه به دو قلو بودن شما و شهید سید محمد تقی اگر در خصوص ولادت تان مطلبی از بستگان شنیده اید که در خاطرتان باقی مانده است، بیان نمایید.
من و سید محمد تقی در تاریخ 1347/3/26 به دنیا آمده ایم که همین هم باعث شد شناسنامه ی ایشان 83 و شناسنامه ی بنده با شماره ی 84 ثبت گردد. اگر چه در هنگام تولد، ابتدا بنده به دنیا آمدم که با توجه به ضعف و لاغری شدید، به تصور این که از دنیا رفته ام من را در پارچه ای پیچیده و کنار می گذارند ولی بعد از تقریباً نیم ساعت، عمه سکینه ام - خدا رحمت شان کند - متوجه گریه ی من می شود و لباسی به تنم می پوشاند. لحظاتی دیگر نیز سید محمد تقی به دنیا می آیند.
- یقیناً این قضیه در نزدیکی و ارتباط بین شما تأثیر زیادی گذاشته بود.
همین طور است. هم سنّ بودن باعث شده بود که اکثر اوقات با هم باشیم؛ یا جنس و رنگ لباس مان مثل هم باشد. چون اگر ابتدای زمستان یا در ایام سال نو برای ما چیزی تهیه می کردند معمولاً یک جور بود که از شدت خوشحالی این لباس یا چکمه ها را بالای سرمان می گذاشتیم و می خوابیدیم. بازی های ما نیز با هم شکل می گرفت؛ خیلی وقت ها دنبال پیدا کردن درب نوشابه می گشتیم و آن ها را صاف می کردیم و به دیوار می زدیم و این طوری خودمان را سرگرم می نمودیم. آن موقع تیله بازی و گردو بازی هم بین بچه ها رواج داشت که ما هم از این قاعده مستثنی نبودیم. خلاصه این که خیلی به هم نزدیک بودیم اگر چه سکوت و مظلومیت ایشان از من بیش تر بود چون بسیار محجوب، با حیا و تو دار بودند ولی خیلی از کارهای مان شبیه به هم بود.
- موضوعی که علاقه داریم از جنابعالی بپرسیم در خصوص حوادث قبل از پیروزی انقلاب می باشد.آیا شما شاهد قضایای آن دوره هم بوده اید؟
همان طور که اشاره کردم من و سید محمد تقی متولد 47 هستیم که در زمان پیروزی انقلاب 10 سال می شود یعنی سن زیادی نداشتیم اما از آن جایی که خانواده ی ما مثل بسیاری دیگر از خانواده های حسن آبادی در انقلاب وارد شده بودند باعث شد من و سید محمد تقی نیز از سنّ 8 سالگی در تظاهرات شرکت نماییم و علیه رژیم پهلوی شعار دهیم. از کارهایی که همه روزه بعد از ظهرها انجام می گرفت و ما نیز عادت به آن داشتیم رفتن به مسجد جامع و گوش دادن به سخنرانی شهید اندیشمند سید حسن شاهچراغی و حجت الاسلام و المسلمین شهید موسوی دامغانی بود؛ شهید سید مهدی تقوی هم از کسانی بودند که میدان داری می کردند. مردم هر روز در مسجد اجتماع می کردند و سپس به سمت خیابان شهید مطهری حرکت کرده و از کنار پارک به سمت میدان امام (ره) تظاهرات می کردند و از کوچه ی قیصریه به مسجد برمی گشتند. این کار همه روز و حتی در سرمای زمستان هم جریان داشت. یادم هست یک روز در مسجد جامع مردم شعار می دادند «برادر مسلمان، برادرت کشته شد» که متوجه شدم به جهت تجلیل از مقام شهید گردویی از شهدای حوادث انقلاب دامغان می باشد.
در حادثه ای هم شهید سید محمد تقی شرکت داشتند که خوب است ثبت گردد. قضیه این طور بود که در یکی از روزهای سال 1356 و در تظاهراتی که از مقابل حسینیه ی حضرت ابوالفضل (علیه السلام) برگزار شده بود سید محمد تقی در کنار آقای سید حاجی داودالموسوی (فرزند مرحوم سید مهدی) حرکت می کردند که با توهین خانمی به حضرت امام (ره) مواجه می شوند – فامیلی این خانم را هم می دانم - وقتی آقای داودالموسوی جملات رکیک آن زن را می شنوند با وجود شرائط سخت و خفقان قبل از پیروزی انقلاب با زنجیر به او حمله می کنند اما پلیس تعقیب شان کرده که به طرف خیابان شهید بهشتی فرار نموده و به خانه ی استاد خلیل یعقوبی که جنب منزل شهیدان عالمی قرار دارد، وارد شده و زیر کُرسی مخفی می شوند اما نیروهای رژیم، سید حاجی وسید محمد تقی را پیدا می کنند که کتک مفصلی به سید حاجی می زنند ولی سید محمد تقی را رها می کنند.
- لطفاً مقداری از وضعیت تحصیلی و مدارسی که می رفتید، بگویید.
مدرسه ی پروین اعتصامی قبلاً دبستانی بود که نام شاه خائن را بر روی خود داشت. ما درس مان را آن جا شروع کردیم؛ مرحوم حاج میرزا احمد نصیری رئیس دبستان بود و خانم ها طوسی و براتی معلم کلاس های اول و دوم مان بودند. اما سال سوم دبستان پیروزی انقلاب رخ داد که موجب شد در مدرسه ی ایراندخت - ساختمانی استیجاری در کوچه ی روبروی مسجد هیئت حضرت علی اصغر (علیه السلام)- درس را ادامه دهیم. آقای بیطرف رئیس مدرسه و آقای سپاسی ناظم و خانم سپاسی هم معلم مان بودند. برای کلاس چهارم و پنجم هم به مدرسه نهضت اسلامی - نرسیده به زینبیه- وارد شدیم و در آن جا دوره ی ابتدایی را به پایان رساندیم. هم چنین دوره ی راهنمایی را در مدرسه ی شهید مطهری که در فضای دانش سرای سابق بود گذراندیم؛ این مدرسه آن زمان با مدیریت آقای سید رضا حسینی که فردی متدین و بسیار جدی و البته مقداری خشن بودند اداره می گشت. این جمله را خیلی از بچه ها از ایشان شنیده اند که «به من می گویند حسینی شاخ شکن» حقیقتاً هم شاخ چند نفری را شکسته بود.
سید محمد تقی در تمام سال های تحصیلی از حیث درس و اخلاق خوب بودند؛ هم چنین از جهت تمیزی کتاب و دفتر و انجام تمرین ها بسیار منظم و سرآمد بود. این که می گویم در زمینه ی درسی خوب بودند منظورم این است که نمرات شان متوسط رو به بالا بود. اما وقتی به دوره ی دبیرستان رسیدیم از هم دیگر جدا شدیم چون ایشان رشته ی فرهنگ و ادب را برگزید و وارد دبیرستان فردوسی شدند که در محل مجتمع برگزار می شد و من به مدرسه ی دکتر شریعتی رفتم و در رشته ی علوم انسانی مشغول شدم. البته ایشان بعد از اتمام سال اول و انجام ثبت نام برای ورود به کلاس دوم دبیرستان، راهی جبهه شدند و به شهادت رسیدند.
- معمولاً در کنار درس چه فعالیت هایی انجام می دادید.
هر شب برای نماز مغرب و عشاء همراه پدرم به مسجد امام حسن مجتبی(علیه السلام) یا به تعبیر خودمان مسجد آقا سید مسیح می رفتیم که در فضای ساختمان قدیم آن، عزیزانی هم چون حاج آقا نجاریان و آقای آقا بابائیان و مرحوم مشهدی محمدکفتری مؤذّن بودند و ما هم تکبیر می گفتیم. البته سید محمد تقی به سبب حجب و حیایی که داشت کمتر وارد این گونه کارها می شد. همین ارتباط با مسجد و نماز جماعت سبب شد تا در گروه مقاومت بسیج سلمان که زیر نظر پایگاه مقاومت شهید دستغیب بود ثبت نام کرده و فعالیت نماییم. درآن سال ها این گروه زیر نظر مرحوم حمید عبداللهی و بعد هم زیر نظر آقای ابوالفضل کلائی که برادر شهید هستند و معّلم بودند اداره می شد. از بچه هایی هم که در بسیج شرکت می کردند و برخی شان به مقام شهادت نائل آمدند شهیدان عبدالکریم و محمد علی کفتری، شهید محمد حسن منسوبی، شهید ملکوتی، شهیدکاتبی و نیز آقایان حسین منسوبی و محمد مؤمنی و رضا راشدی و... بودند.
برنامه های بسیج هم به این صورت بودکه شب های شنبه جلسه ی هفتگی بسیج برگزار می شد. شب های چهارشنبه هم برای قرائت زیارت عاشورا به خانه ی شهدای بسیج می رفتیم. دو شب در هر ماه هم برای نگهبانی به انبار جهاد می رفتیم و اسلحه دست مان می گرفتیم که از این بابت خیلی خوشحال بودیم. دوبار نیز توفیق شد با مینی بوسی که از سپاه گرفتیم به مشهد مقدس و زیارت حضرت امام رضا (علیه السلام) برویم. البته چند بار هم اردوی یک روزه ی چشمه علی وگردکوه و منصورکوه رفته بودیم. بیان این مطالب در مورد بسیج بدین جهت بود که به این نکته برسم: آقای کلائی در یکی از جلسات بسیج که همه ی اعضاء حاضر بودند سید محمد تقی را به عنوان معاون گروه انتخاب و معرفی کردند که شاید برای خیلی ها و از جمله خود من جای سئوال داشت که چرا سید محمد تقی در جمع بزرگ ترهای گروه وکسانی که سابقه ی بیش تری دارند، انتخاب گردیده است؟ اما وقتی از آقای کلائی در این خصوص سئوال کردیم جواب دادند: من در سید محمد تقی چیزی می بینم که شما نمی دانید. این حکایت از آن داشت که ایشان به ویژگی هایی در وجود سید محمد تقی پی برده بودند که ما متوجه آن ها نبودیم. این قضایا مربوط به زمانی است که سید محمد تقی تنها 16 سال داشتند و هنوز برای بار دوم هم عازم منطقه نشده بود. این مسئولیت باعث شد تا در جلسات و برنامه های مختلفی شرکت نمایند؛ به عنوان مثال یادم هست سال 65 که در پادگان کلاهدوز شهمیرزاد دوره ی آموزشی را می گذراندم یک روز برای ملاقات صدایم کردند. وقتی جلوی درب پادگان رفتم اخوی سید محمد تقی و آقای حاج تقی ملک محمدی را دیدم که برای دیدنم آمده بودند. دقایقی که با هم صحبت کردیم معلوم شد برگزاری جلسه ی گردهمایی مسئولان و فرماندهان بسیج در سمنان زمینه ی سر زدن از بنده را برای شان فراهم کرده است.
یادم هست برخی شب ها که از طرف بسیج برنامه ی دعای توسل داشتیم من دعا را می خواندم و سید محمد تقی در گوشه ای و به صورتی که دیده نشود می نشست و دعا را زمزمه می کرد. ما که این آرامش وکم حرفی را در ایشان می دیدیم بعد از شهادت و دیدن وصیت نامه تعجب کرده بودیم که با چه روحیه و اعتقادی آن را نوشته اند چون به خوبی حالات درونی ایشان را آشکار کرده است. وصیت نامه ای که به نظرم از ابتدا تا انتها «ولایت فقیه» را برای ما ترسیم کرده است.
محرّم ها نیز به حسینیه ی حضرت سجاد (علیه السلام) می رفتیم که مرحوم حاج سید سعید علوی نسب (شاهچراغی) آن را بنا کرده بودند. خیلی دوست داشتیم در این مراسم شرکت کنیم چون مرحوم پدربزرگم روضه می خواندند و مدّاح اهل بیت (علیهم السلام) مرحوم آقای سید مهدی داود الموسوی نوحه می خواندند و برنامه ی سینه زنی برقرار بود.
- در آن سال ها خیلی از خانواده ها فرزندان شان را در ایام تعطیلات و ساعات فراغت به کاری مشغول می کردند، آیا شهید سید محمد تقی هم کار خاصی را دنبال می کردند؟
تابستان ها معمولاً با پدرم برای کار می رفتیم چون دایی ما - آقای سید علی اکبر شاهچراغ- پیمان کارآموزش و پرورش بودند و پدرم کار بنّایی و ساخت مدارس را برای ایشان انجام می دادند. مدرسه ی شاهد پسران در شهرک انقلاب و مدرسه ای در زرجوی جنوبی و دو مدرسه در قلعه و ورزن شهر دیباج و نیز احداث ساختمان های شخصی از جمله کارهایی بود که من و سید محمد تقی در ساختن آن کار کرده ایم. از آخرین کارهایی هم که با هم انجام داده ایم تعویض سقف چوبی و قدیمی هنرستان شهید چمران - روبروی سینمای دامغان - بود که با آهن پوشانده شد و در تابستان 64 انجام گرفت.
سید محمد تقی سه یا چهار سال هم در فصل تابستان و نیز بعد از تمام شدن ساعات مدرسه به مغازه ی دامادمان که کفاشی داشتند می رفتند و در آن جا کفش ها را واکس می زدند و مرتّب می کردند. خانواده ها برای سرگرم کردن بچه ها و این که وقت شان هدر نرود و خدای ناکرده درکوچه و خیابان رها نباشند فرزندان شان را به کاری مشغول می کردند که آثار خوبی در شکل گیری شخصیت بچه ها داشت.
- با وجود این که شهید سید محمد تقی مشغول درس بودند و هم زمان کار می کردند چطور راهی جبهه شدند؟!
بنده از دفعه ی اول رفتن شان مطلب خاصی یادم نیست ولی این مقدار می دانم که وقتی من دوره ی آموزشی و جبهه را در جاده ی خندق به اتمام رساندم ایشان راهی شدند و بعد از گذراندن دوره ی آموزشی در پادگان شهیدکلاهدوز چند ماه به عنوان بی سیم چی در جبهه بودند.
اما در مورد بار دوم یادم هست در منزل آقای کشاورز واقع در محله ی خواجه شهاب - نزدیک منزل مرحوم آقای سید علی اکبر شاهچراغی - کار می کردیم که متوجه شدم سید محمد تقی خیلی خوشحال است؛ واقعاً حال خاصی داشت. وقتی علتش را پرسیدم معلوم شد اخوی حاج سید رضا پیشنهاد جبهه را به ایشان داده اند. البته علاوه بر این که اخوی چنین پیشنهادی را مطرح کرده بودند نوعی احساس تکلیف هم برای سید محمد تقی ایجاد شده بود که باید در جبهه باشند. خلاصه رفتند و اتفاقاً بیش تر از حد معمول هم ماندند چون با عملیات کربلای 4 و 5 مقارن گردید. به نظرم دو بار هم مرخصی آمدند.
- وقتی مرخصی می آمدند در مورد جبهه چیزی می گفتند؟
اصلاً در این باره حرفی نمی زدند؛ فکر می کنم یک دلیلش این بود که در جبهه بی سیم چی بودند و به خاطر حفظ اطلاعات سکوت می کردند. نکته ی دیگر هم این بود که هیچ گاه دوست نداشت مطرح باشد؛ هم چنین باید به این موارد، مظلومیت و کم حرفی را نیز اضافه کردکه از خصائص ذاتی اش بود.
- چطور خبر شهادت ایشان را شنیدید؟
عملیات کربلای پنج انجام شده بود که به حاج تقی ملک محمدی که آن موقع معاون و نیز معلم عقیدتی گروه سلمان بودند گفتم: بیا برویم شهمیرزاد و از مربی های پادگان شهید کلاهدوز سری بزنیم اما ایشان بهانه می آوردند که زمستان است و هو ا سرد؛ خلاصه نمی پذیرفتند. ایشان خبر را شنیده بودند ولی به من نمی گفتند تا این که یک شب برای نماز به مسجد جامع رفتم که اتفاقی افتاد. بعد از نماز، همین که چشم حاج آقا شیخ حسن ملک محمدی به من افتاد به سبب شباهت زیادی که بین من و اخوی وجود داشت با حالت تعجب پرسیدند: سید تقی؛ شما که شهید شده بودی!!، این جا چه می کنی؟! بلافاصله برادرشان - حاج تقی ملک محمدی - اشاره ای کردند که چیزی نگویید. ایشان هم برای این که مطلب را بپوشانند بلافاصله گفتند: سید محمد تقی خوب بودند و سلام رساندند.
آن شب وقتی به خانه آمدم همین طور که زیر کرسی نشسته بودیم و شام می خوردیم قضیه را برای پدرم تعریف کردم. همین هم باعث نگرانی پدر و مادرم شد و به دل شان افتاد که شاید اتفاقی افتاده باشد و بی خبر مانده باشند؛ لذا بلافاصله سفره شام را جمع کرده و به خانه ی اخوی سید جعفر رفتند. وقتی به آن جا می رسند جمله ای می گویند که اخوی تصور می کنند پدر و مادر از موضوع باخبر هستند وحقیقت را می گویند. ساعت تقریباً یازده و نیم شب بود؛آن هم شب های طولانی زمستان و ما زیرکُرسی خوابیده بودیم که با صدای گریه ی همشیره و پدر و مادرم و هم چنین عمه سکینه از خواب بیدار شدیم. به نظرم مُقدّر این طور بود که آقای ملک محمدی زحمت بنیاد شهید را کم کنند.
- از مراسم تشییع و به خاک سپاری پیکر شهید سید محمد تقی بگویید.
از آن جایی که اخوی سید جعفر و دایی سید علی اکبر از قبل مُطّلع بودند وسایل مورد نیاز مجلس ختم و پذیرایی را از قبیل کارت دعوت و برنج و مرغ و لیست میهمانان را آماده کرده و در خانه ی دایی داخل زیر زمین گذاشته بودند تا این که زمان مراسم تشییع فرا رسید. آن روز من برای مراسم وداع به سپاه نرفته بودم و با مردمی که در مراسم تشییع شرکت داشتند حرکت می کردم که به نظرم با وجود این که در عملیات خیبر شهیدان مفقود الجسد زیادی داشتیم ولی تشییع شهدای کربلای پنج خیلی باشکوه برگزار شد. حاج آقا سید رضا تقوی هم در فردوس رضا سخنرانی کردندکه صحبت داغی بود. در بخشی از سخنان شان خطاب به شهدا جملاتی را مطرح کردند که در خاطرم مانده است. ایشان گفتند: ای شهیدان، شما آیه اید؛ شما سوره اید و شما کلمۀ اللّهید.
اما موقع به خاک سپاری بدن سید محمد تقی رفتم کنار قبر و صورت شان را بوسیدم. دقیقاً به خاطر دارم که خون تازه بر روی صورت شان جاری شده بود ولی از آن جا که شهید معرکه بودند غسل و کفن نداشتند و با همان لباسی که در عملیّات به تن داشتند دفن شدند؛ دقیقاً با لباس «اسپیلت» که رزمندگان در فصل زمستان می پوشیدند. تلقین را هم آقای سید مهدی داودالموسوی خواندند. این را هم اضافه کنم که قرابت و ارتباط زیاد ما باعث شده بود در ماه های اول، هر روز یا یک روز در میان سر مزارش بروم و در کنار مرقدش بنشینم تا کمی آرام شوم و به فصل جدایی عادت نمایم.
- آیا از چگونگی به شهادت رسیدن شان هم چیزی شنیده اید؟
اخوی حاج سید جعفر می گفتند: در منطقه ی عملیاتی خاکریزی وجود داشت که در نقطه ای بریده شده بود. هنگامی که بچه ها می خواستند در مسیر خاکریز حرکت کنند ناچار بودند از این قسمت که در مقابل دید نیروهای عراق بود عبور نمایند در حالی که دشمن با مستقرّ کردن یک دستگاه چهار لول ضد هوایی رزمندگان را هدف قرار می داد. ظاهراً در همین نقطه گلوله به قسمت پهلوی ایشان اصابت کرده بود. برخی از دوستان شهید، مثل شهید حسین یحیی و آقای عالمی می گفتند: وقتی حاج سید رضا [برادر شهید و جانشین فرمانده ی شهیدگردان روح الله در جریان عملیات کربلای پنج] با پیکر غرقه به خون سید محمد تقی رو به رو شدند با وجود این که تا آن زمان از شهادت ایشان بی اطلاع بودند؛ یک لحظه نشستند و صورت سید محمد تقی را بوسیدند و برخاستند تا مبادا در روحیه ی رزمندگان تأثیر بدی بگذارد.
- با تشکر از این که در این مصاحبه شرکت نمودید.
مصاحبه با برادر شهید(قسمت اول) - مصاحبه ی منتخب
- توضیحات
- منتشر شده در 21 مهر 1392
- نوشته شده توسط مدیر
مطلب ذیل در بردارنده ی گفت و گویی است که در مردادماه 1392 هجری شمسی با آقای سید هادی (سید داود) شاهچراغ برادر ارجمند شهید والامقام سید مهدی شاهچراغ صورت گرفته است. ایشان با توجه به قرابت سنی با برادر شهیدشان مطالب خوبی از زندگی این شهید ارجمند بیان نموده اندکه مطالعه ی آن را به علاقه مندان فرهنگ ایثار و شهادت توصیه می نماییم.
- لطفا ضمن معرفی، مطالبی از دوره ی کودکی خودتان بیان نمائید.
اینجانب سید داود شاهچراغ متولد سال 1341 هجری شمسی و برادر شهید سیدمهدی شاهچراغ می باشم. از آن جایی که ایشان متولد 1338 هجری شمسی بودند خوشبختانه بسیاری از مسائل و حوادث مربوط به زندگی ایشان را به خاطر دارم. به نظرم مهمترین نکته در خصوص دوره ی کودکی ما وجود نظم و مقرارات خاص در زندگی خانوادگی مان بود که به جهت نظامی بودن پدر و حضور در تشکیلات ارتش ایجاد شده بود. به همین خاطر در محیط خانه بچه ها تحت نظارت مستقیم پدر قرار داشتند و از آن جایی که ایشان نسبت به رعایت مسائل شرعی مقید بودند و نیز به سبب آلودگی محیط در زمان خاندان منحوس پهلوی، دقت خاصی را در زمینه ی تربیت مذهبی ما لحاظ می کردند و به همین دلیل هم تصمیم گرفتند من را به همراه سید مهدی جهت یاد گیری معارف دین نزد شخصی به نام حاج آقا تبریزی که از کاسب های محل بودند و مغازه ی لوازم خانگی داشتند و از دوستان آقای عسکر اولادی به حساب می آمدند، بسپارند.از طرفی پدرم از طرفدارن پر و پا قرص برنامه های مهدیه بودند و به صورت مرتب در برنامه های آن جا شرکت می کردند که ما را نیز با خود می بردند؛ اگر چه من به سبب سن کمی که داشتم خیلی مایل به حضور در آن جا نبودم ولی چاره ای نبود و باید همراه ایشان می رفتیم. عامل دیگری هم که ایشان را این طور مقید به حضور در مراسم مهدیه می کرد و انگیزه ی مضاعفی را برای ایشان به وجود می آورد آشنایی و رفاقتی بود که با باجناق مرحوم آقای کافی داشتند. برنامه ی دیگری هم صبح های جمعه برگزار می شد و پدر و شوهر خاله و عمویم در آن حاضر می شدند که من و سید مهدی را هم با خود می بردند. درویشی به نام علی قمی در مدح امیر المؤمنین و حضرت زهرا و فرزندان ایشان (سلام الله علیهم اجمعین) اشعاری را به صورت پا حوضی در قهوه خانه ای به نام چشمه می خواند که برای ما جالب بود.
هم چنین از برنامه های منظم ما ارتباط با مسجد بود زیرا خانه ی ما در خیابان سلطانی قرار داشت و در این خیابان، دو مسجد معروف وجود داشت؛ یکی به نام اعتماد در خیابان هفت چنار و دیگری مسجد صاحب الزمان( عج الله تعالی فرجه الشریف) که در خیابان سلطانی و روبروی کلانتری 11 بود. در ایام هفته و مناسبت های مذهبی معمولاً سخنرانی افرادی از قبیل آقای دکتر عبدالرضا حجازی در این مساجد برگزار می گشت که ما برای گوش دادن می رفتیم. پدرم واقعاً مقید بودند و همین هم باعث می شد صبح ها و در همان سن کودکی، بدون استثناء - خواسته یا ناخواسته - ما را برای نماز صدا بزنند، خودشان هم عادت داشتند هنگام اذان، داخل منزل آرام اذان بگویند.
- آیا در دوران تحصیل با شهید سید مهدی در یک مدرسه درس می خواندید؟
در سال های قبل از 1350هجری شمسی به مدرسه وارد شدیم و مقاطعی را در یک مدرسه با هم بوده ایم. مثلاً دوره ی ابتدایی را در مدرسه ی مفید واقع در خیابان حسام الدین(حسام السلطنه سابق) بودیم. اگر چه سید مهدی سه سال از من بزرگ تر بود و طبیعتاً زودتر از من دوره ی ابتدایی را به پایان رسانید و وارد رهنمایی شد. شهید سید مهدی از استعداد بالایی برخوردار بود ولی بر عکس ایشان من در درس کُند بودم و علاقه ای به دنبال کردن درس هایم نداشتم و همین هم با عث می شد با مختصر تنبلی که از من سر می زد و نمراتم بد می شد به ایشان خبر بدهند که به جای پدرم به مدرسه می آمد؛ چون ایشان از شاگردان خوب مدرسه به حساب می آمد و مسئولین مدرسه او را می شناختند؛ هر دفعه هم حسابی از خجالت ما در می آمد و کتک مفصلی نصیب ما می گشت. تا این که ایشان وارد دبیرستان علامه در خیابان کمیل شد و من در راهنمایی ایران مهر در خیابان کارون وارد شدم.
- سال های حضور شما در مدرسه مصادف بوده است با حوادث انقلاب، سئوالی که به ذهن می آید این است که آیا شهید سید مهدی هم در این جریانات حضور داشته اند؟
از آن جایی که ایشان در دبیرستان درس می خواندند و از نظر سنی از من بزرگ تر بودند بیش تر متوجه وقایع دور و بر خود بودند و طبیعتاً نمی توانستند بی تفاوت باشند. من برای اولین بار زمانی متوجه حضور ایشان در راهپیمایی و تظاهرات شدم که می دیدم بعضی از روزها خدمت گزار مدرسه کیف و کتاب های او را به من می دهد تا به خانه ببرم؛ وقتی این قضیه چند بار تکرار شد متوجه شدم او در راه دبیرستان وسایلش را به بابای مدرسه ی ما که او را می شناخت می دهد و در اقدامات بر ضد رژیم شرکت می کند. البته این قضیه برای من هم فرصتی ایجاد می کرد که هر گاه نسبت به درس و بحثم مطلبی را مطرح نماید از آن استفاده کنم و به رویش بیاورم که خود شما هم درست درس نمی خوانی و اگر به من فشار بیاوری ماجرای حضورت در تظاهرات را به آقا جان می گویم. سید مهدی دوستانی داشت که در انقلاب فعال بودند افرادی مثل محمد رستمی و علی غفوری که فکر می کنم شهید شده باشد. خانواده ی یک روحانی هم در کنار خانه ی ما بود که برخلاف دخترشان که نسبت به مسائل دینی بسیار حساس بود اما پسرشان از مجاهدین خلق حمایت می کرد؛به همین خاطر هم بچه های محله تصمیم گرفته بودند او را از جمع شان حذف نمایند.
از برنامه هایی که سید مهدی در آن سال های سخت و خفقان در آن شرکت می کرد و من را هم با خود می برد حضور در مسجد امام حسین (علیه السلام) بود که چهره هایی مثل دکترسنجابی در آن سخنرانی می کردند. البته باید بگویم سخنرانانی که مباحث سیاسی را مطرح می کردند معمولاً به صورت مخفیانه به مسجد می آمدند و ده دقیقه سخنرانی می کردند و بلافاصله هم از مسجد می رفتند. در مسجد اعتماد هم که از مساجد محله ی خودمان در خیابان سلطانی بود مرحوم آقا سید حسن شاهچراغی (فرزند کربلائی سید باقر) از معتمدین مسجد با کمک نیروهای انقلابی مرکزیت نظارت بر تظاهرات و انتظامات مربوط به فعالیت های انقلابی را تشکیل داده بودند که آقای شاهچراغی سرپرست آن بودند. این هم فرصتی بود جهت حضور در این گونه فعالیت ها.
گاهی هم با سید مهدی جلوی دانشگاه تهران می رفتیم و شاهد تردد تعداد زیادی آمبولانس به صورت برعکس در خیابان انقلاب بودیم که از سمت خیابان امام حسین (علیه السلام) و 17 شهریور با سر و صدای زیادی می آمدند و مجروحین را حمل می کردند.
- با وجود این که پدرتان نظامی بودند چطور شما در اقدامات بر ضد رژیم شرکت می کردید؟ آیا ایشان مانع حضورتان نمی شدند؟
پدرم با وجود این که می دانست ما در فعالیت های سیاسی شرکت می کنیم ولی به صورتی وانمود می کرد که انگار خبری ندارد؛ چون خودش هم دل خوشی از رژیم سابق نداشت یعنی کلاً آدم های مذهبی نمی توانستند رفتار رژیم را تأیید نمایند. یادم هست آقا جان به سبب همان تقیدات مذهبی، تلویزیون شاب لورنس آمریکایی که در خانه داشتیم و آن موقع هم از بهترین تلویزیون ها به شمار می رفت را به خاطر جلسات آقای کافی که گفته بودند: دیدن زنان رقاصه حرام است؛جمع کردند.
- از اقدامات شهید سید مهدی در انقلاب می گفتید.
کارهای ایشان در این رابطه خیلی زیاد است که اشاره به چند مورد آن ضروری است.
یکی از کارهایی که سید مهدی مبتکر آن بود و در نوع خودش هم خیلی مهم بود برپایی کلوپ خیابانی درکوچه ی بهشت با استفاده از یک میز فوتبال دستی هشت میله ای مدرن در ساعات فراغت بچه ها بود. افرادی که علاقه داشتند در بازی شرکت نمایند مجبور بودند یک سکه ی 5 ریالی را داخل دستگاه بیاندازند که با انداختن سکه، شش عدد توپ در اختیارشان قرار می گرفت. مهم این بود که سید مهدی درآمد فوتبال دستی را خرج انقلاب می کرد. او مقداری از پول را برای خریدن بنزین به من می داد. من هم با کارت شناسایی پدرم که سید مهدی آن را برداشته بود به پمپ بنزین نزدیک خانه مان می رفتم و با نشان دادن کارت به دژبان مستقر در پمپ بنزین (درآن زمان در هر پمپ بنزین یک دژبان مستقر بود) ده لیتر بنزین می خریدم و برمی گشتم. از طرف دیگر ایشان با بخش دیگری از درآمد کلوپ برای بچه ها نوشابه ی کانادا می خرید و از شیشه های خالی اش برای درست کردن کوکتل مولوتف استفاده می کرد. البته صابون سرکف هم نیاز بود که باز من را مأمور خریدش می کرد که پس از رنده شدن مورد استفاده قرار می گرفت. بعد از آماده شدن کوکتل مولوتف ها و قرار دادن شان در زنبیل، یکی از دوستان سید مهدی به نام محمد رستمی که بین بچه های محله به محمد بیست تومانی معروف بود چادری روی سرش می انداخت وآن ها را به خیابان انقلاب می رساند تا در تظاهرات استفاده گردد. هم چنین دو تا دروازه کوچک هم داشتیم که فوتبال بازی می کردیم و اگر پولی جمع می شد با آن پارچه ی سفید می خریدیم و به معراج شهدای بهشت زهرا هدیه می دادیم.
اشکالی ندارد که این را هم بگویم: بچه های تهران از آن جایی که عادت داشتند روی افراد اسم بگذارند اسمی را برای سید مهدی به سبب سبزه بودنش انتخاب کرده بودند و به او «مهدی سیاه» خطاب می کردند که با همان اسم هم شناخته می شد.
یک کار دیگر مان خریدن بادکنک و پر کردن آن با گاز و نوشتن شعار «مرگ برشاه» روی آن بود که کاری تازه و جدید به حساب می آمد. روش کارمان هم این طور بود که چند تا از بچه ها بادکنک ها را تهیه می کردند و به شخصی معروف به علی جیغیغ -که پدرش اهل یزد و نجار و از ساکنین خیابان بهشت بود- می دادیم تا روی آن شعار «مرگ بر شاه» را بنویسد و بعد هم بادکنک ها را به خیابان ری و در مجموعه ساختمان های نهم آبان به خانه ای که متعلق به یکی از بستگان همان آقا بود تحویل می دادیم تا آن ها را با گاز پر کند. در موقع حمل هم روی آن ها پارچه ای می کشیدیم تا دیده نشود و با شروع تظاهرات بین افراد توزیع می کردیم که جلوه ی خوبی پیدا می کرد. البته کار به این راحتی هم نبود چون در هنگام عبور از خیابان وقتی عابرین متوجه می شدند که بادکنک داریم به خیال این که برای فروش هست به سمت مان می آمدند؛ ما هم آن قدر قیمت را بالا می گفتیم که کسی نخرد تا این که در شب 15 دی 57 اتفاقی افتاد. ساعت 9 شب بود و دولت برای ساعت ده حکومت نظامی اعلان کرده بود؛ من هم از کوچه پس کوچه ها به سمت خانه می آمدم و بادکنک ها روی دستم بود که توسط گشت کلانتری 11 دستگیر شدم.آن موقع تقریباً 15 سال داشتم. وقتی به کلانتری رسیدیم، پرسیدند: این بادکنک ها را از کجا آورده ای؟ در جواب شان گفتم: این ها را یک ماشین وانت انداخت؛ من هم برداشتم تا بازی کنم؛ ولی می دانستند که حقیقت را نمی گویم لذا پرسیدند: پدرت چه کاره است؟... وقتی متوجه شدند پدرم ارتشی است شماره ی منزل مان را گرفتند و از پدرم خواستند که به کلانتری بیاید. ایشان هم بلافاصله با لباس نظامی خودشان را رساندند. البته در این فاصله مقداری کتک هم خورده بودم. پدرم که آمدند بدون هیچ مقدمه ای گفتند: من نمی دانم چرا این بچه این کارها را می کند؟ اصلاً متوجه نمی شود! ببینید با یک پیراهن نازک در این هوای سرد بیرون آمده است؛ انصافاً بهانه ی خوبی را مطرح کرد چون با این که هوا خیلی سرد بود ولی با پیراهنی نازک بیرون آمده بودم. مأموری که آن جا بود اصرار می کرد باید پسرتان را به دادسرای نظامی معرفی کنیم ولی بالاخره پدرم با همین ترفندها موفق شدند من را از پاسگاه بیرون بیاورند.
- شهید سید مهدی کجا بودند؟
آن موقع زمان سربازی سید مهدی در اصفهان بود ولی در اوضاع نا آرام کشور و به دستور امام (ره) از پادگان فرار کرده بودند که ماجرایش را در ادامه نقل می کنم؛ آن چه که می خواستم بگویم این است که در تمام این حوادث من به عنوان شاگرد سید مهدی بودم و زیر نظر او این کارها را انجام می دادم. از پاسگاه که به خانه آمدیم دوباره کارمان را شروع کرده و رفتیم بالای پشت بام برای تکبیر. از آن جایی که خانه ی ما با خیابان فاصله داشت بچه ها لاستیکی را روی بام خانه یکی از همسایه ها برده بودند که مشرف به خیابان بود و همان جا هم آن را آتش زده و زمانی که ماشین زیل ارتش شاهنشاهی در حال گذشتن از خیابان بود، روی آن انداخته بودند که باعث شد همان شب دو سه تا از بچه ها را دستگیر کنند. یادم هست زمانی که کارمان را انجام دادیم و از پشت بام پایین آمدیم پدرم و بقیه اعضای خانواده در حال گوش دادن به پیام های انقلابی بودند که یکی از رادیوها پخش می کرد. البته خود ما معمولاً اخبار و حوادث انقلاب را از روزنامه های دیواری خیابان دانشگاه می گرفتیم.
لازم است این را هم بگویم که پدرم هم در همین شرائط و دور از چشم ما با چند نفر از دوستانش مثل آقای رنجبر و مرحوم طالقانی که پسر عموی آقای طالقانی بودند و یک نفر دیگر در تظاهرات شرکت می کردند و از آن جایی که ارتباط قوی ای با مسجد داشتند با چند نفر از سنگسری ها( مهدی شهر) مثل حجت الاسلام و المسلمین آقای سید نصر الله حسینی تبار در خانه ی شخصی به نام آقا رضا که در خیابان راه آهن بود جلسات مذهبی، سیاسی برگزار می کردند.
- در لابلای صحبت ها اشاره ای به فرار شهید سید مهدی از پادگان نظامی کردید، لطفاً مقداری در این زمینه توضیح دهید.
ایشان در سال 56 برای سربازی وارد نیروی هوایی ارتش و پایگاه شکاری اصفهان شد که زمینه ی آشنایی شان با فرماندهان انقلابی ارتش را فراهم نمود ولی پس از یک سال حضور در آن جا و صدور فرمان حضرت امام (ره) مبنی بر خالی کردن پادگان ها و ملحق شدن ارتشی ها به صف انقلابیون در آذرماه 57 از پادگان فرار کردند و از آن جایی که یکی ازآشنایان پدرم به نام آقای حاج اصغر فئوادیان که بعدها فرزندشان هم به شهادت رسیدند در شاهین شهر اصفهان بودند، پدرم به اصفهان رفتند و سفارش سید مهدی را کردند که موجب شد سید مهدی بتواند شب ها درخانه ی ایشان مخفی گردد و روزها برای شرکت در فعالیت های انقلابی و سخنرانی های مرحوم آیۀ الله طاهری که در مسجد جامع قدیم اصفهان برگزار می شد به آن جا بروند.
- تا این که انقلاب در سال 57 به پیروزی رسید...
در ماه های منتهی به انقلاب پدرم لباس نظامی اش را نمی پوشید و سر کار هم نمی رفت ولی با وقوع انقلاب و دستور امام(ره) مبنی بر بازگشت نظامیان به پادگان ها، دوباره کارشان را از سر گرفتند. ما هم بر اساس حکم شورای انقلاب به سراغ درس و بحث مان رفتیم تا این که رفراندوم جمهوری اسلامی برگزار شد و بیش از 98/2 درصد مردم به جمهوری اسلامی رأی «آری» دادند. در همین ایام دستور جدیدی از امام صادر شد که زندگی ما را دچار تحول کرد؛ ایشان فرموده بودند: کسانی که می توانند به شهرهای خودشان برگردند خوب است از تهران به شهرهای خود بروند که همین فرمایش تسهیلی برای بازگشت کارمندان فراهم نمود؛ پدرم کارشان را به شاهرود منتقل کردند و ما هم در دامغان ساکن شدیم.