شهید سید محمد تقی شاهچراغ: هدف و مقصودم از جبهه آمدن این است: 1- رضای حق 2- لبیک به ندای امام امت امید مستضعفان جهان 3- آزادی کربلا 4- تکلیف شرعی را اداء کرده باشم... با خداوند پیمان می بندم که در تمام عاشوراها و در تمام کربلاها با حسین (ع) همراه باشم و سنگر او را خالی نکنم تا هنگامی که همه احکام اسلام در زیر پرچم اسلامی امام زمان (عج) به اجرا درآید.

Back شما اینجا هستید: نشرح ستارگان پرفروغ شهید سید مهدی شاهچراغ مصاحبه ها مصاحبه با برادر شهید(قسمت اول) - مصاحبه ی منتخب مصاحبه با برادر شهید(قسمت اول) - مصاحبه ی منتخب

مصاحبه با برادر شهید(قسمت اول) - مصاحبه ی منتخب

shaidan-23

مطلب ذیل در بردارنده ی گفت و گویی است که در مردادماه 1392 هجری شمسی با آقای سید هادی (سید داود) شاهچراغ برادر ارجمند شهید والامقام سید مهدی شاهچراغ صورت گرفته است. ایشان با توجه به قرابت سنی با برادر شهیدشان مطالب خوبی از زندگی این شهید ارجمند بیان نموده اندکه مطالعه ی آن را به علاقه مندان فرهنگ ایثار و شهادت توصیه می نماییم.

-    لطفا ضمن معرفی، مطالبی از دوره ی کودکی خودتان بیان نمائید.

اینجانب سید داود شاهچراغ متولد سال 1341 هجری شمسی  و برادر شهید سیدمهدی شاهچراغ می باشم. از آن جایی که ایشان متولد 1338 هجری شمسی بودند خوشبختانه بسیاری از مسائل و حوادث مربوط به زندگی ایشان را به خاطر دارم. به نظرم مهمترین نکته در خصوص دوره ی کودکی ما وجود نظم و مقرارات خاص در زندگی  خانوادگی مان بود که به جهت نظامی بودن پدر و حضور در تشکیلات ارتش ایجاد شده بود. به همین خاطر در محیط خانه بچه ها تحت نظارت مستقیم پدر قرار داشتند و از آن جایی که ایشان نسبت  به رعایت مسائل شرعی مقید بودند و نیز به سبب آلودگی محیط در زمان خاندان منحوس پهلوی، دقت خاصی را در زمینه ی تربیت مذهبی ما لحاظ می کردند و به همین دلیل هم تصمیم گرفتند من را به همراه سید مهدی جهت یاد گیری معارف دین نزد شخصی به نام حاج آقا تبریزی که از کاسب های محل بودند و مغازه ی لوازم خانگی داشتند و از دوستان آقای عسکر اولادی به حساب می آمدند، بسپارند.از طرفی پدرم از طرفدارن پر و پا قرص برنامه های مهدیه بودند و به صورت مرتب در برنامه های آن جا شرکت می کردند که ما را نیز با خود می بردند؛ اگر چه من به سبب سن کمی که داشتم خیلی مایل به حضور در آن جا نبودم ولی چاره ای نبود و باید همراه ایشان می رفتیم. عامل دیگری هم که ایشان را  این طور مقید به حضور در مراسم مهدیه می کرد و انگیزه ی مضاعفی را برای ایشان به وجود می آورد آشنایی و رفاقتی بود که با باجناق مرحوم آقای کافی  داشتند.  برنامه ی دیگری هم صبح های جمعه برگزار می شد و پدر و  شوهر خاله و عمویم در آن حاضر می شدند که من و سید مهدی را هم با خود می بردند. درویشی به نام علی قمی در مدح امیر المؤمنین و حضرت زهرا و فرزندان ایشان (سلام الله علیهم اجمعین) اشعاری را به صورت پا حوضی در قهوه خانه ای به نام چشمه می خواند که برای ما جالب بود.
هم چنین از برنامه های منظم ما ارتباط با مسجد بود زیرا خانه ی ما در خیابان سلطانی قرار داشت و در این خیابان، دو مسجد معروف وجود داشت؛ یکی به نام اعتماد در خیابان هفت چنار و دیگری مسجد صاحب الزمان( عج الله تعالی فرجه الشریف) که در خیابان سلطانی و روبروی کلانتری 11 بود. در ایام هفته و مناسبت های مذهبی معمولاً سخنرانی افرادی از قبیل آقای دکتر عبدالرضا حجازی در این مساجد برگزار می گشت که ما برای گوش دادن می رفتیم. پدرم واقعاً مقید بودند و همین هم باعث می شد صبح ها و در همان سن کودکی، بدون استثناء - خواسته یا ناخواسته - ما را برای نماز صدا بزنند، خودشان هم عادت داشتند هنگام اذان، داخل منزل آرام اذان بگویند.

-    آیا در دوران تحصیل با شهید سید مهدی در یک مدرسه درس می خواندید؟

در سال های قبل از 1350هجری شمسی به مدرسه وارد شدیم و مقاطعی را در یک مدرسه با هم بوده ایم. مثلاً دوره ی ابتدایی را در مدرسه ی مفید واقع در خیابان حسام الدین(حسام السلطنه سابق) بودیم. اگر چه سید مهدی سه سال از من بزرگ تر بود و طبیعتاً زودتر از من دوره ی ابتدایی را به پایان رسانید و وارد رهنمایی شد. شهید سید مهدی از استعداد بالایی برخوردار بود ولی بر عکس ایشان من در درس کُند بودم و علاقه ای به دنبال کردن درس هایم نداشتم و همین هم با عث می شد با مختصر تنبلی که از من سر می زد و نمراتم بد می شد به ایشان خبر بدهند که به جای پدرم به مدرسه می آمد؛ چون ایشان از شاگردان خوب مدرسه به حساب می آمد و مسئولین مدرسه او را می شناختند؛ هر دفعه هم حسابی از خجالت ما در می آمد و کتک مفصلی نصیب ما می گشت. تا این که ایشان وارد دبیرستان علامه در خیابان کمیل شد و من در راهنمایی ایران مهر در خیابان کارون وارد شدم.

-    سال های حضور شما در مدرسه مصادف بوده است با حوادث انقلاب، سئوالی که به ذهن می آید این است که آیا شهید سید مهدی هم در این جریانات حضور داشته اند؟

از آن جایی که ایشان در دبیرستان درس می خواندند و از نظر سنی از من بزرگ تر بودند بیش تر متوجه وقایع دور و بر خود بودند و طبیعتاً نمی توانستند بی تفاوت باشند. من برای اولین بار زمانی متوجه حضور ایشان در راهپیمایی و تظاهرات شدم که می دیدم بعضی از روزها خدمت گزار مدرسه کیف و کتاب های او را به من می دهد تا به خانه ببرم؛ وقتی این قضیه چند بار تکرار شد متوجه شدم او در راه دبیرستان وسایلش را به بابای مدرسه ی ما که او را می شناخت می دهد و در اقدامات بر ضد رژیم شرکت می کند. البته این قضیه برای من هم فرصتی ایجاد می کرد که هر گاه نسبت به درس و بحثم مطلبی را مطرح نماید از آن استفاده کنم و به رویش بیاورم که خود شما هم درست درس نمی خوانی و اگر به من فشار بیاوری ماجرای حضورت در تظاهرات را به آقا جان می گویم. سید مهدی دوستانی داشت که در انقلاب فعال بودند افرادی مثل محمد رستمی و علی غفوری که فکر می کنم شهید شده باشد. خانواده ی یک  روحانی هم در کنار خانه ی ما بود که برخلاف دخترشان که نسبت به مسائل دینی بسیار حساس بود اما پسرشان از مجاهدین خلق حمایت می کرد؛به همین خاطر هم بچه های محله تصمیم گرفته بودند او را از جمع شان حذف نمایند.
از برنامه هایی که سید مهدی در آن سال های سخت و خفقان در آن شرکت می کرد و من را هم با خود می برد حضور در مسجد امام حسین (علیه السلام) بود که چهره هایی مثل دکترسنجابی در آن سخنرانی می کردند. البته باید بگویم سخنرانانی که مباحث سیاسی را مطرح می کردند معمولاً به صورت مخفیانه به مسجد می آمدند  و ده دقیقه سخنرانی می کردند و بلافاصله هم از مسجد می رفتند. در مسجد اعتماد هم که از مساجد محله ی خودمان در خیابان سلطانی بود مرحوم آقا سید حسن شاهچراغی (فرزند کربلائی سید باقر) از معتمدین مسجد با کمک نیروهای انقلابی مرکزیت نظارت بر تظاهرات و انتظامات مربوط به فعالیت های انقلابی را تشکیل داده بودند که آقای شاهچراغی سرپرست آن بودند. این هم فرصتی بود جهت حضور در این گونه فعالیت ها.
 گاهی هم با سید مهدی جلوی دانشگاه تهران می رفتیم و شاهد تردد تعداد زیادی آمبولانس به صورت برعکس در خیابان انقلاب بودیم که از سمت خیابان امام حسین (علیه السلام) و 17 شهریور با سر و صدای زیادی می آمدند و مجروحین را حمل می کردند.

-    با وجود این که پدرتان نظامی بودند چطور شما در اقدامات بر ضد رژیم شرکت می کردید؟ آیا ایشان مانع حضورتان نمی شدند؟

پدرم با وجود این که می دانست ما در فعالیت های سیاسی شرکت می کنیم ولی به  صورتی وانمود می کرد که انگار خبری ندارد؛ چون خودش هم دل خوشی از رژیم سابق نداشت یعنی کلاً آدم های مذهبی نمی توانستند رفتار رژیم را تأیید نمایند. یادم هست آقا جان به سبب همان تقیدات مذهبی، تلویزیون شاب لورنس آمریکایی که در خانه داشتیم و آن موقع هم از بهترین تلویزیون ها به شمار می رفت را به خاطر جلسات آقای کافی که گفته بودند: دیدن زنان رقاصه حرام است؛جمع کردند.

-     از اقدامات شهید سید مهدی در انقلاب می گفتید.

کارهای ایشان در این رابطه خیلی زیاد است که اشاره به چند مورد آن  ضروری است.
یکی از کارهایی که سید مهدی مبتکر آن بود و در نوع خودش هم خیلی مهم بود برپایی کلوپ خیابانی درکوچه ی بهشت با استفاده از یک میز فوتبال دستی هشت میله ای مدرن در ساعات فراغت بچه ها بود. افرادی که علاقه داشتند در بازی شرکت نمایند مجبور بودند یک سکه ی 5 ریالی را داخل دستگاه بیاندازند که با انداختن سکه، شش عدد توپ در اختیارشان قرار می گرفت. مهم این بود که سید مهدی درآمد فوتبال دستی را خرج انقلاب می کرد. او مقداری از پول را برای خریدن بنزین به من می داد. من هم با کارت شناسایی پدرم که سید مهدی آن را برداشته بود به پمپ بنزین نزدیک خانه مان می رفتم و با نشان دادن کارت به  دژبان  مستقر در پمپ بنزین (درآن زمان در هر پمپ بنزین یک دژبان مستقر بود) ده لیتر بنزین می خریدم و برمی گشتم. از طرف دیگر ایشان با بخش دیگری از درآمد کلوپ برای بچه ها نوشابه ی کانادا می خرید و از شیشه های خالی اش برای درست کردن کوکتل مولوتف استفاده می کرد. البته صابون سرکف هم نیاز بود که باز من را مأمور خریدش می کرد که پس از رنده شدن  مورد استفاده قرار می گرفت. بعد از آماده شدن کوکتل مولوتف ها و قرار دادن شان در زنبیل، یکی از دوستان سید مهدی به نام محمد رستمی که بین بچه های محله به محمد بیست تومانی معروف بود چادری روی سرش می انداخت  وآن ها را به خیابان انقلاب می رساند تا در تظاهرات استفاده گردد. هم چنین دو تا دروازه کوچک هم  داشتیم که فوتبال بازی می کردیم و اگر پولی جمع می شد با آن پارچه ی سفید می خریدیم و به معراج شهدای بهشت زهرا هدیه می دادیم.
اشکالی ندارد که این را هم بگویم: بچه های تهران از آن جایی که عادت داشتند روی افراد اسم بگذارند اسمی را  برای سید مهدی به سبب سبزه بودنش انتخاب کرده بودند و به او  «مهدی سیاه» خطاب می کردند که با همان اسم هم شناخته می شد.
یک کار دیگر مان  خریدن بادکنک و پر کردن آن با گاز و نوشتن شعار «مرگ برشاه» روی آن بود که کاری تازه و جدید به حساب می آمد. روش کارمان هم این طور بود که چند تا از بچه ها بادکنک ها را تهیه می کردند و به شخصی معروف به علی جیغیغ -که پدرش اهل یزد و نجار و از ساکنین خیابان بهشت بود-  می دادیم تا روی آن  شعار «مرگ بر شاه»  را بنویسد و بعد هم بادکنک ها را به خیابان ری  و در مجموعه ساختمان های نهم آبان به خانه ای که متعلق به یکی از بستگان همان آقا بود تحویل می دادیم تا آن ها را با گاز پر کند. در موقع حمل هم روی آن ها پارچه ای می کشیدیم تا دیده نشود و با شروع تظاهرات بین افراد توزیع می کردیم که جلوه ی خوبی پیدا می کرد. البته کار به این راحتی هم نبود چون در هنگام عبور از خیابان وقتی عابرین متوجه می شدند که بادکنک داریم به خیال این که برای فروش هست به سمت مان می آمدند؛ ما هم آن قدر قیمت را بالا می گفتیم که کسی نخرد تا این که در شب 15 دی 57 اتفاقی افتاد. ساعت 9 شب  بود و دولت برای ساعت ده حکومت نظامی اعلان کرده بود؛ من هم از کوچه پس کوچه ها به سمت خانه می آمدم و بادکنک ها روی دستم بود که توسط گشت کلانتری 11 دستگیر شدم.آن موقع تقریباً 15 سال داشتم. وقتی به کلانتری رسیدیم، پرسیدند: این بادکنک ها را از کجا آورده ای؟ در جواب شان گفتم: این ها را یک ماشین وانت انداخت؛ من هم برداشتم تا بازی کنم؛ ولی می دانستند که حقیقت را نمی گویم لذا پرسیدند: پدرت چه کاره است؟... وقتی متوجه شدند پدرم ارتشی است شماره ی منزل مان را گرفتند و از پدرم خواستند که به کلانتری بیاید. ایشان هم بلافاصله با لباس نظامی خودشان را رساندند. البته در این فاصله مقداری کتک هم خورده بودم. پدرم که آمدند بدون هیچ مقدمه ای گفتند: من نمی دانم چرا این بچه این کارها را می کند؟ اصلاً متوجه نمی شود! ببینید با یک پیراهن نازک در این هوای سرد بیرون آمده است؛ انصافاً بهانه ی خوبی را مطرح کرد چون با این که هوا خیلی سرد بود ولی با پیراهنی نازک بیرون آمده بودم. مأموری که آن جا بود اصرار می کرد باید پسرتان را به دادسرای نظامی معرفی کنیم ولی بالاخره پدرم با همین ترفندها موفق شدند من را از پاسگاه بیرون بیاورند.

-     شهید سید مهدی کجا بودند؟

آن موقع زمان سربازی سید مهدی در اصفهان بود ولی در اوضاع نا آرام کشور و  به دستور امام (ره) از پادگان فرار کرده بودند که ماجرایش را در ادامه نقل می کنم؛ آن چه که می خواستم بگویم این است که در تمام این حوادث من به عنوان شاگرد سید مهدی بودم و زیر نظر او این کارها را انجام می دادم. از پاسگاه که  به خانه آمدیم دوباره کارمان را شروع کرده و رفتیم بالای پشت بام برای تکبیر. از آن جایی که خانه ی ما با خیابان فاصله داشت بچه ها لاستیکی را روی بام خانه یکی از همسایه ها برده بودند که مشرف به خیابان بود و همان جا هم آن را آتش زده و زمانی که ماشین زیل ارتش شاهنشاهی در حال گذشتن از خیابان بود، روی آن انداخته بودند که باعث شد همان شب دو سه تا از بچه ها را دستگیر کنند. یادم هست زمانی که کارمان را انجام دادیم و از پشت بام پایین آمدیم پدرم و بقیه اعضای خانواده در حال گوش دادن به پیام های انقلابی بودند که یکی از رادیوها پخش می کرد. البته خود ما معمولاً اخبار و حوادث انقلاب را از روزنامه های دیواری خیابان دانشگاه می گرفتیم.
لازم است این را هم بگویم که پدرم هم در همین شرائط و دور از چشم ما با چند نفر از دوستانش مثل آقای رنجبر و مرحوم طالقانی که پسر عموی آقای طالقانی بودند و یک نفر دیگر در تظاهرات شرکت می کردند و از آن جایی که ارتباط قوی ای با مسجد داشتند با چند نفر از سنگسری ها( مهدی شهر) مثل حجت الاسلام و المسلمین آقای سید نصر الله حسینی تبار در خانه ی شخصی به نام آقا رضا که در خیابان راه آهن بود جلسات مذهبی، سیاسی برگزار می کردند.

-    در لابلای صحبت ها اشاره ای به فرار شهید سید مهدی از پادگان نظامی کردید، لطفاً مقداری در این زمینه توضیح دهید.

ایشان در سال 56 برای سربازی وارد نیروی هوایی ارتش و پایگاه شکاری اصفهان شد که زمینه ی آشنایی شان با فرماندهان انقلابی ارتش را فراهم نمود ولی پس از یک سال حضور در آن جا و صدور فرمان حضرت امام (ره) مبنی بر خالی کردن پادگان ها و ملحق شدن ارتشی ها به صف انقلابیون در آذرماه 57 از پادگان فرار کردند و از آن جایی که یکی ازآشنایان پدرم به نام آقای حاج اصغر فئوادیان که بعدها فرزندشان هم به شهادت رسیدند در شاهین شهر اصفهان بودند، پدرم به اصفهان رفتند و سفارش سید مهدی را کردند که موجب شد سید مهدی بتواند شب ها درخانه ی ایشان مخفی گردد و روزها برای شرکت در فعالیت های انقلابی و سخنرانی های مرحوم آیۀ الله طاهری که در مسجد جامع قدیم اصفهان برگزار می شد به آن جا بروند.

-    تا این که انقلاب در سال 57 به پیروزی رسید...

در ماه های منتهی به انقلاب پدرم لباس نظامی اش را نمی پوشید و سر کار هم نمی رفت ولی با وقوع انقلاب و دستور امام(ره) مبنی بر بازگشت نظامیان به پادگان ها، دوباره کارشان را از سر گرفتند. ما هم بر اساس حکم شورای انقلاب به سراغ درس و بحث مان رفتیم تا این که رفراندوم جمهوری اسلامی برگزار شد و بیش از 98/2  درصد مردم به جمهوری اسلامی رأی «آری» دادند. در همین ایام دستور جدیدی از امام صادر شد که زندگی ما را دچار تحول کرد؛ ایشان فرموده بودند: کسانی که می توانند به شهرهای خودشان برگردند خوب است از تهران به شهرهای خود بروند که همین فرمایش تسهیلی برای بازگشت کارمندان فراهم نمود؛ پدرم کارشان را به شاهرود منتقل کردند و ما هم در دامغان ساکن شدیم.