شهید سید محمد تقی شاهچراغ: هدف و مقصودم از جبهه آمدن این است: 1- رضای حق 2- لبیک به ندای امام امت امید مستضعفان جهان 3- آزادی کربلا 4- تکلیف شرعی را اداء کرده باشم... با خداوند پیمان می بندم که در تمام عاشوراها و در تمام کربلاها با حسین (ع) همراه باشم و سنگر او را خالی نکنم تا هنگامی که همه احکام اسلام در زیر پرچم اسلامی امام زمان (عج) به اجرا درآید.

مصاحبه با برادر شهید

shaidan-13

گفت و گوی ذیل در دی ماه 1392 هجری شمسی با حجت الاسلام سید روح الله شاهچراغ برادر روحانی شهید سید حسن شاهچراغ(فرزند سید عباس) انجام گرفته است. ایشان در این مصاحبه به بیان مطالبی از شرائط خانوداه مخصوصاً پدر و مادر صبورشان در سال های مفقود بودن پیکر برادرشهیدشان پرداخته اند.

-    لطفاً در ابتدا ضمن معرفی، اگر خاطره ای از شهید سید حسن دارید، بیان نمائید.

اینجانب سید روح الله شاهچراغ برادر روحانی شهید سید حسن شاهچراغ، متولد سال 1358 هجری شمسی می باشم. از آن جایی که بنده در هنگام شهادت اخوی تنها 7 سال داشته ام نکات زیادی را در خاطر ندارم لذا تنها به دو خاطره ای که از ایشان در یادم مانده است اشاره می کنم.
اولین مطلب به سفری  مربوط می شود که به اتفاق اخوی سید حسن به دماوند داشتم. در سال آخری که ایشان در بین ما بودند من را همراه خود به شهر زیبای دماوند بردند تا چند روزی در منزل دایی مان(حجت الاسلام و المسلمین سید ابوالفضل داود الموسوی) و حجره شان باشم. مسافرت ما به تهران با قطار صورت گرفت که برای من بسیار جذاب بود.خوب یادم هست در کوپه ای که بودیم به جای صندلی های کنونی، نیمکت های چوبی قرار داشت و کوپه ها هم آن قدر شلوغ بود که جایی برای نشستن وجود نداشت. به همین خاطر سید حسن سعی کردند تا جایی برای من پیدا کنند اما خودشان مسیر طولانی دامغان تا تهران را سر پا ایستادند.
به هر صورت وقتی به دماوند رسیدیم و خواستیم به سمت منزل دایی برویم ازکنار مغازه ی میوه فروشی عبور کردیم که در مقابل مغازه اش سینی ای پر ازگیلاس های خوش رنگ و لعاب گذاشته بود. من هم که تا آن زمان کمتر با چنین صحنه ای روبرو شده بودم بدون این که از کسی اجازه بگیرم دست بردم و یک دانه گیلاس را از داخل ظرف برداشتم که سید حسن به یک باره متوجه شد و بدون تأمل سیلی ای به گوش من نواخت و با ناراحتی گفت: چرا بدون اجازه به گیلاس ها دست زدی؟! اگر از این به بعد چیزی خواستی به خودم بگو تا برایت بخرم. خب با این وضعیت وارد دماوند شدیم و رفتیم منزل دایی. البته بعد از توقف یکی دو ساعته در آن جا به اتفاق سید حسن به مدرسه ی علمیه ی امام صادق (علیه السلام) رفتیم که در جمع دوستان ایشان و طلبه هایی که به مدرسه می آمدند خیلی خوش گذشت. این را هم بگویم در همین سفر اخوی سید حسن من را به باغ گیلاس یکی از دوستانش برد که  حسابی از میوه های باغ خوردیم و کتکی که به خاطر گیلاس خورده بودم را جبران کردند.
سید حسن خیلی مهربان و با محبت بود؛ او با وجود این که خانواده ی ما پر جمعیت بود و پدرم هم نمی توانست کمک خاصی به ایشان کند و از طرفی شهریه بسیار ناچیزی داشتند ولی هر وقت که از دماوند به حسن آباد می آمدند دست خالی نبودند و با خود عسل و چیز های دیگر را به عنوان سوغاتی می آوردند.

 خاطره ی دیگری هم که از سید حسن دارم در مورد علاقه اش به نوحه خوانی و مداحی در مجالس حضرت سید الشهدا(علیه السلام) است که سعی می کردند در حسن آباد و مدرسه ی علمیه ی دماوند بی نصیب نمانند و در فرصت هایی که پیدا می کردند مدح یا مرثیه ای خوانده باشند. یادم هست روزهای قبل از رسیدن محرم آخری که در حسن آباد بودند در این زمینه به صورت جدی مطالعه و تمرین می کردند؛ به همین خاطر از اخوی سید حسین و من می خواستند که در هنگام خواندن نوحه، سینه بزنیم و حیدر و مدد کنیم تا بتوانند با توجه به سنگینی دسته ی عزاداری حسن آباد سبک سینه زنی و نوحه ی خود را تنظیم کنند.

-    آیا نواری از مداحی ایشان در دست هست؟

نوارهای کاسِت زیادی از ایشان داشتیم که متأسفانه در مناسبت های متعدد به افراد و نهادهای مختلف تحویل داده شد ولی به ما بازنگشته است.با این حال فکر می کنم اگر مقداری جستجو کنیم بتوان نواری از ایشان را پیدا نمود. معمولاً در برنامه ی سالگرد که برای ایشان می گرفتیم صدای خود سید حسن را در حجله ی عزا پخش می کردیم که در مدرسه ی علمیه ی دماوند خوانده بودند. مضمون برخی از اشعاری که می خواندند این ها بودند:

چه بهار سُرخیه که بوی خون می آد ازَش                      عوض گل برامون نعش جوون میآد همش

............................  

دعا کن ای مادر که برنگردم من                                    شور حسین هست در برم ای مادر
تو خواستی که تا من کرب و بلا بینم                                کنار آن قبر شش گوشه بنشینم

-    اگر نسبت به شرائط و وضعیت خانواده و مخصوصاً پدر و مادرتان پس از دریافت خبر مفقود شدن سید حسن شاهد صحنه ای بوده یا در این رابطه از بستگان چیزی شنیده اید بازگو نمائید.

شرائط خانه ی ما در طول این 13 سال خیلی سخت، سنگین و تلخ بوده است. ببینید اگر کسی منتظر آمدن عزیزی باشد و او مقداری دیر کند چقدر سخت و دشوار می باشد حال خانواده ی ما سال های متمادی در چنین وضعیتی قرار داشت و این در حالی بود که اصلاً نمی دانستیم سید حسن بر می گردد یا خیر؟ لذا بیان این شرائط خیلی راحت نیست اما تلاش می کنم برخی از اتفاقاتی که خودم در این سال ها دیده ام و برخی را از خواهرانم و سایر بستگان شنیده ام بیان کنم.
برای هر خانواده ای لحظه ی تحویل سال از شیرین ترین دقایق و خاطره انگیز ترین لحظه هاست اما وقتی سال نو در خانه ی ما از راه می رسید وقت عزا و مصیبت بود. نبودن سید حسن در جمع خانواده و گذشت سالی دیگر و نرسیدن خبری از او باعث می شد با گریه و ریختن اشک به استقبال سال نو برویم؛ یا این که هرگاه تلویزیون را روشن می کردیم و صحنه ای از فیلم های مربوط به جنگ پخش می شد - در زمان جنگ پخش این گونه فیلم ها مرسوم بود-  همه با هزار امید و آرزو به دنبال یافتن اثری از سید حسن می نشستیم.هم چنین هر شب اخبار را دنبال می کردیم تا شاید خبری از توافق ایران و عراق در باره ی آزادی اسرا برسد و در این میان سید حسن هم آزاد گردد در حالی که نمی دانستیم سید حسن اسیر هست یا نه. به طور کلی درک وضعیت خانواده ی مفقودین و آزادگان عزیز باور کردنی نیست چون از یک طرف امید به آمدن برادرمان داشتیم و از طرفی هنگامی که اخباری از وضعیت بسیار دردناک اسرا در زندان های عراق می رسید به شهادت سید حسن راضی بودیم تا این که بخواهد چنین شرائطی را تحمل کند یعنی هر وضعیت و خبری آرزوهای ما را نیز با خود تغییر می داد. یادم هست یکی از اهالی روستا که در شهرستان سکونت داشتند خبر آوردند اسم سید حسن را در بین اسرای آزاد شده در روزنامه ای دیده اند. با رسیدن این خبر همه ی بستگان خوشحال شده و منزل را آماده کردند؛ اهالی حسن آباد هم به خانه می آمدند و تبریک می گفتند. البته در همین شرائط مادرم می گفت: دلم روشن نیست و باور نمی کنم. تا این که یکی دو روز بعد خبر آوردند این آزاده ی عزیز سید حسن شاهچراغ می باشند ولی از اهالی شیراز. عجیب این جاست که سید حسن در یکی از نامه هایش گفته بودند قید «اعزامی از دامغان» را حتماً درج نمایید چون این جا یک سید حسن شاهچراغ دیگر هم داریم. گاهی از اوقات هم خبر می رسید سید حسن را در تصاویر تلویزیون دیده اند ولی معلوم می شد اشتباهی رخ داده و یا شایعه بوده است که محصولش اشک و گریه ی ما بود.

-    و در این میان یقیناً مادرتان شرائط سخت تری داشته اند؟

همین طور است. اگر برای چند دقیقه مادرم را نمی دیدیم مشخص بود کجا رفته است چون تا فرصتی به دست می آورد، داخل اتاق بزرگ منزل و در مقابل عکس سید حسن می ایستاد و با او درد دل می کرد و اشک می ریخت. بچه ها نیز کار ایشان را که به بهانه های گوناگون مثل تمیز کردن قاب عکس و ... صورت می گرفت پذیرفته بودند. گاهی از اوقات برخی از بستگان سعی می کردند مقداری این شرائط را تغییر دهند لذا به مادرم می گفتند: سید حسن را در خواب دیده ایم که به خانه برگشته است. ولی این کارها هیچ فایده ای نداشت جز زنده شدن دوباره ی خاطرات سید حسن برای ما. این ها گوشه ای است از خروارها مطلب که در آن سال ها برای ما رخ داده است.

-    از این که به خوبی در مورد فضای حاکم بر خانواده در سال های دشواری که داشته اید نکاتی را مطرح نمودید سپاسگزاریم. لطفاً به عنوان سئوال پایانی اگر از چگونگی دریافت خبر بازگشت بقایای پیکر شهید سید حسن مطلبی هست بیان نمایید.

به نظرم لازم است جواب سئوال را با این مقدمه همراه نمایم. شهید سید حسن در دوره ی خردسالی بر اثر بیماری با شرائط بسیار سختی روبرو شده بود که پدر بزرگم مرحوم حاج سید محمد داودالموسوی با تغییر اسم ایشان از سید علی اکبر  به سید حسن به مادرم پیشنهاد می کنند نذر کنید که اگر بچه خوب شد او را به زیارت امام رضا(علیه السلام) ببرید. خلاصه این نذر صورت گرفت و سید حسن خوب شد ولی عمل به نذر محقق نشد تا این که سید حسن مفقود گردید. این مسأله موجب شد که مادرم احساس کند در این زمینه ایشان و پدرم مقصرند و به پدرم هم در این باره انتقاد می کردند تا این که به دنبال توافق ایران وعراق کار تفحص از شهدا در خاک عراق شروع شد و هر از گاهی بقایای پیکر پاک گروهی از شهدا به وطن باز می گشتند. طبعاً ما هم منتظر بودیم و دایی سید ابوالفضل و نیز دامادمان آقای محمد سلمانی موضوع را دنبال می کردند تا این که خبر رسید برای اولین بار پیکر گروهی از شهدا را جهت زیارت بارگاه ملکوتی امام هشتم علی بن موسی الرضا( علیه السلام) به مشهد برده و سپس به زادگاه شان منتقل می نمایند. این خبر که رسید انگار مادرم متوجه بازگشت سید حسن شده بود چون حس و حال عجیبی داشت. از طرفی بستگان هم کم کم جمع می شدند اما هنوز چیزی به ما نگفته بودند تا این که خبر را دادند و نیزگزارشی در نشریه ی کویر منتشر شد. معلوم بود زمان طولانی انتظار به پایان خود نزدیک شده است و سید حسن پس از سال ها و با زیارت حضرت علی بن موسی الرضا(علیه السلام) به آغوش ما باز می گردد. مردم عزیز دامغان و حسن آباد هم سنگ تمام گذاشتند و طی مراسم باشکوهی بقایای پیکر سید حسن را در گلزار شهدای روستا به خاک سپردند.

-    با تشکر از این که در این مصاحبه شرکت کردید.