شهید سید محمد تقی شاهچراغ: هدف و مقصودم از جبهه آمدن این است: 1- رضای حق 2- لبیک به ندای امام امت امید مستضعفان جهان 3- آزادی کربلا 4- تکلیف شرعی را اداء کرده باشم... با خداوند پیمان می بندم که در تمام عاشوراها و در تمام کربلاها با حسین (ع) همراه باشم و سنگر او را خالی نکنم تا هنگامی که همه احکام اسلام در زیر پرچم اسلامی امام زمان (عج) به اجرا درآید.

مصاحبه با مادر شهید

shaidan-13

متن ذیل محصول چند مصاحبه با سرکار خانم سیده فاطمه داود الموسوی مادر بزرگوار طلبه ی شهید سید حسن شاهچراغ می باشد که توسط ستاد شهدای روحانی سراسر کشور و برگزار کنندگان اولین یادواره ی شهدای روستای حسن آباد در طی سال های گذشته به انجام رسیده است. این مادر صبور و فداکار در این مصاحبه ها به بیان مطالب مهمی از زندگی و روحیات فرزند شهیدشان پرداخته اند.

-   لطفاً به عنوان اولین سئوال مقداری از روزهای ولادت سید حسن و شرائط آن زمان بگویید.

خداوند سید حسن را در شب شهادت امام حسن (علیه السلام) به ما عطا کرد و این در حالی بود که چند سال در انتظار تولد فرزندی مانده بودیم؛ به همین خاطرتولد او برای من شیرینی خاصی داشت و لذا دلبستگی شدیدی به او داشتم و از آن جایی که پدرش برای کار به تهران می رفت و در روستا نبودند حضور سید حسن موجب آرامشم می گردید. البته نبودن پدرش کارهای مربوط به بزرگ کردن و نگه داری از سید حسن را به دوش خودم می انداخت که در آن شرائط کار آسانی نبود. یادم هست وقتی پدرش بعد از گذشت ماه ها دور بودن از خانه به دامغان می آمد سید حسن تا چند روز او را درست نمی شناخت و به سمتش نمی رفت تا این که کم کم با او آشنا می شد و ارتباط برقرار می کرد؛ اگر چه این جدایی ها دوباره تکرار می گشت و سید حسن برای مدت ها پدرش را نمی دید. در سال های خردسالی سید حسن هم اتفاقی رخ داد که همه از زنده بودنش نا امید شدند. شاید یک سال و نیمش شده بود که در حین بازی داخل چاهی افتاد. وقتی متوجه شدم با صدای بلند گفتم: یا ابوالفضل؛ بچه ام را از تو می خواهم. اما هنگامی که اطرافیان کمک کردند و او را از چاه بیرون آوردیم وضعیتش آن چنان بد بود که برخی می گفتند: بچه را کفن کنید. در همین اوضاع خانمی خطاب به من گفت: اگر بچه را در آغوش بگیری فرزندت دوباره جان می گیرد. من هم بلافاصله او را به سینه چسباندم و به ناحیه ی سینه اش فشاری وارد کردم؛ همین باعث شد که بچه دوباره برگشت و نفس کشید. البته بعد از این حادثه سید حسن مبتلا به تب شدیدی شد که هر کاری می دانستیم انجام دادیم ولی نتوانستیم تبش را کنترل کنیم. واقعاً مانده بودم چه کاری انجام دهم تا این که پدرم - خدا رحمت شان کند- برای دیدن به خانه ی ما آمد. ایشان تا وضعیت بچه را دیدند به من گفتند: باید نذر کنید اگر سید حسن خوب شد او را به پابوس امام رضا(علیه السلام) ببرید.خب نذر کردیم و طولی نکشیدکه به برکت امام هشتم(علیه السلام) سید حسن شفا یافت و حالش خوب شد ولی متأسفانه نتوانستیم سید حسن را به مشهد ببریم و برای خودش هم شرائط زیارت امام رضا(علیه السلام) مهیا نشد تا این که پیکرش مفقودگردید. وقتی خبر مفقود شدن سید حسن را شنیدم همواره با خودم فکر می کردم که اگر نذر را عملی می کردیم شاید این اتفاق نمی افتاد. خلاصه از این بابت خیلی ناراحت بودم و عذاب وجدان داشتم تا این که وقتی بقایای پیکرش را بعد از گذشت سیزده سال آوردند سید حسن را به همراه 600 شهید دیگردفاع مقدس به مشهد بردند و پس از انتقال و طواف در حرم ثامن الحجج(علیه السلام) او را به دامغان آوردند؛ به نظرم لطف خدا بودکه از این جهت خیال مان راحت باشد چون اگر این  زیارت شکل نمی گرفت همیشه خودمان را مقصر می دانستیم؛ لذا شکر خداوند را کردم.

-    شما در مقطعی به قم مهاجرت کرده اید و در آن جا سکونت داشته اید لطفاً از این سال ها و حضور سید حسن در قم بگویید.

تقریباً سید حسن هفت ساله بود که ما به قم رفتیم و او در همان جا هم وارد مدرسه شد اگر چه ادامه ی تحصیلش را پس از بازگشت به حسن آباد در روستای فرات گذراند و مدرک سوم راهنمایی را گرفت. وقتی در قم به مدرسه می رفت یک روز با ناراحتی و گریه به خانه آمد.پرسیدم: سید حسن؛ چرا ناراحتی؟ در جوابم گفت: خانم معلم، من را کتک زده است. یکی دو روز بعد سید حسن را برداشتم و با هم به مدرسه رفتیم و از معلمش پرسیدم چرا فرزندم را کتک زده ای؟! معلوم شد به خاطر فعالیت های انقلابی، سید حسن را اذیت کرده است و همین هم باعث شد که مدتی را تا پیروزی انقلاب اسلامی به مدرسه نرود.  

-    مقداری از روحیات ویژگی های اخلاقی ایشان بگویید.

شهید سید حسن به پدرش خیلی کمک می کرد؛ به عنوان مثال وقتی در همان ماه های اول انقلاب از قم به دامغان برگشتیم و پدرش در شرکت تعاونی روستا مشغول به کار شدند سید حسن بعد از آمدن از مدرسه در فروش اجناس و توزیع نفت به پدرش کمک می کرد؛ حتی زمانی که در مدرسه ی علمیه ی دماوند درس می خواندند در فرصت هایی که می آمدند باز از کمک به پدرش در مغازه اِبایی نداشت و پدرش را تنها نمی گذاشت. ما فرزندان دیگری هم داریم ولی انصافاً سید حسن با همه ی ایشان متفاوت بود، خیلی خوب بود. بین من و سید حسن هم جدای از رابطه ی مادر و فرزندی، دوستی و رفاقت برقرار بود و به همین خاطر به او علاقه ی زیادی داشتم.
هم چنین باید به استعداد و هوش عجیبش اشاره نمایم. در کارهای مختلف وارد می شد و معمولاً هم موفق از کار بیرون می آمد. یادم هست یک بار و در زمانی که درکلاس سوم راهنمایی درس می خواند موتورسیکلت پدرش خراب شد. سید حسن همه ی قطعات موتور را باز کرد و با نفت شست و خشک کرد و دوباره آن را بست و موتور را تعمیر نمود. اگر وسیله ای برقی خراب می شد استادش سید حسن بود تا جایی که دیگران هم به او مراجعه می کردند و تا آن جا که می توانست به آن ها کمک می کرد. خیلی از کسانی که پیر بودند و نمی توانستند تعمیرات وسایل منزل شان را انجام دهند سید حسن را خبر می کردند که ایشان هم بدون هیچ توقعی به کمک شان می شتافت و وسیله ی برقی منزل شان را تعمیر می کرد. خیلی فعال بود به طوری که هیچ گاه بی کار نبود و اوقات فراغت و بیکاری نداشت.

-    نکته ای که در مورد ایشان زیاد گفته می شود و لازم است مطالبی در رابطه ی با آن بیان گردد در خصوص روحیات دینی و علاقه ی خاص ایشان به محافل و مجالس مذهبی است.

شهید سید حسن از سنین خردسالی نسبت به مسائل مذهبی علاقه زیادی نشان می داد که توجه اطرافیان را هم جلب می کرد. به عنوان مثال یک روز در حال خواندن نماز بودم که وارد اتاق شد و از من پرسید: مادر چه کار می کنی؟ گفتم: در حال خواندن نماز هستم. بلافاصله گفت: چیزهایی که می گویی را به من هم یاد بده. این قضیه مربوط به زمانی است که فقط چهار سال داشت. هم چنین در همان سنین اصول و فروع دینش را خوب یاد گرفته بود به صورتی که یک روز حاج آقا سید محمد(آیۀ الله سید محمد شاهچراغی نماینده مقام معظم رهبری در استان سمنان و نماینده ی مردم استان در مجلس خبرگان رهبری) برای دیدن به منزل ما تشریف آوردند که سید حسن نماز و اصول و فروع دین را نزد ایشان خواندند؛ ایشان هم خیلی سید حسن را تشویق کردند.

-    ظاهراً صدای خوبی داشتند و گهگاه مداحی می کرده اند؟

بله؛ ماجرای خواندن ایشان هم از دوره ی کودکی شکل گرفته بود چون وقتی در کلاس چهارم ابتدایی در قم بودند در جلسه ی قرائت قرآن آقای جابریان شرکت می کردند؛ حتی در یکی از جلسات از آن جایی که سید حسن قرآن را زیبا تلاوت کرده بودند یک جلد کلام الله به ایشان جایزه داده بودند که این قرآن هم اکنون نزد خواهرش به عنوان یادگاری نگه داری می شود. همین ها هم موجب گردید که وقتی بزرگ تر شدند علاقه ی به خواندن مدح در مجالس اهل بیت(علیهم السلام) را پیدا کردند لذا مطالعه می کردند و در شب های محرم نوحه خوانی داشتند. گاهی از اوقات دایی شان جناب حجت الاسلام و المسلین سید ابوالفضل داود الموسوی به ایشان سفارش می کردند شما طلبه شده اید و خیلی مناسب نیست کار مداحی را دنبال نمایید و از ایشان می خواستند آن را ادامه ندهند. اما سید حسن در جواب می گفتند: من به خواندن نوحه علاقه ی زیادی دارم ولی اگر خداوند توفیق پوشیدن لباس روحانیت را به من عطا کرد از این کار دست بر می دارم و به منبر و مطالعه ی آن می پردازم. در برنامه های ماه رمضان خیلی فعال بود و اهل حضور در مسجد و قرائت قرآن و ادعیه بود.کلاً به دین و احکام اسلام مقیّد بود و دلبستگی شدیدی به اهل بیت عصمت و طهارت(علیهم السلام) داشت.این را هم اضافه نمایم سید حسن به امام خمینی(رحمت الله علیه) علاقه ی زیادی داشت که در این زمینه هر چه بگویم کم گفته ام.

-     یقیناً ورود به حوزه ی علمیه تأثیر بسیار زیادی بر روی ایشان داشته است، لطفاً از چگونگی ورودشان به حوزه و مسائل مرتبط با آن مطالبی را بیان نمایید.

وقتی سوم راهنمایی را تمام کردند در مورد رشته ای که باید در دبیرستان ادامه می دادند، صحبت می کرد و مشورت می گرفت که ما پیشنهاد ورود به حوزه را مطرح کردیم و این در حالی بود که  در میان بستگان شوهرم کسی طلبه نبود اما دو تن از برادرهایم روحانی بودند. من و پدرش از او خواستیم در مدرسه ی علمیه ی امام صادق(علیه السلام) دماوند که اخوی سید ابوالفضل (دایی شهید) درآن جا بودند ثبت نام نماید. سید حسن هم موافقت کرد و تا پایه ی چهارم حوزه را خواند یعنی چهار سال آن جا بودکه به شهادت رسیدند. همان طور که شما در سئوال مطرح نمودید ورود به حوزه و شاگردی مکتب امام صادق(علیه السلام) تأثیر زیادی روی اخلاق سید حسن داشت به صورتی که هر وقت می آمدند به خواهرها و برادرهایش در مورد احترام به ما سفارش می کردند و از آن ها می خواستند که حرمت ما را نگه دارند و خدای ناکرده موجب ناراحتی ما نشوند. مخصوصاً بعد از شهادت اخوی آقا سید ابوالقاسم به بچه ها می گفت: مادر، هم اکنون عنوان «خواهر شهید» را هم داراست و شما باید احترام خاصی برایش بگذارید. رعایت و توجه نسبت به حجاب هم از سفارشات دائمی او به خواهر هایش بود.

-    از حیث اخلاق فردی دارای چه ویژگی هایی بودند؟

 سید حسن اهل تکبر نبود؛ به عنوان مثال گاهی شلوار و پیراهنش سفید و بی رنگ و رو می شد که من از او می خواستم پیراهنت را عوض کن. ولی در جوابم می گفت: مادر جان؛ این چیزها مهم نیست. دعا کن سلامتی و تندرستی باشد؛ مگر نمی دانی اهل بیت(علیهم السلام) چگونه لباس می پوشیدند؛ آن وقت لباس ما نو باشد؟! بعد هم ادامه می داد: اشکال ندارد؛ چون شما می گویید می روم و رفویش می کنم. من دو، سه دست از شلوار هایش که رفو کرده است را نگه داشته ام.
در زمینه ی تحصیل هم طلبه ی موفقی بود و درس هایش را خوب دنبال می کرد؛ به همین جهت آقایانی که در دماوند بودند از وضعیت تحصیلی و اخلاقی اش راضی بودند. این را هم اضافه کنم به ورزش علاقه داشت و اهل دوچرخه سواری و تنیس روی میز بود و در مدرسه ی دماوند با دوستانش والیبال بازی می کرد که به عنوان یادگاری برخی از لباس های ورزشی اش را نگه داشته ام.

-    چطور از تصمیم ایشان در خصوص رفتن به جبهه مطلع شدید؟

سید حسن چند بار تصمیم گرفته بود ولی هر بار با مخالفت مسئولین مدرسه روبرو شده بود. هر بار که به حسن آباد می آمد می گفت: مادر؛ من می خواهم به جبهه بروم ولی آقای شاهچراغی(حجت الاسلام و المسلمین سید علی شاهچراغی امام جمعه ی وقت دماوند و مسئول مدرسه ی علمیه ی امام صادق(علیه السلام)) و دایی سید ابوالفضل(حجت الاسلام والمسلمین سید ابوالفضل داودالموسوی) و آقای محمدی(حجت الاسلام والمسلمین محمدی نژاد) نمی گذراند.گاهی از اوقات اشک می ریخت و گریه می کرد. من هم دلداری اش می دادم و می گفتم: شما هنوز کوچک هستی؛ باید صبر داشته باشی ولی حرفم را نمی پذیرفت و اصرار به رفتن داشت. حتی دفعه ی آخرکه مرخصی آمده بود و می خواست به دماوند برگردد، به او گفتم: من ضامن می شوم تو بروی و بجنگی. ایشان رفتند ولی ماه بعدآمدند.تازه از راه رسیده بود وکیفش هنوز روی دوشش بود.گفتم: سید حسن می خواهی به جبهه بروی؟ خندید و گفت: بله؛ شما از کجا متوجه شدی؟! گفتم: فهمیدم. یعنی همین که بی موقع آمده بود معلوم بود که خبری هست. بعد هم متوجه شدیم آن قدر اصرار کرده است که اساتید مدرسه با رفتنش موافقت کرده اند.
 هیچ گاه زمانی که من و پدرش رضایت نامه اش را امضا کردیم، فراموش نمی کنم چون آن قدر خوشحال شد که انگار دنیا را به او داده ایم. چهار شب هم پیش ما ماند. هرشب تا نزدیک صبح می نشستیم و با هم صحبت می کردیم. به من در مورد ازدواج خواهرهایش سفارش می کرد که آن ها را به آدم های خوب شوهر بده و به هر شخصی اطمینان نکن. یک شب وصیت نامه ای نوشت که تا آخر شب طول کشید ولی هنگامی که از او پرسیدم چه کار می کنی؟ جواب داد: نامه ای برای دوستم می نویسم.
در همین چند روز که در حسن آباد بود برای خداحافظی به خانه ی بستگان و اقوام رفت و ضمن خداحافظی از همه حلالیت طلبید. البته وصیت نامه ای هم مخصوص فامیل ها و بستگان نوشتند که از یکایک فامیل ها حلالیت طلبیده است.

-    اگر مطلبی از لحظه ی خداحافظی با سید حسن در خاطر دارید برای ما بگویید.

بالاخره این چهار روز مثل برق تمام شد و او راهی شد. وقت رفتن جلوی درب حیاط که رسیدیم می خواستم از زیر قرآن ردّش کنم که من را در بغل گرفت و شروع کرد به گریه کردن و اشک ریختن. از قطره های اشکش که روی شانه ام ریخت متوجه شدم. بلافاصله مُشتی به پشتش زدم و گفتم: سید حسن تو مرد جنگ هستی؛ قرار است بروی و بجنگی؛ چرا گریه می کنی؟! گفت: مادر؛ اگر این آخرین دیدار ما بود،گریه نکنید. در همین شرائط دستمال ابریشمی که شهید سید قاسم(شهید حجت الاسلام و المسلمین سید ابوالقاسم موسوی دامغانی نماینده ی مردم رامهرمز در مجلس شورای اسلامی) از مشهد برایم آورده بود را به او دادم و گفتم: خدا به همراهت و او سوار اتوبوس شد. وقتی که سوار ماشین شد این دستمال را از شیشه ی ماشین بیرون آورده و تکان می داد و بلند می گفت: مادرم دستمال دامادی ام را داده است و همین طور که دستمال را به علامت خداحافظی تکان می داد از مقابل مان رفت و دیگر او را ندیدیم.

-    خبر مفقود شدن سید حسن را چه موقع شنیدید؟

مدتی که در جبهه بود نامه هایش پشت سر هم به ما می رسید و  از وضعیتش مطلع بودیم؛ حتی در نامه ای نوشته بود: وقتی شما به مراسم سالگرد شهادت دایی بروید من هم می آیم و خودم را می رسانم. لذا چشم انتظارش بودیم که سید حسن به همین زودی می آید. تا این که اول اسفند از راه رسید و ما راهی قم شدیم تا در مراسم اولین سالگرد شهادت برادرم، شهید سید قاسم شرکت کنیم.
دقیقاً شبی که قرار بود فردایش مراسم برگزار گردد شهر قم توسط صدام بمباران شد که مجبور شدیم به اتفاق سایر بستگان داخل زیر زمین منزل اخوی مان برویم و منتظر بمانیم تا وضعیت عادی شود. در همین دقایق برادرم آقا سید ابوالفضل وارد منزل شدند که من احساس کردم سید حسن آمده است؛ لذا صدا زدم: سید حسن، مادر برگشتی؟ اما آقا سید ابوالفضل در جوابم گفتند: خواهر؛ شما سید حسن را در راه خدا فرستادی؛ حال می خواهی که برگردد؟ گفتم: خب چشم انتظارش هستم.
 اما باید می پذیرفتم چون خبر مفقود شدن سید حسن هم زمان با سالگرد شهادت دایی اش رسیده بود و در همان شرائط هم خبر را به ما دادند ولی نکته ی مهم این بود خدا چنان صبری به من داد که نه دادی زدم و نه فریادی!!. البته شب های اول مخصوصاً سه شب اول خیلی ناراحت بودم ولی تحمل کردم تا این که مراسمی برایش گرفتیم اماچشم انتظاری ما ادامه یافت تا 13 سال بعد که جنازه اش را آوردند.

-    ممکن است از سال هایی که منتظر رسیدن خبری از سید حسن بودید، بگویید.

من همان لحظه ای که ایشان شهید شده بودند به دلم گذشت و آگاه شده بودم لذا واقعیت را می دانستم اما در طول این سیزده سال گاهی خبر می آوردند که سید حسن زنده است؛ حتی یک بار گفتند در تهران عکسش را در روزنامه دیده اند. در مورد همین قضیه به پدرش گفتم: دلم شاد نشده است و باورم نمی شود ولی با این حال رفتیم و موضوع را دنبال کردیم و موفق شدیم با شخصی که چنین مطلبی را نقل کرده بود تماس بگیریم ولی معلوم شد کسی که در روزنامه اسمش درج شده است شخصی به نام سید حسن شاهچراغ از اهالی شیراز می باشد. هر گاه چنین خبرهایی به ما می رسید واقعاً شرائط را برای ما سخت تر می کرد.

-    با شهادت سید حسن احساس می کردید چه وظیفه ای بر دوش دارید که می باید آن را انجام دهید؟

او رفته بود و به آرزویش رسیده بود  و این ما بودیم که باید راه او را ادامه می دادیم و پیامش را به همگان می رساندیم. اگر انسان ساده ای از جایش بلند می شد و می گفت: چرا فرزندت را فرستاده ای که حالا داغدار باشی؟ این وظیفه ی ما بود که با خونسردی و متانت بنشینیم و حرف بزنیم و به او بفهمانیم که جهاد در راه خدا از واجبات است و ما با شهادت فرزندمان چیزی را ازدست نداده ایم بلکه اجر گران بهایی را نزد خداوند به دست آورده ایم. الان هم می گویم: خدا شاهد است من، هم به شهید آقا سید قاسم ( حجت الاسلام و المسلمین سید ابوالقاسم موسوی دامغانی)  و هم به شهید سید حسن افتخار می کنم و از این بابت خدا را شکر می کنم که این لیاقت را پیدا کردم تا مادر و نیز خواهر شهید باشم.

-    به نظر شما وظیفه ی زنان جامعه ی اسلامی در قبال خون شهیدان چیست؟

من از تمام خواهران تقاضا دارم که حجاب خود را رعایت کنند چون شهید سید حسن و دیگر شهدا به خاطر دفاع از ارزش های اسلام که حجاب از با ارزش ترین آن هاست شهید شده اند و از آن ها می خواهم که سادگی در امور زندگی را زینت خود قرار دهند و از بانو فاطمه(سلام الله علیها) الگو بگیرند و به تجملات اهمیت ندهند و قناعت داشته باشند.

-    با تشکر از این که در این مصاحبه شرکت فرمودید.